عنوان داستان : دوستان وفادار
نویسنده داستان : مریم رفیعی طاقانکی
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، جنگل زیبایی بود پر از درختهای بلوط. از کنار این جنگل، رودخانهای بزرگ عبور میکرد. مدت زیادی از خلوت شدن جنگل میگذشت، چرا که پای آدمها به آنجا باز شده بود و حیوانات را شکار میکردند. با اینکه سنجابها غذای زیادی در آن جنگل داشتند، اما از ترس آدمها از آنجا فرار کرده بودند. روی یکی از درختها، سنجابی به اسم قرمزی زندگی میکرد که عاشق لانهی خودش و خوردن بلوط و فندق بود. او به سنجابهای دیگر گفت: "اینجا خونهی ماست، باید بمونیم و همینجا زندگی کنیم". اما حرفهایش اثری نداشت و سنجابها از آنجا رفتند و قرمزی تنها شد. پایین همان درخت، موش خرمایی به اسم خَدَنگ لانه داشت که وقتی گرسنه میشد، به شکار مار یا خرچنگهای رودخانه میرفت و دلی از عزا در میآورد. او هم مثل قرمزی فکر میکرد که هر کس باید در لانهی خودش زندگی کند. قرمزی و خدنگ، کم کم با هم دوست شدند.
صبح یکروز سرد زمستانی، باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. آسمان رعد و برق میزد و درخت بلوط تکانهای وحشتناکی می خورد. قرمزی از ترس، سرش را از لانه بیرون آورد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. یکی از شاخههای بالایی درخت که بر اثر باد شکسته بود، محکم به سمت قرمزی آمد و به سر او برخورد کرد. سرش گیج رفت و از بالای درخت به زمین افتاد. به سختی از جایش بلند شد و ناله کرد. چند باری زمین خورد و از شدت درد دستش را روی صورتش گذاشت و فهمید که دندانش شکسته است. برگهای روی زمین را روی صورتش فشار میداد تا شاید دردش کم شود اما فایده ای نداشت. قرمزی زد زیر گریه و با خودش گفت: "حالا از این به بعد چطوری فندقها رو بشکنم، چطوری غذا بخورم". قرمزی یکی از فندقهایی که پای درخت زیر خاک و برای روز مبادا پنهان کرده بود را بیرون آورد و در دهانش گذاشت اما هر چقدر سعی کرد نتوانست آنرا بشکند. گریه اش چند برابر شد. خدنگ که به خواب عمیقی رفته بود و حتی با صدای طوفان هم از خواب بیدار نشده بود، با شنیدن صدای گریه قرمزی بلند شد و سریع خودش را به او رساند و گفت: "چی شده قرمزی، چرا گریه میکنی!؟". قرمزی دهانش را باز کرد، فندق را از دهانش بیرون آورد. دندان شکستهاش را به خدنگ نشان داد و گریان، تمام ماجرا را تعریف کرد. خدنگ از مشکلی که برای قرمزی پیش آمده بود خیلی ناراحت شد و به او گفت: "نگران نباش دوست خوبم. من تنهات نمیذارم، یه فکری میکنیم حالا". خدنگ رفت کنار رودخانه نشست و به این فکر کرد که چطور به دوستش کمک کند. ناگهان نگاهش به خرچنگی افتاد که از آب بیرون آمده بود و داشت با چنگالهایش، صدفی را باز میکرد. فکری به ذهنش رسید. خدنگ با عجله از جایش بلند شد. خرچنگ که متوجه خدنگ شده بود، از ترس اینکه مبادا ناهار او شود، سریع خودش را درون آب انداخت.خدنگ دوید،کنار آب رفت و خرچنگ را صدا زد و گفت: "از من نترس کاری باهات ندارم، یه دقیقه بیا بیرون، کار واجبی باهات دارم خواهش میکنم بیا". بعد از چند دقیقه، خرچنگ با ترس و لرز سرش را از آب بیرون آورد. خدنگ اتفاقی که برای قرمزی افتاده بود را برای خرچنگ توضیح داد و گفت: "اگه تو به دوست من کمک کنی منم از امروز دیگه لب به خرچنگ نمیزنم و فقط مار میخورم". خرچنگ گفت:"خیلی دوست دارم به دوستت کمک کنم اما خوب چطور به تو که دشمن من هستی اعتماد کنم، آخه ما خرچنگا غذای تو هستیم. از کجا معلوم وقتی مشکل دوستت حل شد، پشیمون نشی". خدنگ گفت: "به من اعتماد کن، من قول میدم بهت و هیچوقت هم زیر قولم نمیزنم". بالاخره خرچنگ راضی شد، از خدنگ قول گرفت و پیشنهاد او را قبول کرد.
از آن روز به بعد، هر وقت موقع غذا خوردن قرمزی میشد، خدنگ همراه خرچنگ پای درخت بلوط میرفتند و خرچنگ فندقها را برای قرمزی میشکست. قرمزی از اینکه دوستان به این خوبی داشت واقعا خوشحال بود و از آنها تشکر کرد. چند ماه بعد، دندانهای قرمزی دوباره رشد کرد و دیگر به کمک نیازی نداشت اما دوستی آنها سالهای سال ادامه پیدا کرد.
خبر زندگی قرمزی به گوش سنجابهایی که از ترس آدمها از جنگل رفته بودند، رسید. آنها وقتی دیدند قرمزی با این همه مشکل، حاضر نشده جنگل را ترک کند، از خود خجالت کشیدند. شجاعت قرمزی و مقاومت او در برابر مشکلات، روی سنجابها اثر گذاشت. آنها یکی یکی به جنگل برگشتند و جنگل، بار دیگر پر از شور زندگی شد.
مریم رفیعی طاقانکی