عنوان داستان : روز تجدید
این داستان ویرایشی از داستان
«م.ص.» می باشد.
«دفتر نشریهي جهانِ نو – سال 77 خورشیدی.»
کور سوی نور از لای کرکرههایِ زنگار بسته میریزد توی اتاق. میزهایِ تحریر پشت در پشت گَلِ هم چیده شدهاند، و خونِ دلمهبستهای رویشان راه گرفته و لکهي سرخِ چرکی را هم قالب زده تنِ سرامیکها(یکیدوتای اطراف میز). به انضمام چند ساعتمچی شکسته، کاغذهایی مچاله، بنچهای پوکهْ گلوله و قطعه عکسی کهنه که ریختهاند اینور و آنور اتاق. درست از دم در ورودی تا اتاق سردبیر، زخمههای توپُر گلوله دیوارهها را از شکل انداخته است. در فضایِ سالن نشریه نیز، ضربههای منقطع و گاه پیوستهيِ ماشین تحریر به گوش میرسد.
ماشین تحریری از جنس آلومینیومی برسخورده، بهروی میز قرار دارد که کاغذی را سیاه میکند؛ دگمهها خود بهخود با طمأنینه فشرده شده و خط به خط پیش میروند:
«دفتر نشریه – سال 77 خورشیدی.»
کور سوی نور از لای کرکرههایِ زنگار بسته میریزد توی اتاق. میزهایِ تحریر پشت در پشت گَلِ هم چیده شدهاند...
تا حالا هیچ دربارهيِ مصدر «کشتن» خیالبافی کردهاید؟ اگر ماشین تحریری بتواند بکشد، چه؟ نه از آن کشتنها که خون ازش میچکد، نه! این فکرتان مرا به خنده انداخت. البته خودمانیم، تا حالا موجودات زندهيِ زیادی را کشتهام، از میلیونها سالپیش. هاه! گمان کرده بودید که فقط ماشینِ تحریرِ مضحکیام که دارد بلف میزند، هان!؟ البته که نه! من به هرچه که بخواهم مسخ میشوم؛ در این عصر، ماشین تحریر و در عصری دیگر، بمبی هیدرژونی. که میداند؟ اِهِم!
مرگ یعنی فراموشیِ مالامال از تهیبودگی؛ فرآیندِ نیستنِ ضمیر. در حقیقت، کار من اسمخواریست: چلاندنِ جوهرهيِ وجود از ذهن و خُب، این هم یکجور «کشتن» است، فقط به روش خودم! دلیل حضورم در دفتر نشریه هم همین است.
ــگناهشان چه بوده؟ مثل همیشه، دلیل سادهست! روابط مخفیِ محفل سایهها را کشف کرده بودند و داشتند راجع بهاش مطلب مینوشتند؛ من فقط هدیهای بودم از محفل سایهها برای کسانی که پااِشان را از گلیمِشان درازتر کرده بودند؛ میدانید چه میگویم؟
عاملانِ محفل علاقهيِ وافری به بریز و بپاش دارند و خُب، هم هزینهبر است و هم پُر سر و صدا، خودمانیم کمی هم لازم است. آخر، من که نمیتوانم همزمان هم جسمهاشان را بپُکانم و هم از آنور روح و نامِشان را بچزانم!
القصه، آذرماه عجیبی بود و عامل یک، در جعبهای مرا دستش گرفته بود که وارد نشریه شد. با نقابی سیاه و آب نباتِ چوبیای بر لب، که صدایِ ملچملوچش را هم میتوانستم بشنوم، به سمت اتاق سردبیر پیش میرفت. حتماً قیافهيِ آن نگون بختها، همان اعضایِ نشریه، دیدنی بوده(باید بدانید سیمتلفنها را قطع کرده بودیم و لابد ناامیدی را به خوبی میتوانستید درچهرهشان ببینید).
سردبیر مرد کچلی بود و یک شکم خیکی داشت و حسابی بو عرق میداد. و غرقِ کارش، روی کاغذ چیزهایی را خطخطی میکرد. با ورود ما غرولندی هم کرد که نمیدانم چهجور صدایی بود. عاملِ یک جعبه را، یعنی، مرا که روی میز قرار داد، آبنبات را از دهنش در آورد و شلیک کرد!
«Restez ici!»
کشته مردهيِ این جملهيِ عامل یکأم، علیالخصوص موقعی که بم و خشدار بیانش میکند. همان حینی که گلوله را تو کلّهيِ سردبیر چکانده بود، آب نبات را دوباره گذاشته بود توِ دهنش و میمکیدش! معرکهست، نه؟ نمیدانید آن بیرون چه هیاهویی به پا شده بود. عامل دو و سه پیش از شلیک ما، دخل همهاِشان را آورده بودند. در آن حال، دهدوازده جنازه روی دستِمان مانده بود که باید اسمهاشان را میخوردم[۱].
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
۱ به ناچار باید یک شرح مختصری دربارهي اسمخواری بدهم: ماجرایش برای پنج هزار و اندی سال پیش است، تا حالا هیچ خیال کردید که چرا هیچکس اکّد را پیدا نکرده؟ یا بهتر بگویم آگادهي مقدّس را؟ فکرش را هم نمیتوانید بکنید، چون فقط من آنجا بودم، درست همان موقعیکه آن عجوزهي پیر، همان مغ اعظم، کولیلِی را روی سگ نبشهای حک کرد! بله، شاید حدس زده باشید، اکّد با آمدن ما محو شد؛ حالا نوبتی هم باشد نوبت همسایهي قدیمیاش است!
اجساد را که بستهبندی کردند فرستادندِشان کارخانهيِ اسیدسازی. آنجا برای همیشه دود میشدند، یا بهتر بگویم، ملغمهای از «دیانای»جاتهایِ پلاسیده! بله، این خیلی مهمّ است! میباید یکطوری کار میکردیم که حتّی به عنوان کود هم به زمین بازنگردند. چون ممکن بود تکهای از روحِشان باقی مانده باشد و آنوقت فرآیند اسمخواری با مشکل روبهرو میشد.
دیگر خیال من و محفل راحت شده بود؛ نه نشریهيِ جهان نویی وجود داشت و نه فضولهایی که در کار محفل فضولی کنند...یک لحظه!...چه؟...اه، گندش بزنند، بد آوردیم! آن سردبیر کچله، م.ص. سردبیر نشریهيِ جهان نو نبوده و این یعنی، آن ولد چموشِ ریغو!...یک لحظه!...دیدید چه شد؟ آن اصلیه ریغو بوده و نه خیکی، اکّههی! از دستمان پریده دیگر! میدانید، افتضاحی برای محفل است؛ البته، زیاد هم مهمّ نیست، فقط کمی هزینه بر میدارد. آخ! هزینه، تازه میخواستم برای خودم یک جشن کوچک بگیرم!ــکثافتِ رذل! ــاو تا همینجایش هم خیلی خوششانس بوده. ولی هنوز هیچچیز تمام نشده، هیچ نگران آن جیکمُرد نباشید، کارش تمام است! موضوع مهمّتری را میخواهم با شما در میان بگذارم. دربارهي محفل است! شاید بپرسید، « دقیقاً، چی و کیایم؟»، ولی شاید بهتر است بپرسیم ما چه چیزی نیستیم؛ مسئله حتّی این هم نیست، خوبی و بدی و خیر و شرّ موهوماتیاند برای بشری که قادر به درک نسبیّت نیست. بگذارید ببینم، شاید ما، مخوفتر از کیجیبی و مرموزتر از فراماسونری باشیم(باورم نمیشود که برای بیان منظورم مجبور شدم، از آندلقکهای نشئه مایه بگذارم!). همهاش مفهومی متافیزیکیست! خودمانیم، بیهوده است که دارم برای شما توضیحش میدهم ولی همینقدر بدانید که اگر ما نباشیم هیچگاه خودآگاه نخواهید بود.
دیگر دارم از دست همچو چرندیانی کفری میشوم، بگذارید چشمهای نشانتان دهم؛ گمان میکردید م.ص. از دستِمان پریده یا کار ما فقط کشت و کشتار است، هان؟ خب، تمبانِتان را سفت بچسبید که قرار است کمی با خمش زمانی برویم به شالیمِ نو، شما چه میگویید؟ هان، به حالی تازه!
«دفتر نشریهي جهانِ نو – سال 77 خورشیدی – یکشنبه.»
نور از لای پردهي حریر میریزد توی سالن. میزهایِ تحریر پشت در پشت، گَلِ هم چیده شدهاند، و پشت هر کدام هم میرزابنویسی دستنوشتهها را تحریر میکند، البسهي همگیِشان متّحد الشکل است، انگار که تن چند مترسک نزار پیراهن بنجل پوشانده باشی! و با آن شلوارهاییکه بیشتر شبیه تنباناند، همهچیز به طرز مضحکی در آمده است. کمی که نگاه را بچرخانی، سمت راست، دم پنجره، پروندههایی تلنبار شدهاند رویهم(دستپخت خودمان است!)، کمی میرویم جلوتر، در اکنونیکه عامل یک، که حالا اسمی هم بهاش میدهیم: آ. ـ بله همین خوب است! ـ که درست چند لحظهي پیش رسید دمِ اتاق سردبیر یا همان م.ص. معروف! چندباری به در تقهای زده و وارد میشود، تقهاش اینجور صدا میدهد: تَهتُهتَقّ! رمزی است!
توی اتاق بوی عرق و قهوهي ماندهْ پیچیده تویهم، و سردبیر هم با چشمهایِ سرخِ وَقزدهاش زُل زده به آ. از جایش تکان نمیخورد. آ. سلّانهسلّانه پیش میآید و جعبه را میاندازد روی میز. کمی خاک بلند میشود و سردبیر میفتد به سرفه، سینهاش خسخس میکند آ. دستی به موهای ژولیدهاش کشیده، عینک گردش را جابهجا کرده و عینهو رباتیکه لالمانی گرفته باشد، با مکث میگوید:
«حرفهای رئیس است...-اینها: اسم نشریه را بگذار روز تجدیدـ»
«تجدید چه!؟»
با چشمهایی خالی و لبخندی که تا بناگوشم باز است، اسلحه کمری را به سمت سردبیر نشانه میگیرم و دنگ! دنگ! ماشه را میچکانم! کمی هم خون پاشید روی عینکم ولی کارش را ساختم![۳]
پایان - ن.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
۲ این یارو 7 تا جان دارد، در داستان پیش از قبلی با گاز نووچوک مسموم شده بود ولی سُر و مُر و گُنده زنده مانده! چیز جالبتر آنکه عوارض جانبی مرگها و مسمّومیّتهای قبلی، با وجود خمش زمانی یا وضعیّت شالمِ نو همچنان موثر است.
۳ گندش بزنند! گاهی شخصیّتها سرخود میشوند، این قضیه یککم پیچیده است. یعنی، به هر روی، اینها آدماند، بعضیهاشان هم نیستند البته... چیز است!...دوباره باید از اوّل بنویسمش!