عنوان داستان : میرزاحسین
نویسنده داستان : ایمان ویسی
به نام خدا
میرزاحسین
میرزاحسین آشفته بود. نمیتوانست یکجا بند شود و دائم در حال نشست و برخاست بود. ازجا بلند میشد، نزدیک پنجره میرفت و با کنار زدن پرده، بیرون را می نگریست. چندلحظهای میایستاد. بعد دورِ اتاق را به قدمهای سست و نرم گز میکرد و باز برجا مینشست. و هرگاه که تحت بر زمین میگذاشت، سیگاری روشن کرده و تند و تند پک میزد و به نیمه نرسیده، آن را به زورِ انگشتان در نعلبکی پهنی، که به جای زیرسیگاری جلوی خود گذاشته بود، له میکرد. مدت زیادی نمیگذشت که به خانه برگشته ولی تعداد نخهای نصفهْ خاموش شدهی سیگارش، از پنج هم رد شده بود.
همهی مسیر برگشت به خانه و نیز تمام مدتِ آمدن به اتاق را در بحر فکر فرورفته بود. یکبار کامل به آنچه ساعتی پیش انجام داد، اندیشیده و تمام حرفهایی را که با مشهدی فرج و زنش گفته و شنیده بود، نکته به نکته و مو به مو بررسی و هجّی کرده بود. نیز در دالانهای پرپیچ و خم ذهنش به دنبال جوابهایی قانع کننده برای سوالات احتمالی پسرش گم شده بود.
برای چندمین بار ساعت دیواری روبرویش را وارسی کرد و زمان را خواند ولی مانند دفعات پیش، از بس افکارش آشفته بود، باز هم نتوانست مقدار گذشته از روز را بفهمد. سیگارش را در نعلبکی له کرد، ازجا برخاست و پرده را کنار کشید. این بار اما از دور کسی را دید که نزدیک میشود. خوب که دقیق شد، پسرش را شناخت. پرده را انداخت و دستپاچه و مضطرب به طرف پلهها رفت ولی بدون اینکه خود دلیلش را بداند، تصمیمش را عوض کرد. برگشت و در همان بالاخانه به انتظار فرزند ماند. یکبار دیگر حرفهایی را که آماده کرده بود، به یاد آورد و زیر لب تکرارشان کرد.
ایرج که لرزشهای پردهی بالاخانه را از دور حس کرد، دانست که پدرش برگشته و به اتاقش رفته است. لبخند شک آلودی زد و قدمهایش را تندتر برداشت. قلبش آهنگ ملایم خود را از دست داده و عجولانهتر میتپید. برای آنکه بفهمد پدرش چه نتیجهای گرفته است، آرام و قرار نداشت و گامهایش را بلند برمیداشت تا خبرهای داغ را بشنود. از صبح زود که پدرش را راهی کرد، پا به صحرا کشیده بود تا با سرگرم کردن خود به آبیاری زمین، گذشت زمان را حس نکرده باشد و اکنون که مدتی از ظهر گذشته بود، با هیجان و اضطرابی شیرین مانند دختری که به حجله میرود، به سوی خانه قدم برمیداشت.
به خانه رسید. حیاط را عبور کرد و پس از سرک کشیدن به نشیمن، پلهها را با شتاب به سمت بالاخانه، دوتایکی طی کرد. پشت درِ اتاق ایستاد، نفس عمیقی کشید و به آرامی در را باز کرد.
پدرش تهِ اتاق نشسته بود و سر را پایین گرفته، سیگاری دود میکرد. این بار اما گویا تصمیم داشت آن را تا آخر بکشد چرا که خاکسترش از نیمه هم رد شده بود.
ایرج سلامی از شرم پراند و سوی مقابل نشست. میرزاحسین با تکان آرام سر جوابش را داد و پک زد. لحظاتی به سکوت بینشان گذشت. بالاخره ایرج طاقت خاموشی بیشتر را نیاورد و برای اینکه یخ جلسهی دونفره را آب کند، نبود مادر را بهانه کرد و خشک گفت:
ـ مادر هنوز برنگشته؟ مُردم از گشنگی!
ـ من که ندیدمش. زنا عادتشونه. اگه جایی به هم گرفتن، دیگه برگشتی به کارشون نیس.
ـ والله این سفره انداختن برا پیر و امام، همش بهونهس؛ میخوان بشینن و وراجی کنن. ایقد هم حرف روی حرف میارن و یه کلاغ ـ چلکلاغ میکنن تا آتیش به زندگی یه بدبختی بندازن و خونه خرابش کنن. این هم از ثواب سفره انداختن.
میرزاحسین سیگارش را در نعلبکی مچاله کرد. ازجا برخاست و بیدلیل پرده را کنار زد و بیرون را نگریست. انگار منتظر کس دیگری هم بود یا شاید میخواست بازکنندهی سرِ صحبت اصلی، پسرش باشد نه خود او.
ایرج از حالت چهره و گرهای که به ابروان پدر افتاده بود، نیز از تعداد سیگارهای نیمهخاموش درون نعلبکی شمهای راه برد که احتمالاً نتیجهی خوبی حاصل نشده است. ولی باز به خود امید داد که شاید پریشانی پدر از جایی دیگر آب بخورد. بنابراین جرأت پیدا کرد و حالا که چشم در چشم او هم نبود، به جسارتی افزون لب به سخن گشود.
ـ چه کردی پس، شیر یا روباه؟
میرزاحسین پرده انداخت و با کشیدن آهی برجا نشست و جواب داد:
ـ روباه!.... خوبجایی رو نشون نکردی.
بند دل ایرج پاره شد و ناشکیبا پرسید:
ـ چرا، چطور شده مگه؟
ـ سبزهی مزبله شنیدی که، هان؟ به درد ما نمیخورن. تازه خانوادهش رو هم اگه کنار بذاریم، خود دختره هم چندان آش دهانسوزی نیس.
ایرج با تعجب و حق به جانب گفت:
ـ یعنی چی؟ مگه نه که علف باید به دهن بزی شیرین بیاد؟ اتفاقاً قیافهی خوبی هم داره. اصل منم که خوشم اومده. دیگه چی؟
میرزاحسین میدانست که حق با ایرج است و بهانهاش بیجا و بنیاسرائیلی است. خود امروز دختر فرج را دیده و پسندیده بود. اندامی خوشتراش، صورتی گرد و سبزه، گونههایی ترد و لبهایی گوشتین و آبدارـ که بینی صیقلخوردهای بالایشان نشسته بود ـ چشمانی فریبا و ابروانی گوژ و منقاش ندیده، باعث شده بود دخترک به دل میرزاحسین بنشیند ولی برای آنکه رأی پسر خود را بزند، از هر حربهای استفاده میکرد. هماو لحظهای با سیگارهای له شدهی درون نعلبکی ور رفت. پس گفت:
ـ تو چی میفهمی پسر؟ عشق کورت کرده و بدیاشو برات پوشونده. فقط خوبی ازش میبینی. قصهی مجنون رو که میدونی، ها؟ همه میگفتن لیلی زشته، ولی مرغ اون یه پا داشت که نه خیر، لیلی مثل روز میدرخشه. حالا حکایت تو شده. خامی.... نادونی. اطرافیات باید نظر بدن؛ من، مادرت، میفهمی؟ واگرنه آدم شیر خام خورده اگه عاشق چوب خشک هم بشه، به زور میشه حالیش کرد که از خر شیطان پیاده بشه.
ایرج دستی به سبیلهایش کشید و انگار که دنبال روزنهی امیدی بگردد، با دلخوری گفت:
ـ معرفتْ چی؟ مگه همین خودتون نمیگفتین زن باید معرفت داشته باشه واگرنه صورت زیبا رو همهجا میشه پیدا کرد؟ خوب خوشگل اگه نیس، حیا و شرف که داره، هان؟
ـ همین! با اینش هم مشکل دارم. از قدیم گفتن زبونمو میگیرم و شوهر میکنم. تعجبم که دخترک اینو هم نمیدونه. امروز خیلی رودهدرازی کرد. اصلاً بگو ببینم تو از کجا میدونی با معرفته؟ گفتی کجا چشمت اونو گرفته؟
ایرج از پرسش یکبارهی پدر جاخورد. یاد روزی افتاد که با معصومه آشنا شد؛
برای سرکشی زمین به صحرا رفته بود. نسیم، نوایی را سوار بر خود میچرخاند. خوب که گوش تیز کرد انگار صدای دست و آوازِ کمجانی شنید. به طرف آن کش برداشت و با دقت تمام، آهنگ را از پشت نسیم قاپید و به حلقوم گوش بلعید تا بالاخره منشاء آن را پیدا کرد. چند دختر که از قرار معلوم برای چیدن علف راهی صحرا شده بودند، به هم گرد شده و بزن و برقص راه انداخته بودند. یکی میخواند، یکی میرقصید و دیگران دست میزدند. ایرج پشت تنهی درختی خود را پوشاند و دزدانه مشغول تماشا شد.
او که میرقصید معصومه بود. روسری از سر برداشته و موهای بلندش را به دست نسیم، پریشان ساخته بود. به آهنگِ آواز و همراهی دستها چنان موجی به اندام انداخته بود که نه تنها ایرج بلکه دل دختران تماشاگر هم از دیدنش غنج میرفت. پاها را که جابجا میکرد انگار روی زمین نبود. پیچوخمهای تن و رقصیدن نرم او دل ایرج را به آتش میکشید. در همین چرخیدنها یکباره نگاهش به نگاه مردی که پشت درخت میپاییدش، گره خورد. به نظرش رسید این چشمها را قبلاً دیده است؛ شاید در خواب. اول ترسید ولی بعد حالتی غریب به او دست داد، خود را نباخت و رقصش را ادامه داد و هرم و گرمای داو را بیشتر کرد و هربار که چرخ میزد، به عمد در چشمان ایرج مینگریست و لبخند میزد و این لبخندها به علاوهی صورت گرد و سبزه و لبهای گوشتین و آبدار، مهری لطیف در قلب ایرج به وجود آورد.
ایرج یک لحظه اندیشید که نکند حرفهای پدر در مورد دخترک و شرم و آزرم او درست باشد ولی با این حال جرأت نکرد اصل قضیه را بگوید و اینچنین جواب پدر را داد:
ـ با پدرش اومده بود صحرا. یه لحظه دیدمش، همین! حجب و حیاش را هم از زنا شنیدم.
ـ هه! زنها؟ تا آدم خودش نبینه، تا با طرفش نشست و برخاست نکنه، نمیتونه اونو بشناسه. اونوقت هم که عروسی کنه، کار از کار گذشته و باید پشت دست رو بگزه که چرا ندیده و نشناخته زن گرفته. هرچی باشه من چندتا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم.
ایرج میخواست بگوید که او را به خوبی میشناسد و با اخلاقش آشناست ولی جرأت نکرد. هراس داشت برایش توضیح دهد که چندین بار معصومه را در خلوت کوچه یا پشت بوتهبلوطی در صحرا گیر آورده و با او همصحبت شده است. خوف داشت بگوید نرمی دستان پرمهر او را در دستهای خود حس کرده و گونههای ترد و لبهای گوشتین و آبدارش را به پشت انگشتان، نوازش کرده است. همهی اینها و همهی آمدوشدهایش را با معصومه به یاد آورد و یکباره به او مظنون شد. با خود اندیشید نکند پدرش راست میگوید و این دختر، آب زیر کاه میبوده باشد؟ که اگر غیر از این است چه دلیلی داشت قبل از اینکه محرم شوند، دست به دست او داده است؟ یا اصلاً چرا همانروز کذایی، او رقاصه بوده و اندام خود تاب میداده؟ و اگر ریگی به کفشش نبود چرا بعد از آنکه مرا دید، از خجالت آب نشد و در زمین فرو نرفت؟ شاید کرم از خود درخت بوده باشد. یکآن به خود آمد و تعجب کرد که یک کلامِ پدر، او را تا کجاها برده است. پس همهی افکار پریشان را از خود دور کرد و به پدر گفت:
ـ نمیتونم باور کنم! با دیدار یه ساعته که نمیشه فهمید آدما چطورن و ذات و گِلشان خرابه یا پاک. کار از جایی دیگه میلنگه. چرا رک و پوستکنده نمیگی چته و تمام؟ که به قول خودت: زن جلوی زبانشو میگیره که شوهر کنه! نمییاد روز اولی خودشو رسوا کنه که، هان؟
میرزاحسین سیگاری مچاله شده از نعلبکی برداشت و بین انگشتان فشارش داد تا تنباکویش خارج شد. بعد اندکی اندیشید و گفت:
ـ راستش نخواستم ناراحت بشی. تصمیم داشتم یه جوری قانعت کنم که خیال این دختر رو از سرت بیرون کنی ولی انگار هیچچی بهتر از حرف راست نیس.....
ـ خوب؟!
میرزاحسین نمیخواست پسرش از ماجرا و حرفهایی که او در خانهی فرج زده بود، بویی ببرد که اگر میدانست و میفهمید، قطعاً بلوا به پا میکرد. در این لحظه پشیمان بود؛ از همهی حرفهای بیخود و نابهجایش که بدون فکر بر زبان آورده بود، احساس پشیمانی میکرد. پس از خدا خواست خانوادهی فرج حرفهای او را جایی درز ندهند تا یکجوری ماجرا را ختم به خیر کند. بر این اساس رو به پسر گفت:
ـ دلیلش رو نمیدونم ولی گفتن: زن بتون نمیدیم، خلاص.
ـ یعنی چی؟ آخه مرگشون چی بود؟
میرزاحسین سیگاری دیگر آتش زد و بعد از دو سه پُک که پسر را به انتظار گذاشت، جواب داد:
ـ گفتم که دلیلش رو نمیدونم. خودشون میگفتن معصومه نشون شدهی کس دیگریه. ولی به نظر نمیرسید که راست بگن. کلاً بهونهتراشی میکردن. من هم البت تو روشون وایسادم. گفتم چی خیال کردین؟ که قحطیِ زنه؟ سر رو باشه، کلاه بسیاره! اینجا نشد جایی دیگه. اگر منّت ایرج رو کشیدین زنش بدین واگرنه که التماستون نمیکنیم.
سیگار نصفهاش را در نعلبکی مچاله کرد و ازجا برخاست و با کنار زدن پرده، بیرون را نگاه کرد؛ زنی از دور میآمد. خیره به حرفش را ادامه داد:
ـ ولی باور کن اونا خودشون هم فهمیده بودن که در حدّ و اندازههای ما نیستن. میرزاحسینخانِ آبچناری کجا و فرجِ خوشهچین کجا؟ من چیزایی میدونم که تو نمیدونی. دور این قماش رو خط بکشی برات بهتره. این همه دختر ترگل و ورگل توی آبادی خودمونه، یکی دیگه رو پیدا کن خوب. بیا این هم از مادرت، اومد.
پرده را رها کرد و برجا نشست. ایرج معنی حرفهای پدر را نمیفهمید. قبل از این با معصومه سنگهایش را واکنده و از او شنیده بود که خانوادهاش ناراضی نیستند. تعجب میکرد که چرا نظرشان برگشته و مخالفت کردهاند. به حرفهای پدرش اندیشید. یک گیرایی خاصی داشتند که باعث میشد به دلش بنشینند. هرچند باب میل او سخن نمیگفت ولی یکجورایی آنها را میپسندید. اندیشید که شاید به قول پدر، دو خانواده در حدّ و اندازههای هم نباشند و او بر اساس یک هوس بچگانه و غیرعقلانی به آن دختر خوشاندام با گونههای ترد و لبهای گوشتین و آبدار، دل بسته باشد.
در این لحظه درب اتاق با خشونتی عیان باز شد و صغری ـ زن میرزاحسین ـ با چهرهای برافروخته و و چشمانی غضبناک داخل شد. میرزاحسین از دیدن حالت پریشان و به همریختهی زن وحشت کرد و حدس زد که از جریان باخبر شده است. با دلهره و لرزان ازجا برخاست و پشتبندش ایرج نیز چنین کرد.
صغری بیمقدمه و به غیظ داد زد:
ـ خجالت نمیکشی مرد، این چه کاری بود کردی؟
سپس با لنگهکفشی که در دستش بود، به سمت شوهر خیز برداشت. ایرج حیرتزده از خشم بیاندازهی مادر، جلوی او را گرفت و به قدرت بازوان مهارش کرد:
ـ چته تو؟ چرا اینطوری میکنی؟
صغری درحالی که تقلا میکرد خود را از چنگ پسر بیرون بکشد، جواب داد:
ـ ولم کن تا حساب این پیرِ سگ رو برسم. ول کن دستمو.
میرزاحسین از ترس عقب رفته و مانند یک کودک که اشتباهی مرتکب شده و منتظر تنبیه باشد، خود را به دیوار چسانده بود. ایرج بر سر مادر که مهارنشدنی بود، فریاد کشید:
ـ درست حرف بزن ببینم چه دردته، چرا رم کردی یهو؟
ـ اگه بدونی پدر بیحیات چی کرده، تو هم مث من هار میشدی. رفته خونهی فرج، میدونی؟
ـ ها میدونم. که چی؟
ـ اینو هم میدونی که رفته خواستگاری، ها؟
ـ اینو هم میدونم. خودم گفتم بره. رفت که معصومه رو ببینه و اگه شد خواستگاریش کنه برا من.
ـ دِ بیچارهی بدبخت، برا خودش رفته خواستگاری نه برا تو!
ایرج خشک شد. حس کرد یکچیزی درون قلبش صدا کرد. به آرامی مادر را رها کرد و پرسید:
ـ چی؟
ـ میرزا سر پیری هوس کرده تُمبونشو دو تا کنه! رفته خونهی فرج و معصومه رو برا خودش خواستگاری کرده.
ـ چی میگی مادر؟ شاید اشتباه فهمیدن، ها؟
ـ اون بیچارهها هم اول همین فکر رو کردن. ولی این بیچشم و رو سماجت کرد و پوستکنده معصومه رو برا خودش خواست.
میرزاحسین با دلهره و ترسی هویدا داد زد:
ـ دروغه! دروغ میگن بیشرفا. من برا تو خواستگاری کردم ایرج.
ایرج بیتوجه به او، رو به مادر پرسید:
ـ اونا چی گفتن؟
ـ چی میتونستن بگن؟ از خداشون بود. ذلیلمردهها آه سبحانالله هم تو خونه ندارن. چه خبری خوشتر از وصلت با میرزاحسین آبچناری، هان؟ تازه فکر کردن من خبر دارم؛ زنش اومده بود مشتلقِ خبر خوش از من بگیره!
ایرج دیگر نتوانست تاب بیاورد و غضبناک به سمت پدر هجوم برد. میرزاحسین خود را عقب کشید و پسر دست به یقهی او برد و دیوارش کوفت. پدر و پسر گلاویز شده بودند و فحشهای آبدار و سرد نثار یکدیگر میکردند. صغری وحشت کرد و میانجیگری رفت و به زور پسر را جدا کرد. ایرج عقب رفت و به سرعت از پلهها پایین شد. صغری به شوهر نگاه کرد؛ صورتش خراش افتاده و دهانش پر از خون بود. با حرص و لجاجت رو به او گفت:
ـ حقته! کفتار خرفت. این چه کار ننگی بود آخر عمری کردی؟ از این موی سفیدت خجالت نکشیدی، هان؟
میرزاحسین از جیب، دستمالی پارچهای بیرون آورد و دهانش را پاک کرد و به غیظ جواب داد:
ـ خوب کردم! یه عمره دارم تحملت میکنم. دیگه جونم به لبم رسیده. به جای اینکه از من میپرسی، از خودت بپرس که چرا این کارو کردم؟ همهی زورت رو زدی و تنها یه بچه پس انداختی که اون هم الآن کرهخری شده که پدرش رو بزنه. بعدش هم که عقیم شدی. این همه مال و منال را برا کی جا بذارم، هان؟
دل صغری از این حرف میرزا شکست. هرگز فکرش را هم نمیکرد که یک روز شوهرش به خاطر تعدد فرزند، او را شماتت کند و حتی کارش به جایی برسد که تصمیم بگیرد سر او زن بیاورد. پس بغض شکاند و دست بر دهان، برگشت و از اتاق بیرون رفت.
میرزاحسین نگاه از زن گرفت و به سمت پرده رفت و آن را کنار زد. ایرج را دید که با قدمهای بلند و تند از آنجا دور میشد. خود رو برگرداند و به سیگارهای نیمسوخته و مچاله شدهی درون نعلبکی نظر دوخت. نخی دیگر باید میکشید.