عنوان داستان : دایی اصغر
نویسنده داستان : سیده اعظم الشریعه موسوی
فصل امتحانات شده است. با شروع امتحانات اخر سال بوی تعطیلات تابستانی هم می آید. هرسال این موقع اعظم و مصطفی با ذوق درسهایشان را میخوانند و امتحانات شان را می دهند. چون قرار است طبق روال هر سال بعد از پایان امتحانات به شهرکرد بروند.
اعظم و مصطفی با خانواده شان در شهرستانی دور از خانواده ی مادری زندگی میکنند. و فقط تابستان ها می توانند به دیدار فامیل بروند.
امتحانات تمام میشود و بچه ها برای سفر لحظه شماری میکنند.
_بچه های گلم بیدار شید، بیدارشید. قراره فردا بریم شهرکرد.
بچه ها تا اسم شهرکرد را میشنوندمثل فنر از جا بلند میشوند. و شروع میکنندبه بپربپر و جیغ و فریاد. مامان را بغل میکنندو سیردلشان او را میبوسند.
بچه ها از اینکه قرار است به شهرکرد بروند خوشحالند. چون در آنجا می توانند با بچه های فامیل بازی کنند و از همه مهمتر دایی اصغر را ببینند.
دایی اصغر کوچکترین دایی آن ها است. او خیلی مهربان است و بچه ها را خیلی دوست دارد. وقتی همه نوه ها به خانه پدربزرگ می آیند با آنها بازی می کند و برایشان خوراکی های خوشمزه میخرد. دایی حیوانات را هم خیلی دوست دارد و یک قسمت از حیاط خانه را برای نگهداری از حیوانات( گوسفند، گاو، مرغ و خروس، بوقلمون، مرغابی و حتی یک الاغ) درست کرده است. بچه ها خیلی الاغ سواری دوست دارند و وقتی دایی اصغر میخواهد به صحرا برود تا برای گاو و گوسفندها علوفه بیاورد. بچهها با ذوق جلوی او میدوند و دایی اصغر به نوبت آنها را سوار الاغ می کند.
بچه ها بعد از شنیدن این خبر خوش می روند تا چمدان هایشان را ببندند.
_بچه ها بیایین صبحانه بخورین بعد.
_مامان من که سیرسیرم.
اعظم این را می گوید و میدود سراغ کمد لباس هایش.
_مامان، منم سیرم. مامان تفنگ ترقه ایم کو؟
_مگه میشه! دیشب تا حالا هیچی نخوردین. بیایین بعد با هم وسیله جمع میکنیم.
_مامان بنظرت پیرهن سفید چین دارمو بردارم؟
_مامان من میخوام همه ی تفنگامو بیارم.
_خدایا از دست اینا. زندگیو هم نریزین امروز به حدکافی کار دارم.
تمام روز بچه ها به چمدان بستن، وسیله برداشتن و گذاشتن مشغول هستند. شب می شود. اما هیچکدام خوابشان نمی آید. پدر که بلند می شود تا تلویزیون را خاموش کند سری هم به اتاق بچه ها می زند.
_بگیرین بخوابین تا صبح سرحال بیدار شین.
_بابایی صبح ساعت چند میریم؟
_ صبحِ خیلی زود دخترم. هنوز هوا تاریکه.
_ خیلی مونده؟
_ نه پسرم. بخوابین تا ساعت زود بگذره.
هردو چشمی میگویند و تلاش میکنند بخوابند.
هوا گرگ و میش است و هنوز خورشید ازپشت کوه کامل بیرون نیامده که چمدان ها را در ماشین می گذارند و راه میافتند.
بچه ها تا در ماشین می نشیند و خیالشان راحت می شود که دارند به سفر می روند صدای خرو پفشان به هوا میرود.بعد از اینکه کمبود خواب شب گذشته را جبران می کنند می نشینند. و از دیدن طبیعت زیبا لذت میبرند و سعی میکنند این راه طولانی را با خواندن کتاب و بازی های بی تحرک بگذرانند.
ساعت حدود هشت شب است که به شهرکرد میرسند. مادربزرگ که منتظرشان است با شنیدن صدای ماشین به استقبال آن ها میآید و از دیدن نوه ها حسابی خوشحال می شود. بچه ها با شادی سلام می کنند و وارد خانه میشوند و بعد از این که با خاله ها هم سلام و علیکی میکنند سراغ دایی اصغر را می گیرند و قبل از اینکه جواب بشوند به سمت حیاط و حیوانات می روند. از دیدن حیوانات جدید، مرغابی های کوچک که به جمع آنها اضافه شده بودند، بره ی کوچکی که کنار مادرش دارد شیر میخورد و ۲۱ جوجه زیبایی که دنبال مادرشان می دوند ذوق زده می شوند و آنها را با دست به هم نشان می دهند. محل نگهداری حیوانات همیشه قفل است مگر اینکه دایی باشد. بچهها پیش خاله زهرا میروند.
_خاله، خاله! دایی کی میاد؟ ما میخوایم بریم پیش حیوونا.
_دایی مسافرته و چند روز دیگه میاد.
_ کی میاد؟ تا کی باید صبر کنیم؟
_ کلید اینجاس، بیاین تا باهم بریم.
_ هورا، بریم.
بچه ها دنبال خاله راه میافتند.
_ خاله، دایی کجا رفته؟
_عزیزم دایی رفته جبهه.
_جبهه! همونجایی که میرن تا با دشمنا بجنگن؟
خاله با لبخند جواب می دهد: آره عزیزم، همونجاس.
_ حالا کی میاد؟ یعنی تا آخر تابستون که ما اینجاییم میاد؟
_آره عزیزم، چند روز دیگه میاد.
بچه ها با خاله پیش حیوانات میروند و دنبال بره کوچولو و جوجه ها می دوند. به مرغابیها آب می پاشند و حسابی بازی میکنند. شب خسته و کوفته خوابشان می برد. چند روزی میگذرد و بچه ها روزها را با بازی با حیوانات به شب می رسانند و همچنان منتظر هستند تا دایی اصغر بیاید.
صبح یکی از همان شب هایی که بچهها به امید آمدن دایی اصغر و بازی کردن با او به خواب میروند با شنیدن همهمه و صدای گریه از خواب بیدار می شوند.
مصطفی نگاهی به خواهرش می کند: میشنوی صدای گریه میاد؟
_ آره میشنوم یعنی چی شده؟
_ بریم ببینیم؟
_بریم.
بچه ها آرام خود را به پشت در اتاق می رسانند. به جمعیتی که دور تا دور سالن نشسته و گریه می کنند، نگاه می کنند.
اعظم مادرشان را که می بیند پیش او می رود. شانههای مادر را تکان میدهد: مامان چی شده؟
مادر دست او را میگیرد و به داخل اتاق می آیند.
اعظم و مصطفی منتظرند تا مادر حرفی بزند.
_ بچه ها دایی اصغر رفت پیش امام حسین جون. رفت تو بهشت.
_یعنی چی؟
_ آدم بدا، شهیدش کردن.دایی این قدر مهربون بود که نمی خواست آدمای بد بیان و بچهها را اذیت کنن. رفت و با اونا جنگید و شهید شد.
بچه ها نگاهی به هم می کنند. دست همدیگر را می گیرند و پیش حیوانات میروند تا در کنار آنها برای دایی اصغرشان دلتنگی کنند.
سیده اعظم الشریعه موسوی