عنوان داستان : کاش آفتاب برگردد
نویسنده داستان : پگاه فتحی
کاش آفتاب برگردد
یکی از بچهها با عجله به طرف کلاس دوید. -"بچه ها خانم اومد. بشینید. احمدی کارتاتو جمع کن خانم داره میاد. لبخند کمرنگی گوشه صورت محبوبه نشست و او دستگیره در کلاس را باز کرد.
-برپا
-سلام بشینید بچه ها.
...
درس فارسی که تمام شد محبوبه شروع کرد به قدم زدن در کلاس برای دیدن دفتر مشق ها. بچه ها مشغول آماده کردن دفتر هایشان بودندو صدای پچ پچی در کلاس پیچیده بود. -آهای فرهادی! من دفتر نیاوردم دفترتو بده به من وگرنه اون ساندویچ ... محبوبه دیگر نمی شنید .نگاهش را از کلاس کوچک و دیوارهای طوسی رنگ بی جانش گرفت و از گوشه ی کنار پرده ی سبز و رنگ و رورفته ی کلاس چشم دوخت به حال و روز ابری آسمان. با خود گفت:"کاش لااقل آسمان آبی بود و با دلم دست به یکی نمیکردند!" - خانوم اجازه!؟... امید گوشه ی مانتوی سورمه ای محبوبه را می کشید و صدایش میکرد.خانوم! جواد داره گریه می کنه.محبوبه برگشت طرف جواد های جواد .لب های او می لرزید و انگشتانش را روی نیمکت چوبی کهنه می کشید.-چی شده جواد واسه چی گریه می کنی ؟جواد چشم های ریز مشکی اش را گره زد به موزائیک شکستهای در پایین نیمکت. نفس کوتاهی کشید و تکه تکه با بغض جواب داد:" خانوم اجازه ...دفتر... مشقم... نیاوردمش."بچه های ردیفهای جلوتر برمیگردتد تا ببینند چه خبر شده. محبوبه دستی بر سر جواد کشید و موهای خرمایی پرپشتش را نوازش کرد. عیب نداره پسرم ولی فردا حتما بیارش یادت نره!
***
محبوبه چادرش را جلوتر کشید و پا تند کرد. مقنعه زیر چادر خیس شده بود و قطره های باران از روی پیشانی بلندش بر گونه های استخوانی اش می لغزید.تاچشم کار میکرد خیابان خلوت بود و خالی از ماشین و آدم. محبوبه در کوچه ی باریکی پیچید و نفس نفس زنان قدم برداشت.پاهایش در پوتین غرق آب شده بودند. -آخه بگو چرا صبح یه چتر با خودت برنداشتی! محبوبه این را گفت و چادرش را جلوتر کشید. بین راه رفتن و دویدن قدم برداشت سمت خانه. کلید را در قفل در چرخاند و به حیاط نقلی شان پا گذاشت. معصومه گیرهی پیراهن صورتیاش را باز کرد و پیراهن را کشید طرف خودش .
-سلام اومدی مامان! وای چقدر خیس شده لباسات!
–سلام... آره عب نداره پهنشون میکنم خشک بشن... مهدی کجاست؟
-از هنرستان که برگشت با دوستاش رفت بیرون گفت زود میاد.
محبوبه رفت سمت ایوان.
-معصومه اون بلوز آبی مهدی که افتاده تو حوض رو بردار دوباره باید بشوریمش.راستی خبری از بابات نشد من نبودم؟
-نه از وقتی که من از مدرسه برگشتم خبری نشده... مامان میگم من دلم خیلی برای بابا تنگ شده ها.
محبوبه برگشت طرف معصومه و لبخندی تحویلش داد.
-بالاخره وقتی پیش دوستات سرتو بالا میگیری و با افتخار میگی بابای من خلبانه و با هواپیمای جنگی پرواز میکنه فکر اینجاشم باید کنی... بعدشم فقط سه روزه رفته...انشاالله به زودی خبری ازش بهمون میرسه.
-راستی مامان من از طرف مدرسه گفتن که ما رو میخوان اردو ببرند قم.
- بذار بابات که اومد ازش اجازه میگیری.
محبوبه این را گفت و پوتین های مشکی اش را درآورد.برعکسشان کرد که آبشان خالی شود.به داخل خانه رفت و کلید برق را زد. چادرش را در گوشهای پنهان کرد که خشک شود.بالای میز کوچک تحریر و کنار گل های شمعدانی طاقچه با کمال چشم در چشم شد.-آقا کمال!چه خبرا؟ حالا دیگه میری خبری از خودت بهمون نمیدی ؟نمیگی نگرانت میشیم !؟بالاخره که برمیگردی!محبوبه دستمالی از روی تاقچه برداشت و روی شیشه ی عکس کشید.-میدونم قاب عکست خیلی تمیزه ولی دل من اینطور صاف نیست.آره دلم باهات صاف نیست.لااقل از اون بالا بالاها دعا کن این ابرا کنار برن و چشمم بیفته به آسمون! خودت میدونی چقدر از هوای ابری بدم میاد! گرمی اشک در چشم های محبوبه نشست. -مامان بیا سفره رو دارم میندازم. محبوبه برگ زردی از شمعدانی جداکرد و جواب داد :"باشه اومدم."
***
محبوبه خط پایین علامت مساوی را کشید و گچ را سر جایش گذاشت و چرخید طرف کلاس. از لابه لای فاصله کم نیمکتها گذشت و رسید به ردیف آخر.
- فرهادی و شریفی شماها چرا جاتونو عوض عوض کردید امروز؟
- اجازه خانوم جواد کریمی خواست جامون رو باهاش عوض کنیم.
- جواد برو پای تخته!
جواد با تردید و التماس به صورت محبوبه نگاه می کرد. محبوبه نگاه را ترجمه کرد. نمی دانست چرا اما چیزی مشترک بین نگاه خودش و جواد دید.محبوبه برگشت سمت تخته. -خب این دو تا تمرین رو هم خودم می نویسم که خوب جا بیفته براتون .جلسه ی بعدی صدات می کنم بیایید پای تخته.حالا خوب دقت کنید.
***
- نمیدونم این پسر کی اینقدر ضعیف شده!از هر ده تا کلمه فرش جا انداخته!
محبوبه این ها را با خودش میگفت و دور غلط ها خط قرمز میکشید. صدای معصومه از اتاق پذیرایی به گوش می رسید و نزدیک و نزدیک تر می شد:" مامان مامان نقاشی جدید مهدی رو ببین!" لبخند به صورت نوجوان معصومه رنگ گل محمدی پاشیده بود. تابلوی نقاشی را گرفت سمت محبوبه.عقابی طلایی بال هایش را باز کرده بود و با ابهت مشغول پرواز در آسمان آبی بود. تابلو هنوز بوی تند رنگ میداد و و کامل خشک نشده بود. بعد از روزها لبخندی واقعی به صورت محبوبه نشست.-آفرین به مهدی ! باریکه نور کمجانی از گوشه پنجره تابید و لبخند محبوبه و پرهای طلایی عقاب را پررنگ تر کرد.محبوبه چرخید طرف قاب عکس سیاه و سفید روی دیوار.قلبش تندتر از همیشه میزد .
***
-قاسمی؟
-حاضر
-کاظمی؟
- حاضر
- کرمی ؟
-حاضر
-کریمی؟
...
محبوبه عینک مستطیلی اش را روی بینی اش جابه جا کرد و نگاهش را در کلاس چرخاند.
-جواد کریمی نیست؟
-نه خانوم نیومده.
-رسول کیانی؟
-حاضر
...
زنگ تفریح که خورد محبوبه برگه ی امتحان املای جواد را در دست گرفت و به طرف دفتر مدیر رفت. در سالن تاریک مدرسه قدم برداشت و در سمت راست سالن در اتاق مدیر را زد.
- بله بفرمایید .
-سلام آقای امینی خسته نباشید.
مدیر نگاهش را از پنجره گرفت و با اضطراب پشت میزش نشست و صدایش را صاف کرد .
-سلام خانم ناصری. مشکلی پیش اومده؟
-بله درباره یکی از دانشآموزام، جواد کریمی، می خواستم باهاتون صحبت کنم.
مدیر با شنیدن نام جواد به خود لرزید. چند لحظه در فکر فرو رفت و مردد ماند. محبوبه از تردید و سکوت مدیر تعجب کرد.
-جواد کریمی همون دانش آموزی که از ثلث دوم اومد مدرسه مون؟
-بله.
-تا جایی که یادمه از دانش آموزان زرنگ مون بود. حالا اتفاقی افتاده؟
- بله این دانشآموز ثلث پیش شاگرد اول کلاس بود نمره هاش از هجده کمتر نمیشد. حالا شما برگه امتحانش رو ببینید! چند وقتی هم هست که سر کلاس اصلا حواسش به درس نیست و مدام اضطراب داره.به نظرم حتماً باید با اولیاش صحبت کنیم. من فکر میکنم این چند وقت مشکلی براش پیش اومده باشه.آقای امینی از صندلی برخاست و شروع به قدم زدن در اتاق کرد و دوباره به پشت میزش برگشت. جملات به گلویش می ریختند و تا می آمد دهان باز کند کلمه ها ناپدید می شدند و دوباره سکوت در اتاق جاری می شد. سرانجام یکی از کلمه ها داوطلب شد تا سنگینی آغاز خبر را به دوش بکشد.
- خانم ناصری شما خبر داشتید پدر جواد با آقای حسینی همکارن؟
- واقعاً؟ عجیبه که تا حالا خبر نداشتم!
- بله سروان کریمی پدر جواد از خلبانان پایگاه دزفول بودند.
-بودند ؟
-بله بودند... یعنی... یعنی... راستش...
- الان اتفاقی براشون افتاده آقای امینی ؟
-بله ...راستش به من خبر دادند که سروان کریمی پریروز شهید شدن.
کلمات بر سر محبوبه می بارید و در ذهنش میپیچید:شهید،هواپیما،عملیات،پایگاه دزفول.گوشه ی پلک راستش پرید.عرق سرد بر پیشانی اش نشست. نمی توانست کلمات را پشت هم بچیند. با تمام توانش جملهای گفت:" خداوند رحمتشون کنه... خدا صبر بده بهشون." محبوبه بلند شد تا به سمت در دفتر برود..
-خانوم ناصری ما هممون امیدواریم که آقای حسینی صحیح و سالم برگردن. هنوز هیچ خبری ازشون نیست .محبوبه گفت ممنون از خبرتون و در را پشت سرش بست و به کلاس برگشت.
***
-مامان پشت تلفن با شما کار دارن.
محبوبه زیر قابلمه ی شلهزرد را کم کرد و به اتاق پذیرایی رفت. تلفن را از مهدی گرفت.
- سلام
- بله خودم هستم .
محبوبه دیگر نتوانست روی پاهایش بایستد. به دیوار تکیه کرد و آرام آرام نشست. صدایش می لزید اما هنوز آرام بود.
- یعنی هیچ خبری ازشون ندارید ؟
-اصلا زنده هستند یا نه ؟
چشمهای نگران معصومه و مهدی به لبهای محبوبه خشک شده بود. محبوبه اما آرام گوشی را گذاشت. دیگر انگار کسی را دور و برش نمی دید. یک راست رفت طرف اتاق. دستگیره ی در چوبی اتاق را که چرخاند لولای در جیغ کشید.در را پشت سرش بست. قاب عکس کمال را از کنار آینه و شمعدان طلایی روی تاقچه برداشت. لبخند تلخی زد به چشمهای سیاه و آرام کمال.
- خب آقا کمال! خودت بگو! شهید صداتون کنیم یا اسیر ؟البته که من فکرشم نمیکردم یه روز زمینی ها بتونن تو رو از آسمون به زمین بکشونن و اسیرت کنن.البته من اسیر صدات نمی کنم.آزاده بیشتر بهت میاد!
محبوبه با پشت دستش قطره اشکی را که مهمان ناخوانده ی لبخند تلخش شده بود پاک کرد و رفت سمت تابلوی نقاشی روی دیوار .قلم موی چوبی کهنه را از کشوی پایین میز تحریر برداشت و در قوطی رنگ مشکی تقریباً خشک شده چرخاند.خط خطی های سیاه را یکی یکی دور عقاب نقاشی کشید و بال هایش را از قفس بیرون گذاشت ...