عنوان داستان : زمانی برای تلافی!
نویسنده داستان : لطف الله ترنجی
برف پاکن ماشین را بالا آورد و یاداشت را زیر آن قرارداد و برف پاکن رارها کرد و گفت :
《 اینجا می بینه ، بزن بریم 》 ترک موتور پرید و موتور را بحرکت درآوردم و گفتم:
《 بایدرودر روباهاش حرف بزنی بااین پیغوم پسغوما کار حل نمیشه》 سرش را نزدیک گوش من آورد و گفت :
《 نمی خوام منو ببینه پسر اگر ببینه می شناسه 》 گفتم:
《 انوقت از کجا میفهمه که باید باتو تماس بگیره 》 گفت:
《 بامن نه باتو ، شماره تورو نوشتم 》سرعت موتورا کم کرده و آنرا متوقف کردم و پرسیدم :
《 من!؟ آخه بمن چه ربطی داره من نه سرپیازم نه ته پیاز ، تازه میاد سراغم دم دکون》روی شانه ام زد و گفت :
《 بدت میاد ۱۰ تومن گیرت بیاد توکه به گل نشستی ممل》 گفتم :
《 ده تومن !؟ پول زیادیه اما دردسر نشه یعقوب واسه من》 گفت :
《 نه داداش دردسر کدومه زنگ زد بگو کیفت پیش منه ، انعامم را بیار تحویل بگیر 》
پرسیدم:
《 کیف ، کیف زدی!؟》گفت :
《 نه بجان ننه ام ، منو کیف قاپی ؟یکی پیدا کرده 》 موتور را بحرکت درآوردم و گفتم:
《 تواون کیف مگه چیه اینقدر باارزشه یعقوب؟》 یعقوب گفت :
《 شاید برای من و تو نه اما برای دکتر خیلی
خیلی باارزشه ممل 》 روی شانه ام کوبید و گفت:
《 برو قهوه خونه رمضون منو پیاده کن باید یکی را ببینم》
روبروی قهوه خانه یعقوب از موتور پائین پرید و گفت :
《 یادت نره ممل زنگ زد بگو ۵۰ تا تا فردا شب ، پرسید کجا تحویل میدی ، بگو زنگ میزنم همین 》 گفتم:
《 باشه میرم مغازه و منتظر زنگش می مونم شانست گفته که اوس جواد نیست 》 سرتکان داد ودوید تا عرض خیابان را طی کند . یک موتو سوار بااو بشدت برخورد کرد و یعقوب به هوا بلندشد و روی درب موتور ماشین عبوری پرتاب شد . گفتم :
《 یاامام زمان ، یعقوب 》 موتوررا روی جک قرارداده خودم را به یعقوب رساندم عده ای دور ما حلقه زدند یعقوب دهان بازکرد تا چیزی بگوید .یقه پیراهنم را گرفت بطرف خودش کشید . خون ازدهانش بیرون ریخت و بی حرکت ماند .گفتم:
《 یعقوب ، یعقوب 》 دستی به زیر بازوی من گره خورد و مرا از جابلند کردو گفت :
《 کارش تمومه اما کارمن باتو تازه شروع شده بامن بیا 》 مرا از حلقه جمعیت بیرون کشید مرد لاغراندام و کوتاه قدی بود ، بوی تند سیگار میدا د ، ریش و سبیل بلندی صورت اش را پوشانده بود .بازویم راازدست اش بیرون کشیدم . گفت :
《 دنبالتون بودم ، دیدم که یک یاداشت زیر برف پاکن دکتر گذاشتین》 گفتم :
《 اولا که من نگذاشتم دوما بشما چه ربطی داره ؟》 صدای آژیر ماشین پلیس نگاه هردوی مارا بطرف خودش کشید . مرد گفت :
《 میخوای برم بگم به مامورا کیف دکتروزدین ، رفیقت که فاتحه توهم بری آب خنک 》 گفتم :
《 هری برو یگو ، من نه کیف زدم و نه دیدم یارو بکش زیپو تانزدم بچسبی کف خیابون》 مرد دست به ریش اش کشید و گفت :
《 نه دل وجیگرداری ، دعوا که نداریم دکتر منو مامور کرده بود .چقدر میخواستین بگیرین ، حالا تنهایی همش گیرخودت میاد ، چی میگی؟》 آمبولانس ازراه رسید حرفهای مرد مرابفکر فروبرد .گفت :
《 بی خیال اون اون مرد تموم شد ، میتونی پولو بگیری دوزارم کف دست کس وکاراش بگذاری حتما کس وکاری داره، نداره گردن کلفت ؟》 چشمم به یعقوب بود که با برانکار بداخل آمبولانس منتقل می شد .سرپائین انداختم و گفتم :
《 یک ننه پیرداره که ازدار دنیا همین پسر روداشت .نون آورش بود 》 گفت :
《 خوب ، پس کمکش کن کیف را بده پولی که میخوای بگیر》 گفتم :
《باشه میارم خودم تحویلش میدم حالا شرو کم کن》 مرد گفت :
《 باشه داداش من میرم بهتر کیف را بیاری وگرنه پیدات میکنم 》 سرتکان دادم او رفت سوار موتور اش شد و با سرعت از آنجا دور شد .زیرلب گفتم :
《 کیف کجاهست .توش چیه که اینقدر مهمه ؟ باید تا خبر مرگ یعقوب نرسیده برم خونه یعقوب سراغ ننه یعقوب 》 برخورد یعقوب با موتور در ذهنم زنده شد .رمضان نفس زنان خوداش را به من رساند و گفت :
《 کجایی مرد حسابی بردنش رفیقتو تووایستادی بامردم اختلات می کنی ؟》 گفتم :
《 قفل کرده مغزم مش رمضون 》روی موتور پریدم و گفتم :
《 الان میرم 》 گفت :
《 به ننه بیچاره اش هم خبربده ، من برم که قهوه خونه را مشتریا الان سرشون میگذارن 》 اوبعداز گفتن اینحرف رفت .موتور رابحرکت در آوردم باسرعت موتور راندم تا به خانه یعقوب رسیدم موتور را خاموش کرده روی جک قرار دادم و زنگ خانه رابصدا در آوردم .طولی نکشیددر بروی پاشنه چرخید .ننه یعقوب در چارچوب در ظاهر شد. سلام کردم و گفتم :
《 ننه ، یعقوب منو فرستاده که یک کیف راازاتاقش ببرم 》
ننه یعقوب از سرراه کنار رفت و پرسید :
《 خودش کجااست ننه ، قرار بود بیاد منوببره سرخاک مادرش؟》 قدم بداخل خانه گذاشتم ودرحالی که بطرف اتاق یعقوب می رفتم گفتم :
《 دست اش بند بود یک ماشین و باید آماده می کرد ، میاد تا ۳و ۴ 》 وارد اتاق یعقوب شدم .چشم چرخاندم .زیرلب گفتم :
《 یعنی کجاگذاشته؟》 خودم را به کمد نیمدار داخل اتاق رساندم چشمم در آیینه روی در کمد به خودم افتاد .در کمدرا باز کرده داخل آنرا جستجو کردم خبری از کیف نبود بالای کمدرا دست کشیدم .چیزی نبود خودم را به تخت رساندم زیرتخت و زیر تشک و متکارا دیدم .اثری از کیف نبود .لبه تخت نشسته و گفتم :
《 یعنی کجا گذاشته ؟》در روی پاشنه چرخید ننه یعقوب در آستانه در ظاهر شد و پرسید :
《 پیداش کردی ننه ؟》 سرتکان دادم و از جابلند شدم و گفتم :
《 نیست ننه این کم حواس کیف را کجا گذاشته آخه؟》
ننه یعقوب شانه بالا انداخت .ازاتاق یعقوب بیرون زدم و گفتم :
《 شما کیفی ندیدی ننه ، تواتاق شما نگذاشته ، یا جای دیگه ای؟》 ننه یعقوب گفت :
《 شاید توزیر زمین گذاشته باشه ننه برو ببین ، پیداش نکردی سرکوچه تلفن هست دم بقالی مش رضا زنگ بهش بزن بپرس 》 زیرلب گفتم :
《 ننه بیچاره خبرنداری چه بلایی سر کاکل زریت آمده 》
خودم را به زیر زمین رساندم تمام خرت و پرت های داخل آن را زیرورو کردم ، اثری از کیف نبود .از زیرزمین بیرون زدم به دوربرم چشم چرخاندم . شانه بالا انداخته بطرف در خانه راه افتادم و گفتم :
《 میرم بهش زنگ بزنم ننه 》 قدم به داخل کوچه گذاشتم .درراپشت سرم بستم .پیرمرد بلندقد و چهار شانه ای نزدیکم شد .روی موتور پریدم پیر مرد به من رسید ودست اش را روی کیلومتر شمار موتور ام گذاشت و پرسید :
《 پیداش نکردی نه ؟》 باتعجب به مرد خیره شدم چشمان سبز اش برق خاصی داشت که آدم را می ترساند .پرسیدم :
《 از چی حرف میزنی ، تو کی هستی ؟》 مرد ترک ام روی موتور نشست و گفت :
《 ازاینجا بریم تا برات بگم 》 موتور را بحرکت در آوردم از کوچه بیرون زدیم .گفتم :
《 خوب پیرمرد بنال ببینم حرفت چیه ؟》 پیرمرد گفت :
《 کیف دکتر پیش منه ، اگر ۵۰ ، ۵۰ قبوله معامله را امشب تموم کن دیدم آدم دکتر باتو اختلات می کرد》 گفتم :این دکتر کیه اصلا ؟》 پیرمرد گفت :
《 آمپول زنه بهش میگن دکتر ، باخلاف کارا میچرخه ، همه کاری میکنه از سقط جنین گرفته تا بخیه چاقو خوردها》پرسیدم :
《 یعقوب تو قهوه خونه باتو قرارداشت ؟》 پیرمرد گفت :
《 بله قرار بود بیاد و بگه کار به کجا رسیده ؟》 پرسیدم :
《 توی کیف چی هست که اینقدر مهمه حالا ؟》پیرمرد گفت:
《 من چندروز هست شدم نگهبان تعمیرگاه .کیف و من زدم وقتی ماشین اش را برای تعمیر آورده بود . داخلش حدود چند هزارتایی دلاره اونم تقلبی》پرسیدم :
《 دلار تقلبی ، وقت بردن ماشین نفهمید ؟》 گفت :
《 خودش نیامد که آدم اش آمد . سه روز پیش بود دکتر آمد ما همه اظهار بی اطلاعی کردیم و اوس رحیم گفت که شاید آدمت سرراه رفته جایی و کیف را از ماشین زدن ، دکترم گفت که شاید بعید نیست بعدم رفت 》 گفتم :
《 مگه دلار های تقلبی چقدرارزش داره که یعقوب میخواست ۵۰ تا بگیره ؟》 پیرمرد خندید و گفت :
《 شاید بی ارزش باشه برای ما اما اگردست پلیس برسه برای دکتر گرون تموم میشه. افتاد 》
گفتم :
《 فهمیدم پیرمرد . حالا کجااست ؟》 خندید و گفت :
《 جاش امنه تو قرار بزار منم میارمش پولو که گرفتبم نصفا نصف 》 گفتم :
《 این دکتر ی که تو تعریف کردی خطرناکه ، باید احتیاط کرد .سرمونو بباد نده 》 گفت :
《 تا مدرک دست مااست هیچ کاری نمی کنه بعدش هم هرکدوم میزنیم یکطرف و برو که رفتیم 》
گفتم :
《 محکم بشین که میخوام پرواز کنم 》 محکم من را گرفت و گفت :
《 من، من می ترسم تند نرو ، اصلا کجا میخوای منو ببری؟》 گفتم :
《 یعقوب بهت نگفته بود که منو دلار های تقلبی که بهم انداختن تو بازار باخاک یکسان کرد دارو ندارم شد یک مشت کاغذ که از ترسم آتش زدم 》پیرمرد گفت :
《 حالا وقت تلافیه 》 گفتم :
《 حق باتواست وقت تلافیه 》 به سرعت موتور افزودم تا به کلانتری رسیدیم موتو ر را متوقف کردم .پیرمرد دودستی زد روی سر اش.