عنوان داستان : لانهمرغی
نویسنده داستان : ایمان ویسی
سایهدیوار قد کشیده بود.
پسرک از وسط حیاط به گوشهی دیوار زل زد و سپس آرام آرام و با تردید به آن سمت قدم برداشت.
چند دقیقهای میشد که زیر نور آفتاب مانده بود و سردرگم و گیج دور خود میچرخید. سر ظهر پاهای مرغش را بسته و در
میان حیاط خاکیِ بزرگ ولش کرده بود. ولی حالا آنجا نبود.
چشمش که به گوشهی دیوار افتاد، نماند و رفت که نگاهی بیندازد. تا که رسید، شکّش به یقین بدل گشت. روی دو پا نشست
و به مرغی زل زد که سرش را چپانده بود توی سوراخ دیوار! اطرافش را نگاه کرد؛ چوبی به دست آورد و به او سقلمه زد. واکنشی
ندید. مرغ به پهلو دراز کشیده و پاهای بستهاش را زیر شکم جمع کرده بود. دوباره امتحان کرد و این بار چوب را توی گردن و
صورتش فرو کرد ولی باز جنبشی ندید. جابهجا شد، سرش را جلو برد و به چشمهای حیوان نظر دوخت. گردیها بسته بودند. تازه
فهمید که زبان بسته جانش در رفته است! لب ورچید و آب سرازیر شدهی دماغش را بالا کشید. چوبش را با خشم دو سه باری به
پشت و سر مرغ کوبید و سپس برخاست و بغض کرده به سمت اتاقهای خانه دوید. از عجله پایش به سنگی گیر کرد و نقش زمین
شد. بغضش ترکید و خود را تکانده و نتکانده، ریسه رفت و دوباره دوید.
صدای زنی از درون تشرش زد:
ـ زهر مار خیر ندیده! چت شده باز؟
ـ ماما... ماما...
اما گریه امانش نمیداد که حرفش را بزند. مادر به سر زانوی او نگاه کرد و حدس زد که باز زمین خورده است. پس رو برگرداند
و به حرف زدن با تلفن ادامه داد:
ـ ببین زنیکهی سلیطه! سه ماه آزگار جون کندم پیشِت. نمیذارم مفت حقمو بکشی بالا....
پسرک دامن مادرش را میکشید و گریه میکرد:
ـ ماما... مُلد! مُلد...
زن او را با خود به دور اتاق میکشاند و بیتوجه به او، به طرفِ پشت گوشی ناسزا میگفت:
ـ چی؟ کجا دادی؟ اونی که شووَر عوضیت داد دستمزد دو هفتهم بود. من سه ماه برات کار کردم.... باشه میبینیم، بی پدرِ بی
همهچیز...
ـ ماما... مُلد...
ـ تو دیگه چی میگی بچه؟ مث سگ چسبیدی به پاچهی من. خودم کم کفریام تو هم هی واق واق کن.
گوشی را به غیظ قطع کرد و بیمخاطب ادامه داد:
ـ بیشرفهای بی بتّه!... ولم کن دربهدر. خفم کردی. پات که نرفته زیر بومغلتون این اداها رو در میاری مادر مرده.
و با یک حرکت خود را از چنگ کودک رها کرد.
ـ ماما مُلغ مُلد!
ـ چشمام تو خیاطیشون بی سو...
یک باره حواسش جمع پسرک شد و با نگرانی چهره در هم کشید:
ـ مرغ چی شده؟
کودک آب بینیاش را به آستین پاک کرد و جواب داد:
ـ مُلد!
زن از کوره در رفت. بازوی پسرش را به غضب گرفت و با عجله به سمت حیاط کشید.
کوش، کجاست ذلیل مرده؟
پسر به انگشت دیوار را نشان داد و هر دو به آن سمت کش برداشتند. چشم مادر که به سقط شده افتاد، گر گرفت و ناله کنان
دست روی دست کوفت. کنار مرغک نشست و وراندازش کرد. پاهای مرغ را که بسته دید، خلقش تنگتر شد و چکی پشت گردن
پسرک زد:
پاهاشو چرا بستی نفهم؟
شدت گریه بچه بیشتر شد و جواب داد:
که یه جا وایسه.
که چی بشه؟
خودت گفتی معلوم نیست کجا تخم میذاله. منم بستمش وسط حیاط که تخم بذاله!
زن نگاهی به رد حرکت مرغ انداخت و ماجرا را فهمید و نچنچ کنان گفت:
ای سرِ ستاره بری! مرغ بیچاره رو بستی تو آفتاب، گرما زده شد.
معلوم شد حیوان برای اینکه از گرما فرار کند خودش را کشانده بود کنار دیوار ولی چون سر ظهر تابستان، سایه کم بوده، سرش
را چپانده لای جرز و همان جا خفه شده بود. زن نتوانست خشمش را فرو بخورد، برخاست و میرغضب شده، بچه را به سمتی
خرکش کرد. جوری که پاهای بینوا روی زمین کشیده میشد. بدین حال غر زد:
سگِ کثافت! یه لحظه چشم ازت براشتم ببین چه گهی خوردی. لنگهی همون بابای عوضیتی. الآن حالتو جا میارم.
به لانه مرغی تهِ حیاط رسیدند. زن دریچه آن را باز کرد و به زور تلاش کرد پسر را داخل بیندازد. پسرک از ترس جیغ میکشید
و گریه کنان التماس میکرد که مادرش کوتاه بیاید. لبهایش بی رنگ شده و مژگانش خیس شده بودند. زن اما ول کن نبود. دستان
لاغر و بلندش را دور کمر او حلقه کرده بود و فک باریک و استخوانی خود را از غیظ به هم میفشرد. عزمش جزم بود که نااهل را
ادب کند. بالاخره زورش چربید و کودکش را درون لانهمرغی چپاند و دریچه را بست.
پسر میلهها را چنگ زد و نالهکنان داد زد:
ماما تو لُو خدا بیالم بیرون. ماما...
مادر حرصی و مسرور از غلبهی خود بر سرش داد زد:
هان چیه؟ به گه خوردن افتادی، ها؟ مگه نمیگی از مرغا خوشت میاد؟ خو بفرما اینم لونهشون! اینجا بمون تا مث خودشون
بشی کرّه خ...
زن حرفش را تمام نکرده بود که صدای جیغ و دادی از پشت سرش به گوش رسید. با وحشت روگرداند و ورودی حیاط را نگاه
کرد؛ زن نکرهای رعبآور میغرید و درحالی که میکوشید از چنگ شوهرش رها شود، به این سمت حیاط هجوم میآورد. ورزایی
را میماند دوساله، گرفتار در بند، که اگر رها میشد هر جنبندهای را بر راه دو نیم میکرد.
بدین هیبت، زن از کنار لانه مرغی برخاست و ترسان و متحیر به سمت تازه واردها گام برداشت. کودک در لانهمرغی بیتابی
میکرد ولی بلوای تازه، مادر را از او غافل میساخت. زنی که گر گرفته بود، فحش میداد، سخنِ سرد میزد و در تلاش بود که از
چنگ مرد بگریزد و مردِ پشت سرش، دست به دهان او گذاشته بود که چرند نگوید، نیز میکوشید او را منصرف کند و به کوچه
برگرداند، لیکن راه به جایی نمیبرد. زن داد میزد:
ولم کن کفتار تا حساب این زنه رو برسم. ولم کن ببین چه جوری تمبونشو سنگ میکنم!
و مرد جواب میداد:
ول کن زن، آبرومو بردی. ایقد سلیطهبازی درنیار بی حیا.
من سلیطهم عوضی؟ من بیحیام ناجنس؟ یا تو که با این خدیجهخانم ریختی رو هم. آبرو؟ صبر کن یک آبرویی نشونتون بدم
بی پدر مادر.
به این حرفها شست خدیجه خبردار شد که جریان از کجا آب میخورد. پس از کوزه در رفت و دست به کلوخی برد و پرت کرد
و خورده و نخورده به زن نکره، داد زد:
ها هَپو خانم چت شده باز هار شدی؟ چاک دهنت بستنی نداره نه؟ فکر نکنی از هیکل پروارت میترسما، درست حرف بزن.
ولم کن جعفر تا نشونش بدم کی هار شده. من هار شدم یا تو که نومه بدی به شوور مردم؟
خدیجه جا خورد و متعجب پرسید:
نومهی چی؟ رک بگو ببینم چی میگی؟
زن عصبی پی حرف خود رفت:
شووَرت زندانه که باشه. دلت برا نرینهت تنگ شده که شده؛ چیکار مردِ من داری میخوای از راه به درش کنی؟
خدیجه بیشتر عصبی شد و درمانده جواب داد:
معلوم هست چی میگی بیحیا؟ چون شوور من زندانه میام دنبال شوور تو؟ زر زیادی میزنی! چه گهی هست اصلا شوورت؟
مرد نگران اطراف و غرق در عرقِ سرد، زنش را عقب کشید که ببرد ولی او به حرکتی از چنگش آزاد شد و جواب داد:
پس چی که میای. این مرتیکه هیز هم که از خداشه. چون من بچهم نمیشه گفته چی از این بهتر.
خدیجه خشم گرفت و به سمت او هجوم برد و جامهی او را چنگ زد. گیس و گیس کشان شد و مرد خودش را میان معرکه
انداخت و توانست به زور از هم جدایشان کند. زنِ آمده صورتی گرد داشت و هیکلی فربه و دستانی پهن که با این اوصاف زور یک
مرد هم به او نمیرسید چه برسد به ضعیفه! پس خدیجه مقداری از یخهاش پاره و موهایش آشفته شد و گوشه لبش خون آمد.
نفسزنان خود را عقب کشید و گفت:
برو بیرون از خونهی من عقدهای! اجاقت کوره چه به مردم؟ به جا اینکه به من تهمت میزنی برو خودتو دوا کن. به جا اینکه
سگ میشی منو میگیری، برو یه جادو جنبلی چیزی کن. زورت میاد من بچه دارم تو نداری نه؟
کمکم از سرو صدای زنها، سرو کلهی چند نفری روی دیوارهای حیاط پیدا شد و به تماشا ماندند.
زن مهاجم که با کتک زدن حریف، دلش خنک شده بود، مشتش را باز کرد و کاغذی به سمت خدیجه پرت کرد و در حالی که
جلوی مردش را میگرفت که آن را بر ندارد، گفت:
بیا... بیا ببین مجنون چه نومهای برا لیلی خانومش نوشته! برش دار. برش دار بخونش دیگه. تو عمرم همچین حرفایی به من
که زنشم نزده لندهور. گذاشته بود تو سوراخ دیوارمون که تو از این ور برش داری. بزنگاه مچشو گرفتم. دِ برش دار دیگه.
خدیجه مضطرب و شمرده گام برداشت و چند جمله از نامه را خواند. خطاب به او نوشته شده بود. مچالهاش کرد و جواب داد:
خوب که چی؟ مگه فقط یه خدیجه تو دنیا هست؟ اصلا گیرم که منظورش من بوده باشم، چه دخلی داره؟ خوب برو جلو شوور
عوضیت رو بگیر؛ چرا میپری به من؟ من روحمم هم خبر نداره.
آره جون دلت! تو گفتی و منم باور کردم. تا زن نکنه لوسبازی، مرد نمیکنه دست درازی! حتما یه نخی به این مادر مرده
نشون دادی که به خودش جرات داده نومه بنویسه.
مرد دیگر طاقت ماندن نداشت. زن، رازش را جار زده و آبرویش رفته بود. پس خشمگین و به ناچار رو واپس کرد و از حیاط
بیرون دوید.
زنِ درشت هیکل خود را جلوتر کشاند و خط و نشان کشید:
وای به حالت خدیجه گدا اگه ببینم دور ور شوور من میپلکی. به خدا زندگیتو آتیش میزنم. همین فردا هم میرم زندان
سروقت شوورت که چه نشستی که زنت خونه رو کرده...
سپس سر چرخاند و رو به تماشاچیان روی دیوار صدا زد:
اوهوی هوچیا ! شمام شاهد باشین.
و برگشت و به سمت در حیاط رفت. غر میزد، ناسزا میگفت و راه میرفت؛ به همان سبکی که آمده بود.
خدیجه نای جواب دادن نداشت، چه جور میبایست این قائله را ختم به خیر میکرد، خود نمیدانست. کاغذ مچاله را گشود و
دوباره نگاهی انداخت. سپس همانجا روی زمین نشست و سر در میان دستها گریست. پچپچهای روی دیوار وادارش کرد سربلند
کند و تشرشان بزند که در این حین چشمش به لانه مرغی افتاد. یک آن دلش لرزید. پسرش پشت به نردهها روی زمین نشسته
بود و دیگر صدای زاریاش نمیآمد.__