عنوان داستان : زمان
نویسنده داستان : ایرج بایرامی
نیمه شب ، مرد روبروی پسر شش ساله اش نشسته بود و مدار حرکت زمین و چگونگی تغییر فصلها را به او توضیح می داد.
_« ... خورشید هم هر بیست و پنج روز یک بار به دور خودش می چرخه و فاصله اون تا زمین تقریباً صد و پنجاه میلیون کیلومتره. »
پسر پرسید:« پدر ، من وقتی هم سن تو شدم، تو چند سالته؟»
مرد دست روی موهای جوگندمی اش کشید: « شصت سالم .»
پسر خواب آلود جواب داد:« اوه ! چقدر زیاد!» و آرام پلک هایش را روی هم گذاشت و گوشه کاناپه بخواب رفت.
مرد بلند شد. به آنسوی اتاق رفت.کمی مضطرب بنظر می رسید. به نرده های فلزی مقابل پنجره تکیه داد و به آسمان خیره شد. ماه در میان توده های خاکستری ابرها ، گویی کاسه ای مملو از شیر بود که پیکر مه آلود زنی آنرا با خود حمل می کرد . ناگهان احساس شادمانی غریبی به او دست داد. زیر لب گفت : « هفتاد و چهار سال .» لبخند زد و ادامه داد:« اما در خوشبینانه ترین حالت، ده سال پیش از آن مرده ام. »