عنوان داستان : دوچرخه طلایی
نویسنده داستان : امیر حسین کمالی فر
یک روز حسین با دوچرخه ی طلایی زیبایش میخواست با دوستانش مسابقه دهد، بعداز اینکه مسابقه تمام شد رضا به پدرش گفت:« پدر حسین خیلی دوچرخه ی زیبا و سرعتی داشت او پیچ هارا مثل جت رد میکرد» رضا در دل خود گفت :کاش بجای حسین من این دوچرخه را داشتم.
حسین میخواست 2 روز به مسافرت برود، برای همین میخواست تا از مسافرت برگردد دوچرخه اش را به دوستش بدهد .
رضاخوشحال شد ،به حسین گفت : من از دوچرخه ات خوب مراقبت میکنم حسین گفت: 2 روز دیگر عصری دوچرخه ام را برایم بیاور دوستش گفت باشه ،حسین دوچرخه اش را خوب شست و به دوستش داد دوستش در راه خانه با کمی گل برخورد کرد ،،و دوچرخه ی طلایی شسته شده ی حسین کثیف شد وقتی به خانه رسید پدر رضا گفت خوب از دوچرخه ی دوستت مراقبت کن .
رضا گفت باشه
رضادید لاستیک های دوچرخه ی طلایی حسین چقدر بزرگ هستند و سفت رضا تعجب کرد و به پدرش گفت: ببین چقدر بزرگ و سفت هست پدر گفت: باشه ولی بازهم باید ازش خوب مراقبت کنی .
ولی رضا لاستیک دوچرخه را هی به زمین می کوبید روز بعد، رضا یک دوست داشت یکروز دوستش آمد و به رضا گفت دوچرخه ی دوستت را به من میدهی رضا به فکر فرو رفت و گفت :« باشه ولی فردا باید برایم بیاوری .
فردا ظهر شد ولی خبری از دوست رضا نشد رضا نگران شد نزدیک بعد ظهر شد و دوچرخه را آورد رضا در دل خود گفت حالا چه اشکال دارد من فردا دوچرخه ی حسین را میبرم آخه من که خودم بازی نکردم پدر گفت : برو دوچرخه ی دوستت را ببر ولی رضا نرفت و به پدرش گفت : مطمئنا که حسین ناراحت نمیشود .
فردا شد رضا گفت امروز بعد از شام دوچرخه را برای حسین میبرم عصر شد ولی حسین خودش رفت و دوچرخه اش را از دوستش گرفت و دوستش به حسین گفت ،من دوچرخه ات را به دوستم داده ام .
حسین خیلی ناراحت شد در راه خانه متوجه شد که لاستیک دوچرخه پنچر است و تصمیم گرفت که دیگر دو چرخه اش را به دوستش ندهد وقتی به خانه رسید، پدرش گفت چرا لاستیک دوچرخه پنچر است و لاستیک دوچرخه اش را درست کرد .
چند روز بعد دوست دیگری حسین آمد و دوچرخه اش را میخواست پدر حسین اجازه نداد ولی حسین گفت :آن اون یکی دوستم بود ولی ، باز هم اجازه نداد و حسین هم به دوستش گفت :« من آخه به یکی از دوستانم دادم ولی خوب دوچرخه ام مراقبت نکرده بخاطر همین نمیتوانم به تو دهم و دوستش رفت.