عنوان داستان : گورکن
نویسنده داستان : احسان تنکس
بازو های بی رمقم بیل را پس میزنند؛ دیگر توان ادامه دادن کارم را ندارم
دیگر این دست و آن دست کردن تنها همدمم بی فایده است
خستگی در جای جای کمرم رخنه میکند
با آستین پیرهنم عرق پیشانی ام را خشک میکنم و کنار قبر مینشینم
فلاسک دسته شکسته را بر میدارم در استکان کمی چای میریزم
بخار چای زبانه میکشد
ناگهان با فریادی بلند ... که مدام میگوید
(به کارت برس پیرمرد)
به خود می آیم
نمیدانم چقدر گذشته
اما گویی باز هم در سیل خیالاتم غرق شده بودم
بخار چای دیگر زبانه نمیکشید
دو حبه قند در دهانم حالا شهدی شیرین شده بودند
جرعه از چای را بی معطلی بالا کشیدم
این روز ها سرم ناجور شلوغ شده
این شغل ثابت ترین شغل دنیا است
تا دنیا دنیا باشد و آدم آدم
همه محکوم به مرگ اند
حتی پیربابا با صد و نه سال سن هم میمیرد
هرجای دنیا که باشید گورکنی شغلیست که هرگز از دور خارج نمیشود
خصوصا این روز ها که مردم برای مردن رقابت میکنند
اسمش را میگذارم لیگ بزرگ مرگ
مدتیست سوالی ذهنم را مغشوش ساخته
اگر من آخرین نفر باشم چه میشود؟
آخرین آدم زنده دنیا را چه کسی خاک خواهد کرد؟
هوا رو به تاریکی است و قبرستان ساکت
شباهنگام تن خسته ام را که سنگینی روح را هم نمیتواند تحمل کند به خانه میکشم
بی آنکه چیزی بخورم و یا فکری به سرم بزند سرم را روی بالشت کهنه ای میگذارم و بی آنکه بدانم تا صبح چقدر مانده این جمله را با خود تکرار میکنم
من فردا کار مهمی دارم
***
سرخی آفتاب پشت پلک هایم مرا وادار به بیدار شدن میکند
بی آنکه لقمه ای بر دهان بگزارم روانه بانک بالاتپه میشوم
حدود بیست دقیقه ای اگر نخواهم وقت خود را با سلام و احوال پرسی های ابلهانه پر کنم راه دارم
شهر به خواب رفته
خوابی عمیق که چند هفته ای از آن میگذرد
دکان ها بسته اند
حتی دکان داوود کلیمی هم بسته است
چگونه توانسته از خیر اسکناس ها بگذرد نمیدانم
نکند بانک هم بسته باشد
یک روستا است و یک بانک قدیمی که زمان احداثش را کسی نمیداند
انگار که پیش از تشکیل روستا اینجا بوده
درهای تخته شده
گویی تا به حال باز نشده اند
از پنجره نگاهی به داخل می اندازم
خالی است
خالیِ خالی
باید خرجی دخترم در شهر را واریز میکردم ولی دست بر قضا آنهم ناتمام ماند
دخترم رفت به شهر تا حقوق بخواند
به سوی قبرستان پایین ده میروم
شرط میبندم امروز هم مثل روز های دیگر وقت سر خاراندن نداریم
درِ قبرستان هنوز بسته است
بازهم بانی مسجد دیر کرده است
روی نیمکت کنار در مینشینم
عطر درخت بهار نارنج از پشت میله های قبرستان همراه نسیمی از باد به سمت من می آید
عطرم روحم را بیدار میسازد
دوباره سوال همیشگی در ذهنم ادا میشود
اگر من آخرین نفر باشم چه میشود؟
درست چهار شب پیش بود
زمانی که خود را به خانه رساندم پای منقل وافور وقتی نئشه بودم به خواب عمیقی رفتم
صدای اهالی روستا همه جا را پر کرده بود
لاالله الی الله
لاالله الی الله
در تابوت بودم
مرا در قبر گزاشتند
قبری که معلوم نبود چه کسی آن را کنده
صدای داوود کلیمی می آید که تلقین میخواند
خواستم در تابوت را باز کنم و بگویم جز این پیر خرفت کس دیگری نبود؟
حتما باید یک یهودی تلقین بخواند؟
ولی دست و پاهایم در اختیار من نبودند
تلقین تمام شد
همهمه ی جمعیت لحظه ای خاموش شد
صدای پای تششیع کنندگان بود که از مراسم دور میشدند
سنگ قبری در کار نبود
حتی قبر را از خاک پر نکردند
ساعت ها می آمدند و میرفتند
احساس تنگی نفس وجودم را فرا گرفت
قبر هر لحظه تنگ و تنگ تر میشد
مرا زنده به گور کرده بودند
صدای عصا که گویی پتکی بر درِ تابوت بود فضا را پر کرد
صدا قطع شد
و بعد ناله ای بلند
ناله ای شبیه به قتل عامی رو به روی یک مهد کودک
صدای پیری زمزمه کرد
(تا زمانی که سنگ قبرت را نگذارند در این دنیا خواهی ماند)
و بعد خنده ای بلند
آنقدر بلند که مرا از نئشگی در اورد
صدای اسماعیل است
بی آنکه چیزی بگوید کلید انداخت و در را باز کرد
قبرستانی برفی در فصل تابستان
بوی آهک مشامم را میسوزاند
تا به حال قبرستانی به این ساکتی ندیده بودم
هر روز گریه و شیون زن ها تن مرده ها را در قبر میلرزاند
لباس کارگری را پوشیدم و بیل جدیدی که دهداری به مسجد داده بود برداشتم
بالای قبری که حالا از پودر آهک پر شده بود رفتم
احساسی آشنا وجودم را فر گرفت
فکر احمقانه ای به سرم زد
بی هوا بدون نگاه کردن اطرافم اهک را با بیل کنار زدم
ضربان قلبم بی آنکه دلیلش را بدانم بیشتر و بیشتر میشد
کفن را از روی صورتش آرام آرام کنار زدم
خدای من!
این امکان ندارد
بیل از دستم افتاد و عقب نشینی کردم
فریاد زدم
-کسی این دختر را میشناسد؟
صدایم ثانیه ای طنین انداز شد
حتی اسماعیل هم آنجا نبود
این دختر بدون هیچ نمازی
بدون هیچ تشییع جنازه ای
از دیشب تا به امروز صبح در آهک خوابیده بود
او الان باید در پر سفید قو میبود
درست مثل دخترم
ابروهای خرمایی پر
با آن دماغی که هیچگاه شبیه عروسکش نشد
انگار که من دو دختر دوقلو داشتم و یکی را اینجا خاک کرده بودند
و یکی را...
به راستی اورا کجا خاک کردند؟
فکر میکنم من تنها پدری هستم که پول خرید جسد دخترش را هم نداشته
میگفتند در شهر انقلابی شده بود و ماموران با اسلحه به سمت مردم شلیک میکردند
از بعضی شنیدم که او هم جزو معترضین بوده
امشب دم غروب وقتی مزد کارگرها را دادند همراه با پس انداز ماهیانه ام میتوانستم اورا بخرم
ولی دیگر دیر شده بود
هرماه برای اینکه اهالی روستا بویی از ماجرا نبرند مبلغی به یک حساب ناشناس که حتی هم اسم دخترم هم نیست واریز میکنم
- اوهم مثل تو خوابید
در مکانی نامعلوم
بدون هیچ نمازی
بدون هیچ غسلی
بدون هیچ صوت عبدالباسطی
و بدون هیچ پدری که اشک بریزد