عنوان داستان : از بلندای دو برج
نویسنده داستان : امیرحسین دورودیان
بسمه تعالی
از بلندای دو برج،
امیرحسین درودیان
در طبقات اخر برج "هامان" شهرک غرب تهران زندگی می کند. شباهتمان به هم، شاید صرفا به اندازه حداقل شباهت هردو پسرک جوانی به هم باشد. اگرچه فاصله جسمش با من به اندازهی عرض یک خیابان است، اما فاصله میان دغدغه هایش با من احتمالا فاصله ای است از آن دور دست های دنیا، از امریکا و اروپا تا ایران. از زندگی جوان مفرح و سرمایهدار اروپایی، تا یک جوان ایرانی که "در خانواده ایی متدین، چشم به جهان گشوده" و با همه فلاکت هایش سعی می کند تا جمع کند میان عقل معاش و معاد. اوایل که او را دیدم، حسرت زندگی اش را می خوردم. حسرت می خوردم برای بی نظمی ها و بطالت های زندگی اش. برای پوک های عمیق سیگارش که بویی از بی خیالی داشت. حسرت برای اینکه او لازم نیست،مثل من، هر روز خروس خوان صبح، از خواب بیدار شود و کمترین غصه اش، چگونه به شب رساندن روز باشد در شغلی که از آن بیزار است. او نباید اصلا همچین دغدغه ایی می داشت. ما باید باهم فرق می کردیم.
هربار که نوبت نظافت شیشه های برج روبه روی واحد او می شد، غصه می خوردم از جبر روزگار. دستانم کم رمقتر می شد برای پاک کردن شیشه های برجی که محل زندگی آدم هایی شبیه او بود. حالا بیش تر از سه سال است که مشغول شغلی هستم که بیکاری مجبورم کرده است تا بدان تن بدهم. سختی کار در ارتفاع برای کسی که از کودکی ترس از ارتفاع دارد نیاز به توضیح ندارد. از قبل طلوع خورشید تا روشنی چراغ خانه ها کاری را انجام می دهم که جز سرکارگر و سرایدار برج، کسی توجهی به نتیجه آن نمی کند. در طول این سه سال، چراغ های خانه او را هیچ سحری، خاموش ندیدم. از تاریکی هراس دارد و ترس از تاریکی برای انسان تنها، بیشتر است. از گل های خشکیده ای که حداقال سه سال است در بالکن بزرگ خانه دست نخورده، می بینم، درون خانه قابل تصور است. هرچند گلدان های پر تعداد و زیبا، خبر می دهند از روزگاری که این خانه سبز بود.
خانه ای که سال هاست زنی عاشق در آن قدم نگذاشته تا هنر و سلیقه زنانه اش را خرج آبادی این قصر ویرانه کند. و آن هایی هم که آمده اند، حاصلی جز خلاصی چند دقیقه ای و شاید چند ساعتی جوان از بی حوصلگی نداشته اند.
احوال جنون آمیزش را از روند مضحک کوتاهی و بلندی موهای سر و صورتش می فهمم. از زمانی که آغاز حسادتم به او بود تا الان، بلندی موی سر و صورتش به حدی می رسد که تنه به تنه ی کارتن خواب ها می زند و وقتی دوهفته ی بعد، دوباره نوبت برج مقابل خانهی او می رسد، ناگهان با سر و صورتی تراشیده می بینمش که مشغول سیگار، به نقطه ای نامعلوم زل زده است.
اوایل از دیدن ضعف هایش، خیلی لذت می بردم؛ از سر حسادت بود. اکنون اما، نه. بیشتر از دیدنش به فکر فرو می روم. شاید هیچ موجودی در عالم نباشد که مثل انسان بتواند نسبت به خود دشمن باشد. کدام موجود است که مثل انسان بتواند خود را دوست نداشته باشد و برای بهتر زیستن نجنگد؟
احوال بد مستی اش را زمانی می فهمم که حتی در روز های سرد زمستان با لباس های راحتی تابستانی اش، روی صندلی گهواره ای تاب می خورد و درحالی که سرش را به عقب می برد، دود سیگار را به بالای سر خود فرستد.
انکار نمی کنم که دیدن سیاهی زندگی اش، هنوز باعث کمتر حسرت خوردنم می شود و کمی آرام می شوم و بیشتر در زندگی خود، دل خوشی پیدا می کنم. شاید اما او هم مرا دیگر شناخته است، شاید او هم وقتی ساعت های طولانی معلق بودنم میان زمین و آسمان را می بیند، آرزو می کند که ای کاش او هم حال و توان مرا برای جنگیدن داشت. شاید هم برعکس، من برایش نمادی باشم از اینکه اوضاع زندگی برای او می توانست خیلی سخت از احوال امروزش باشد.
من اما شب، بعد از تحمل همه ی این سختی های جسم و فکر، یک مهندس مکانیک شیشه پاک کن(!) هستم که، به لطف در دل داشتن شوق دیدن کسی که در خانه منتظر و نگرانم است، تنها نیستم.
من دوست ندارم او باشم.
دوست ندارم پوچ باشم.
هرچند که نمی خواهم، "خود امروزم" باشم.
پایان