عنوان داستان : همین چند سال پیش.
نویسنده داستان : کوروش جعفری
عاقبت بخیر تکه کلام نن جون بود .وقتی یک ساندویچ روغن زرد را می گذاشت توی کیسه خالی برنج که من کتابهایم راتویش می گذاشتم و بعد با دستهای چروکیده و خشک شده اش روی سرم می کشید و می گفت :
" عاقبت بخیر بشی نن جون "
همین چند سال پیش نن جون یک مشت استخوان بود.چشمهایش توی کاسه سرش فرو رفته بود و خمیده و کور مال کورمال راه می رفت. با اینکه سواد نداشت اما صبحهای زود در تاریکی اتاق قرآن را مقابل صورتش نگه می داشت، می خواندو خودش را تکان میداد.
سروش نبیره نن جون است.عزیز دردانه عمه بتول. از شهر که می آمد فکر می کردیم ابوعلی سینا مهمان ماست .همه چیز می دانست.مافقط یک معلم داریم .سروش می گفت ده دوازده تا معلم دارد.اما حالا نمیدانم چرا قبل از امتحانات به جای مدرسه آمده است روستا هوا خوری.
ده دوازده تا معلم ! خب باید هم بیشتر از همه بداندو بفهمد.دوره اش می کنیم. در باره همه چیز می پرسیم.کله اش را تاس کرده است تا هوا بخورد.عمه بتول و نن جون مدام روی پله ها می نشینندو در گوشی حرف میزنند. یکبار که دورش جمع شده بودیم گفت وقتی آدمها. می میرند زیر خاک خوراک موشها و مارها می شوند.بعد هم بینی اش را چروک کرده بود و گفته بود مثل همین نن جون.همانجا دلم به هم خورده بود و بقیه حرفهایش را نشنیده بودم.به نن جون فکر کرده بودم که زیر خاک است و موشها و مارها برای خوردنش عروسی گرفته اند.گفت موشها هر روز منتظر غذای تازه هستندو بعد دهانش را باز کرده بودو خندیده بود.همانجا بود که دندانهای سیم پیچ شده اش را همه دیده بودیم. یاد حاج عمو افتادم که همین چند سال پیش مرد.آن روزها مدت زیادی به مرگ فکر می کردم.اینکه جنازه بشوی خشک و بی حرکت بگذارندت توی یک جعبه چوبی.ببرندت سمت قبرستان.آن موقع چند نفرپشت تابوتت بدوند و گریه کنند و جیغ بزنند و خاک بر سرشان بپاشند.بعد هم نه نه و نن جون حلوا درست کنندو بچرخانند.چند روز بعد هم هیزم بیاورندو کنده جمع کنند ودیگ و پایه و آتش درست کنند و از این طرف تا آنطرف حیاط فرش بیندازند و همه روستا را نهار و شام بدهند.
همین چند روز پیش ظهر که از مدرسه آمدم مقابل خانه مان شلوغ بود.آشوبی بود.همه چیز بهم ریخته بود.فهمیدم نن جون مرده است..کیسه برنج کتابهایم رارها کردم و به داخل دویدم.اولین آشنایی را که دیدم نن جون بود که وسط راهرو غش کرده بودو چند تا زن داشتتد روی صورتش آب می ریختند و کاهگل جلوی بینی اش می گرفتند.نیم خیز شد و چارقدش را کشید روی موهای سفیدش و بلند گریه کرد.
پایان.