عنوان داستان : شرکا
نویسنده داستان : امیر حسین رحیمی مهربان
با صدای غرش بلندی از خواب بیدار میشوم . اطرافم را مه سفید غلیظی گرفته است . نگاهی به خودم می اندازم . لباسی به تن ندارم و خیس آب هستم . از جایم بلند میشوم و دستانم را جلوی صورتم میگیرم . مه فقط تا زانو هایم است و بعد از آن جای خود را به نور کور کننده ای داده است . صدای پچ پچی را در نزدیکی خود میشنوم .
- فکرش را بکنید ! موجودی با دست های کوچک و پاهای بزرگ چه سرعت باور نکردنی خواهد داشت !
+ هر چند قدرت برایم مهم تر از سرعت و چابکی است اما اگر رنگ پوست اش سبز باشد ، مشکلی با این قضیه نخواهم داشت .
- پس کسی مخالفتی ندارد؟ البته این را هم در نظر بگیرید که شاید هیچگاه نتواند لذت خاراندن خود آن هم با آن دستان کوچک اش بچشد .
صدای خنده آنها ترسم را چند برابر میکند . احساس میکنم که شدت نور بیشتر شده است . اما وقتی کمی دقت میکنم ، متوجه میشوم که این من هستم که به نور نزدیک تر میشود و دستانم از جلوی صورتم کنار رفته اند . نگاهی به پایین می اندازم و پاهای غول پیکرم را میبینم . نمی دانم چه اتفاقی در حال رخ دادن است . تصمیم میگیرم که از آنجا فرار کنم . اما با اولین قدم تعادلم را از دست میدهم و رمین میخورم . سعی میکنم که دوباره بلند شوم اما هنوز به دست و پای جدیدم عادت نکرده ام .
- به نظر میرسد که اصلا به فکر مرکز ثقل اش نبوده اید ! اگر یک دم به او اضافه کنیم ، ...
دردی را از کمرم احساس میکنم . اما هرچه تلاش میکنم ، نمی توانم پشت سرم را ببینم .
-متناسب با دم اش باید گردن درازتری داشته باشد .
درد وحشتناکی را در گردنم حس میکنم . دوباره تلاش میکنم تا از زمین بلند شوم . اینبار موفق میشوم اما جایی را برای فرار و مخفی شدن پیدا نمی کنم . صدا ها را میشنوم اما نمیدانم از کجا هستند . فریاد بلندی میکشم : شما کی هستید ؟
همه جا ساکت میشود . ناگهان احساس میکنم که دستی روی شانه ام کشیده میشود .
- مسئولیت گوش ها با کیست ؟ این فاجعه را چه کسی به بار آورده است ؟
+ من ! اما شما حق ندارید آن را فاجعه بخوانید !
- بله حق با شماست ! این یک افتضاح است ! مگر نمیدانید که نمونه های آزمایشی نباید صدای ما را بشنوند ؟
+ اگر شما به آن توجه نمی کردید ، شنیدن و نشنیدن صدای ما برا او فرقی نداشت .
پشت سر هم نعره میکشیدم و آرزو می کردم که همه اینها غیر واقعی باشد . بحث بین آنها بالا گرفته است و هیچ توجهی به من نمی کنند . میخواهم خودم را از شنیدن صدایشان خلاص کنم اما دستانم به گوش هایم نمیرسد . شروع به کوبیدن سرم به زمین میکنم . خون از صورتم سرازیر میشود . اما هنوز هم صدای آنها را میشنوم .
- بحث کافی است ! پروژه دایناسور با شکست قطعی مواجه شد .
ناگهان فشاری را بر روی گلویم حس میکنم . دست و پا میزنم تا شاید بتوانم خودم را از آن خلاص کنم اما هیچ تاثیری ندارد .
- بهتر است هرچه سریع تر پروژه انسان را شروع کنیم . اینبار با دقت بیشتر !
سیاهی مرگ را جلوی چشمان خود می بینم اما سرنوشت احتمالی انسان مرا بیشتر از مرگ می ترساند .