عنوان داستان : قبر بیجنازه بابابزرگ!
نویسنده داستان : محسن ذوالفقاری
هر هفته جمعهها باید میرفتیم تو زیرزمین حرم امام رضا. تو قبرستون و سر قبرِ بیجنازه بابابزرگم مینشستیم و حرفهای خودش را میشنیدیم. اجازه نداشتم وسط حرف بابابزرگ چیزی بگویم. تا میآمد چیزی از دهانم خارج شود همه بهم بد نگاه میکردند و نچنچ میکردند. یک هفته قبل از اینکه برود بالای منبر. البته فکر نکنید منبر واقعی بود. نه. منبرش همون صندلی تاشویش بود که هر جا میرفتیم روی اون مینشست. چه تو پارک و چه تو مهمونی و چه تو قبرستون کنار قبر بیجنازه خودش. داشتم میگفتم یک روز قبل از اینکه برود بالای منبر ازش پرسیدم: -چهجوری شما هنوز نمُردید ولی قبر دارید؟ باز هم همه بهم بد نگاه کردند. خیلی بد. بدتر از همیشه. ولی بابابزرگم فکر کنم بیشتر خوشحال شد از این سوالم. چون برخلاف بقیه لبخند زد بهم و گفت:
- پسرم به پاسِ ۳۰ سال خدمت و خادمی حرم امام رضا این قبر را به من ارزونی دادند.
من چیز زیادی از پاس و ارزونی نفهمیدم! ولی فکر کنم یک قبر خالی بوده که پاس دادند به بابابزرگم و اون هم ارزون خریده! آخه او هم فقط دنبال چیزهای ارزون هست! حتی وقتی برای ما هم چیپس پفک میخرید ارزانترینهایش را انتخاب میکرد.
کرونا آمد و اول از همه بابابزرگم را با خودش برد. آن روز که میخواستند خاکشان کنند من را نبردند. کلی هم گریه کردم و جیغ کشیدم ولی فایدهای نداشت. با مادرم کلی جر و بحث و کلکل کردم.
- من هم نوهشم. من هم باید بیام
- پسرجان بابابزرگ با کرونا از دنیا رفته. خطرناکه.
- آخه اون که دیگه مرده! مرده که دیگه خطری نداره!
- چرا داره! اگه نداشت که...
حرفش را خورد و در ادامه گفت:
- همین که گفتم! رو حرف من هم حرف نزن! تو خونه بمون. سریع میریم برمیگردیم.
مامان بابام میترسیدند کرونا بگیرم. آن روز من را نبردند و تو خانه تک و تنها گذاشتنم. آن روز از صدتا کرونا برایم من ترسناکتر بود. نمیدانم چرا مامان بابام از کرونا میترسند ولی از اینکه من را تنها بگذارند توی خانه نمیترسند. همان روز تو اینترنت خواندم جنازههای کروناییها را میبرند دور از شهر چندین متر گود میکنند و بعد خاک میریزند رویشان تا یکوقت ویروس به بقیه سرایت نکند. تازه یکسری مواد که اسمشان هم بلد نیستم و یادم رفته روی بدنشان هم میریزند. تا موقعی که مامان بابام برگشتند کلی در مورد کرونا و مرگ و جنازه عکس و فیلم دیدم و مطلب خواندم. تو خانه همهاش به این فکر میکردم اگر بابابزرگم را تو قبر خودش نگذارند پس کجا دفنش میکنند؟ پس 30خدمت و ارزونی و پاس و پاسکاری چی میشه؟! آن حرفهای آن چنانی بابابزرگم چی میشود؟ اگر از امام رضا دور بشود چی اتفاقی آن دنیا برایش میافتد؟
هفتم رسید و من را هم بردند سر قبرشان. الان دیگر در قبر پرش هم پامنبری ندارد. شاید به خاطر اینکه تو قبر دیگر آن صندلی تاشویش را ندارد و قشنگ خوابیده است. کسی هم احتمالا پیشش نمیرود جز خود ما که هر چند ماهی یک بار شاید برویم. چون یک جای خیلی خیلی دور خارج از شهر دفنشان کردهاند و آن قبری که امام رضا به ایشان پاس داده بودند خالی ماند. البته آنجایی که الان توش خوابیدند هم فکر کنم بهشان پاس دادند چون خیلی پرت و دور و ترسناک بود. حتما هم ارزان بود. باز هم خدا را شکر جای ارزانی گیرشان آمد. گفتم دیگر خودش هم بیشتر دنبال چیزهای ارزان بود و با جنسهای ارزان بیشتر حال میکرد.
الان دیگر حرم رفتنهای ما روی زمین است. تو صحنها میچرخیم. زیرزمین دیگر نمیرویم و نمیدانم آن قبر خالی بابابزرگم برای چهکسی شده یا میشود. جرأت هم ندارم از مامان بابام بپرسم. شاید بگویید من چهقدر آدم ترسویی هستم که حتی جرأت ندارم از مامان بابام چیزی بپرسم. آخه شما نمیدانید چهقدر به آدم بد نگاه میکنند. تازه الان هم که بابابزرگم مُرده یا به قول اونا "فوت کردند" اعصاب و روان راحتی ندارند و بدتر از همه دیگر بابابزرگم نیست پشتیِ من را بکند و اونا حتما هم بد نگاه میکنند و هم بد حرف میزنند. امتحان کردم که میگویم. نه اینکه از بابابزرگم بپرسم نه. به قول بزرگترها «بابابزرگ خط قرمز است»! سوالات دیگری پرسیدم. مثلا پرسیدم: «ما چهجوری بهدنیا آمدیم و بعدش کجا میریم؟!» ولی آنها با صدای بلند بهم گفتند: «این حرفا به تو نیومده بچه! بزرگ بشی خودت میفهمی!» من اصلا حرفهای آنها را نمیفهمم! مگه سوال لباس هست که به من میاد یا نمیاد؟ «بزرگ میشی خودت میفهمی» یعنی چی؟ حالا کوچک باشم بفهمم چه اشکالی دارد؟ میترسم ازشون در فهمیدن جلو بزنم؟!
یک روز با خودم گفتم چهجوری بابابزرگم برای قبر خالیاش خودش صحبت میکرد حالا هم من میروم سر قبر خالیاش صحبت میکنم. از کجا معلوم بود شاید به حرفهایم گوش کند و تو خواب جوابم را بدهد. جایی که بابابزرگم دفن بود نمیتوانستم بروم. هم دور بود و هم اتوبوس نمیبرد تا آنجا. ولی اتوبوس تا حرم میبرد. درست سر کوچه خانهمان خط ۶۰ میآمد. سوار اتوبوس شدم و میدان شهدا پیاده شدم و از آنجا سوار خطِ شصت منهای ده یعنی خط ۵۰ (اینجوری برای خودم علامت گذاشتم) شدم و جلوی حرم پیاده شدم. ممکن هست شما بگویید چهجور مامان بابایی من دارم که جواب سؤالاتم را نمیدهند ولی اجازه میدهند خودم تنهایی بروم حرم. بله. دقیقا چنین مامان بابایی من دارم. چون اتوبوس یک راست میبرد حرم و لازم هم نیست از خیابان رد بشوم بهم گیر نمیدهند. البته بین خودمان بماند یکی دوباری بهشان گفتم میروم حرم ولی رفتم پارک ملت! خلاصه رسیدم حرم چون عجله داشتم فقط یک سلام به امام رضا دادم و بعد سریع رفتم تو زیرزمین. کرونا هنوز بود ولی قبرستون را باز کرده بودند تازه جنازه هم میآوردند و دفن میکردند. بیچاره بابابزرگم که همان اول کرونا جانش را گرفت و افتاد آن دور دورها! آن بازیگوشیهای وسط سخنرانیهای بابابزرگم اینجا به کارم آمد. بابابزرگم اگر آنجا دفن میشد یک همسایه پیدا میکرد به نام "زهراسادات کبریایی" که تو سن بیست و پنج سالگی مرده بود. این را حفظ کرده بودم تا بعدا که بزرگتر شدم و به قول مامان بابام فهمیدهتر شدم اذیتشان کنم که بابابزرگ عجب همسایهای گیرش آمده. خانم و جوون و سید! گشتم و گشتم و سنگ قبر آن سیده خانم را پیدا کردم. اما کنارش دیگر خالی نبود یک خانم دیگر دفن شده بود. تاریخ وفات رو از تولد منها کردم و حدودا ۶۵ سالش میشد. 50 سال از من کوچکتر! گفتم اشکال ندارد. به همین حاج خانم میگویم تا به گوش بابابزرگم سوالاتم را برساند. فکر کنم آن دنیا دیگر محرم و نامحرمی وجود نداشته باشد. اگر هم باشد دیگر اینها پیرمرد و پیرزن هستند و به قول بابابزرگم «از سنشان گذشته!». بابابزرگم وقتی زنده بود خیلی با پیرزنهای فامیل حرف میزد. بنده خدا تنها بود. مامانبزرگم چند سال قبلش مرده بود. وقتی بابام بهشون میگفت: «شما که سفره زن و مردها رو جدا میکنید چرا خودتون اینقدر با پیرزنها سروکله میزنید؟ چشم مامان رو دور دیدید!» بابابزرگم جواب میداد: «دیگه از سنِ ماها گذشته!» من هنوز شک داشتم آنجا محرم و نامحرمی هست یا نیست. برای همین ببخشیدی گفتم و پشت کردم به «زهراسادات» خانم تا صدایم را نشنود و نرود به بابابزرگم بگوید و او را به گناه بیاندازد. آخه وقتی هم زنده بود با زنهای جوان هیچوقت صحبت نمیکرد. حتی اگر آن خانمها هم خیلی گرم میگرفتند او خیلی عصبانی و اخمی جواب میداد. آرام با پیرزن حرف زدم. ازش خواستم به بابابزرگم بگوید خودش جوابها را بهم بدهد. خودش بیاد توی خوابم. به شرطی که ساده حرف بزند. از آن جواب قبلیاش به سوالم (پاس و ارزونی) که هیچی نفهمیدم تازه سوالهای بیشتری هم بعد از مردنش برایم درست کرد. به پیرزن تذکر خیلی جدی دادم که جوابها را به مامان بابام هم اصلا نگوید. فقط به خودِ خودم! حتی اگر ساده هم نمیتواند حرف بزند. چون ممکن هست آنها محل نگذارند و با خودشان بگویند: «این جوابها به این بچه نیومده! بزرگ بشه خودش میفهمه»! همه اینها را به پیرزن توضیح دادم و بعد سوالاتم را پرسیدم. سؤالاتی که از خیلی وقت پیش تو ذهنم مانده بود و حوصله نداشتم تا بزرگشدنم صبر کنم. خدا کند پیرزن سؤالات را خوب بپرسد و چیزی یادش نرود. این پیرزنها حواس درست و حسابی هم ندارند. ای کاش به همان «زهرا سادات» خانم میگفتم!