عنوان داستان : خاک خشک
نویسنده داستان : سمیرا چوبینه
گاهی حرف هایی هست که از گفتن به خودت هم امتناع داری چه برسد کسی را پیدا کنی و برایش حرف بزنی دو تا گوش مفت و مجانی که فقط بشنود و حرف نزند فقط به اراجیف مغزت که باعث واکنش های شیمیایی در بدن ایجاد می کند گوش کند.
و می خواهی این حرف ها را روی کسی بالا بیاوری. صدای باد لابلای برگهای خشک توی گوشم می پیچید انگار که صدای ناله ی ممتد زنی بالای سر جنازه.
صدای آبی که نصف و نیمه خودش را به زور به پای درختان می کشاند انگار سگی در کمی آن طرف تر پوزه اش را به اب گل الود چسبانده و از ان میخورد.
سیگاری که دود کرده بودم را به هوا میدادم با بخاری که از سرمای دهانم خارج میشد در هم می پیچید و در هوای مه آلود شب محومیشد یک ساعتی بود که از فضای خفه ماشین که بوی انواع عطر زنان مسافر را به خودش گرفته بود پیاده شده بودم و در آبادی کمی از شهر فاصله داشت قدم میزدم و سیگارم را خرج ریه های از کار افتاده می کردم انگار می توانستم حرف های انباشته شده توی مغزم را با دود سیگار آنها را از بینی و دهان هل بدهم و بیرون برانمشان.
میخواستم دود ریه های بیمار مرا وادار کند با این مسکن قدیمی کنار بیایند اما سرفه های خشک، واکنش آن را به دودهای سمی درونم بود. صدای مینا و طاهره در گوشم میپیجید صدای خنده هایشان صدای روستایی حرف زدن طاهره مینا کم کم داشت درسش تمام میشد طاهره را توی همین شلوغی های شهر پیدا کرده بود ،
پا ییز بود یا زمستان نمیدانم ،هوا آنقدر سرد بود که کلاه بافتنی تا گوش هایم پایین کشیده بودم و شال گردن را دور گردنم و دست توی مانتو مشکی رنگ رو رفته کردم .
هیچ وقت تخت گاز نمی رفتم مثل زندگی خودم هر موقع احساس خطر می کردم پایم را از روی ترمز برمیداشتم حساب همه چیز را در دست می گرفتم .
اگرزیاده روی میشد ترمز می کردم و آرام تر فکر می کردم اما آن روز اتفاق عجیبی درون من افتاد دیگر پایم روی ترمز نبود تخت گاز میرفتم خودش می دانست کارهایش به سرانجام نمی رسدبه طاهره قول داده بود تا مشخص شدن اعتراضش میتواند درخانه ی ما بماند ، همان اول با رفتن به سطح شهرانها موافق نبودم. اما انها به سنی که میرسند فکر میکنن بد و خوب را از هم تشخیص میدهند اما هیچ وقت دلهره عظیمی که از یک دقیقه دیر کردن انها به مادر میافتد را نمیفهمند.
هنوز دستم که با شدت به صورت ظریفش خورده بود گر گرفته یکدانه دخترم بود چند وقت پیش از این وقتی دخترربچه ۹ ساله بود به خاطر نافرمانی که کرده بود دست رویش بلند کرده بودم با اینکه سالهایی که بچه ام نمیشد و دلم دختر میخواست ولی تنبه کردن را جزو وظیفه ی مادرانه میدانستم .اما بعد از هر سیلی دلم ریش میشد از اینکه با دخترم تندی کرده بود عذاب ووجدان داشتم
.مسافر کشی را تازه شروع کرده بودم حمید دیگر از پس خرج های دانشگاه مینا بر نمی امد خودش زن و پسر کوچک داشت دیگر شکایت و دادگاه برای نپرداختن نفقه هم کار ساز نبود خودم تصمیم گرفتم با ماشینی از پول مهریه نصف و نیمه گرفته بودم کار کنم هنری به جز رانندگی نداشتم. دستم را جلو دهنام بردم گرمای امید بخشی به دستانم دادم. تو ذهنم با مینا حرف میزنم انگارهنوز هم صدایم را میشنود گاهی پرخاش میکنم با لحن تندی میگویم ا(خه دختر تو رو چه به شلوغ کردن و حق گرفتن؟! حالا طاهره حق داشت تو که نه کاری داشتی نه دلمشغولی کار ،گفتم فقط درستو بخون خودم مثل کوه پشت وایسادم) یک لحظه دلم هوای اغوش کودکانه ی ۵ سالگی اش را کرد که وقتی میترسید بدن کوچکش را اغوشم جمع میکرد تا چند بار با لحن اهسته میگفتم تا مامان اینجاس از چیزی نترس خودش را ارام ارام از اغوشم جدا نمیکرد.حالا خانه را بدونه مینا داوام نمی اورم فهمیدم جمله ی اخر را فرا تر اذهنم بلند گفتم صدایم درون مزرعه پیچید.ناگهان لحن صدای خسته ای پشت سرم شنیدم که آرام گفت:
جگر گوشه دختر و پسر ندارد سرم را برگرداندم پیرزنی یک کیسه ی بزرگ روی سرش گذاشته بود و پیشانی اش را با یک دستمال مشکی بسته بود دستهایش انگار تازه از خاک بیرون کشیده بود و انگار سالها آن را توی خاک دفن کرده پینه بسته بود لای انگشت هایش زخم شده بود صورتش هم از خط چین های زندگی ،بی حساب پر شده بود کیسه را روی سرش کمی جابه جا کرد و گفت: دخترها همان اول جای همه را در زندگی پر میکنند، شعبان اولش خیلی ناراحت بود که خدا بهمان دختر داده ولی هر چی بزرگتر شد علاقه اش به دخترم بیشتر شد حتی وقتی بیوه شدم دخترم زیر تابوت شعبان را گرفت، غمی به جانم چنگ انداخت گاهی حرف زن را سبک میکند حتی اگر ان زن را نشناسد زن ها همه یک احساس زنجیره ای به هم دارند این احساسات را از همیدگر میگرند و همدیگر را درک میکنند، گفتم: دخترمعصووم را به چاه بی ته انداخت مسئولیت خودش را شانه محکم می کنم و به دوش میگیرم اما آن طفل معصوم را چه غلطی کنم؟!
برای این مووضوع خودم را مقصر میدانم اگر همان روز در خانه مانده بودم و انها بدون اجازه از خانه بیرون نرفته بودنند.
وقتی کلید توی در انداختم امدم خانه بدنم کرخت شد سرم گیج رفت و از حال رفتم. هر چقدر هم امال و ارزو های سرزمینشان برایشان بزرگ باشد به بی تاب شدن یک مادر درون خانه ی بی فرزند نمی ارزد.
صدای قدم های خسته که کمی جلوتر آمد و گفت من هم دختر دارم انگار میفهمید دختر داشتن چه مسئولیت سنگینی دارد حرفهایی که از دهنم بیرون میآمد آنها را می گرفت و کاملتر می کرد و از دهان خودش بیرون می داد.
حرف هایش از شریان ورید عصب عًضلات قلبم می گذشت و در اعماق وجودم مینشست.گفت دخترم با زمین و خشک و بی محصول سر جنگ داشت. گاهی صورتشو به اسمون میکرد و کفر میگفت با دستم جلو دهنشو میگرفتم که خدا نشنوه و قهرش بگیره.
بوی خاک خشک از روی زمین بلند شد هنوز داشتم دستم را جلو دهانم گرم میکردم گفتم:
خیلی اصرار کردم، رفتن شلوغ کردن هیچ تاثیری نخواد داشت اما طاهره اشک روی صورت افتاب خورده اش میرخت با دستان لاغرش سریع انها پاک میکرد
. حالا :نمیدانم خبر مرگ را برای مادرش ببرم بگویم امانتی که برای دفاع از تو به خانه ام امد تنوانستم درست از ان نگه داری کنم!
طاهره می گفت به خاطر مادرم ، مادرش چشم انتظار آسمان است که باران ببارد که آسمان هم سرگرانی میکند. توی این همهمه و آشفته بازار هر کسی سوء استفاده می کند دو روز بود هیچ جا ی قانونی شهر از آنها خبر نداشت حالا به مادرش چه بگویم؟ حالا یک چشمش به اسمان باشد چشمش دیگرش به راه تا خبری از دختر شود ؟"
کیسه روی سرش زمین افتاد انگار سرش دیگر تحمل ان کیسه ی بزرگ را نداشت را روی زمین افتاد انگار گرفته بود روی زمین نشست پایم را توی خاک می کردم و انگار داشتم قبری کوچک با پایم میکندم ابرهای تیره کم کم جلو ماه را میگرند احساس میکنم سرما روی صورتم سنگینی میکند مثل ارمش قبل از طوفان.
با دامن بلند و چین دارش روی زمین نشست مشتی خاک خشک از روی زمین براشت و روی سرش ریخت و چشمش را به جاده دوخت.