عنوان داستان : دشمن پزشکان
نویسنده داستان : سعید قلیزاده
ما خانوادگی از پزشک ها زیاد خوشمون نمیاد. میشه گفت یجورایی باهاشون پدر کشتگی داریم. ریشه ی کینه و نفرت از اون روزی شروع شد که پدر پدربزرگم یه شب حالش بد میشه و به شک اینکه ذات الریه گرفته میره پیش یه طبیب. اون هم بعد معاینه به بابای پدربزرگم میگه که چیزیش نیست. درست همون شب جد بیچارم از غصه ی اینکه بیخود و بی جهت رفته چند قرون حق الزحمه ی دکتر داده؛ سکته میکنه و میمیره. و از اون موقع خاندان ما هرچی طبیب و حکیم و متخصص و جراح هستش رو عاق میکنه. اینم بگم دشمنی به حدی هستش که حتی یبار، پسر عموم که تو پیک موتوری کار میکرد؛ یه بسته به درمونگاه تحویل داد. و از فرداش توسط کل خاندان به مدت سه ماه طرد شد. آخرش هم با هزار قسم و آیه ی مادرش راضی شدند که به مهمونی ها دعوتش کنن. البته هنوزم سفره ی شامش رو دور از جمع و دم در دستشویی میندازن.
متاسفانه دوری ما از دکترها موجب این نشد که ما دیگه بیمار نشیم.ولی با توجه به تلاش مستمر و پایدارمون تونستیم در پزشکی به خودکفایی برسیم. و با آزمون و خطای روش های درمان مختلف، از پس هر نوع بیماری بر بیایم. حتی ایجاد رقابت بین خانواده ها موجب شد که ما به کشفیات محیرالعقولی هم برسیم. پایه و اساس کار ما اینطوریه که هرچقدر ماده ی طبیعی استفاده شده نایاب تر و راه و سوراخ استعمالش عجیب تر، همونقدر باارزش تر و موثرتر. مثلا درهمین اواخر شوهر خالم برای درمان بیماری ((میگیره)) ،( ما برای نشون دادن خودکفاییمون برای بیماری ها خودمون اسم گذاشتیم. دکترا های بیسواد به میگیره میگن میگرن.) سعی کرد هسته یه انبه رو از راه بینی به مغزش برسونه. هرچند از اون موقع یه سوراخ دماغش دیگه بویی رو حس نمیکنه و نمره ی یه چشش هم پنج تا کم شده، ولی خودش میگه که بیماری کاملا درمان شده. یا مثلا پدرم وقتی بچه بودم برای درمان زردی من هر روز تو شیرم رب میریخت. یا عمه ام برای درمان کبد چرب شوهرش روزی سه وعده بهش بخور مایع ظرفشویی داد. حالا شاید واستون سوال باشه که وقتی ما به پزشک و آزمایشگاه نمیریم چطور میتونیم این بیماری هارو تشخیص بدیم. باید خدمتتون عارض بشم که در زیر سایه ی تجربه و توانایی بسیار زیادی که بابا بزرگم تو تشخیص بیماری داره خاندان ما توی این مورد هم هیچ وقت به مشکل نخورده. در واقع کل خانواده ی ما هر ماه یک روز توی خونه ی پدربزرگم جمع میشم و ایشون به نوبت و تک تک به دندون هامون نگاه میکنه و با همون یه نگاه میتونه ی همه ی مریضی ها رو تشخیص بده. مثلا یبار به دندون های من نگاه کرد و گفت که سه ماهه حامله ام. اولش کل خانواده تو شوک فرو رفتیم. چون من پسرم. ولی چون میدونستیم که درصد خطای تشخیص بابا بزرگ صفره، به این نتیجه رسیدیم که مورد من، یه مورد نادر در پزشکیه. و خدارو شکر مادرم بعد سه هفته ریختن مرگ موش تو چشمام تونست که بچه رو سقط کنه. البته پدربزرگم فقط یک مورد تشخیص اشتباه داشته. اونم وقتی بود که به دندون های باجناق بابام نگاه کرد و گفت که هیچ ایرادی نداره. ولی اون بدبخت همون شب قلبش وایستاد مرد. بعد ها فهمیدیم که ایشون تو زمان آزمایش دندون مصنوعی هاش رو در نیاورده بود و همین امر موجب تنهای خطای پزشکی ما شد.
البته توانایی و نبوغ خاندان ما تنها به عرصه ی بیماری های میکروبی خلاصه نمیشه. ما تونستیم بسیاری از بیماری های مغزی رو هم درمان کنیم. برای نمونه پسر خالم در زمان تولد دچار لکنت زبان بود. برای درمان این عارضه در شورای پزشکی خانواده تصمیم گرفته شد که هر وقت کلمات تو گلوی پسرخالم گیر میکنه و اون شروع میکنه به تته پته کردن، نزدیک ترین فرد، بزنه پس کلش؛ تا کلمه ها از دهنش بریزن بیرون. نتیجش هم بسیار رضایت بخش بود. بعد از چند ماه پس گردنی، پسر خالم لکنت زبانش کاملا برطرف شد. البته هنوز حرف نزده، ولی خودش که با ایما و اشاره بهمون حالی میکنه که مشکلش کاملا برطرف شده و حتی تو چندتا تست گویندگی هم شرکت کرده. همه ی خانواده امیدوارن که پسرخالم تو یکی از این تست ها قبول بشه و دهن در همسایه رو که میگن چون داییم بچه رو با سیخ منقل از شکم مادرش کشیده بیرون و به همین خاطر دچار لکنت زبان شده؛ ببنده.
حتی ما تونستیم بسیاری از وسایلی که دکتر ها تو بیمارستان استفاده میکنن، خودمون درست کنیم. مثلا همین دستگاه شوکی که پزشک ها با هزار ناز و عشوه ازش استفاده میکنن؛ ما نونستیم با یه باطری ماشین و دوتا سیم درستش کنیم. و همین چند ماه قبل ازش استفاده هم کردیم. وقتی که شوهر عمم میخواست هسته ی هلو رو برای درمان زخم معدش درسته قورت بده، یهو هسته پرید تو گلوش. بعد پدرم که تازه از بیرون رسیده بود؛ وقتی دید که شوهر عمم داره روی زمین عین مارماهی پیچ میخوره؛ فکر کرد که بیچاره داره سکته میکنه. واسه همینم بدون اینکه به داد و بیداد های ما گوش کنه، رفت دستگاه شوک و آورد و کل برقشو روی شوهر عمم خالی کرد. حالا درسته شوهر عمم همونجا به خاطر برق گرفتگی حاد مرد؛ ولی فهمیدیم که دستگاهمون کار میکنه.
یا مثلا دستگاه آندوسکوپی رو، داییم تونست با دو متر شلنگ و یه دوربین کوچیک که تو ماهواره میفروشن درست کنه. البته مجبور شد دوبار دوربین بخره. چون دوربین اول تو آندوسکوپی که از بدن شوهر خالم میکردند، کنده شد و تو معدش جا موند. و هنوزم داره از معدش فیلم میگیره. واسه همینم هر ازگاهی داییم زنگ میزنه به خونشون و میگه: (( باز که تو چلو کباب خوردی مارو دعوت نکردی.))
خیلی دوست دارم از دست آورد های پزشکی خانواده مان بیشتر بنویسم. ولی متاسفانه، داییم با چماق بالای سرم ایستاده تا مرا بیهوش کند و اولین عمل جراحی خانواده که مربوط به در آوردن پانکراس از مغزم است را رویم انجام دهند. پس بقیه اش بماند برای بعد عمل.