عنوان داستان : چشم های معصوم آن دخترک
نویسنده داستان : محمد جواد مولوی
چشم هایش به قدم هایش بود. با دستش لبه شال سبز رنگش را روی گردنش گرفت که مبادا بازیچه چشمان هرزه گرد آن دو سه جوان مست آن سوی خیابان شود که معلوم نیست با هر نگاهشان به چه حرامی چشم دوخته اند.
قدم هایی که نگاهشان میکرد ناخودآگاه تند تر شدند و خورشید برای قایم شدن پشت ساختمان های سر به فلک کشیده ی شهر عجله داشت. پسر بچه ی ۲۰ ساله تازه به دوران رسیده ای جلوی دختر سبز شد و خیره شده بود به دختر که کمی از آن از گوشه شال سبز رنگش بیرون زده بود. دندان تیز کرد. شاید میتوانست با او طرح دوستی بریزد، یکی دوبار باهمدیگر به کافه ای، جایی بروند و در موقعیت مناسب در یک جای خلوت... به دختر گفت : نزدیک است که هوا تاریک شود. در تاریکی خیابان پر از گرگ میشود از گرگ، اگر میخواهی با ماشین تا جایی میرسانمت. دختر سرش را پایین نگه داشت و به راهش ادامه داد.
چراغ های خیابان یکی یکی روشن میشدند. و در این تاریکی لحظه به لحظه خودنمایی اش بیشتر میشد. رو به روی مغازه کفش فروشی مردی با لباس چهارخونه ریز آبی، شلوار پارچه ای سرمه ای که دَمِ پاچه آن ریش ریش شده بود، در حالی که ته ریش هایش را -که همه صورت و گلویش را پوشانده بود- را میخواراند، نگاهش متوجه دختر شد. با خودش فکر کرد : ۱۰ سال است درکنار زنی هستم که فقط بلد است آشپزی کند و سر بچه ها غر بزند و در تختخواب مثل یک مجسمه بیافتد. اما این دختر فرق دارد...
در همین فکر بود که به دختر گفت : نمیخواهی یه سر به مغازه بزنی؟ جنس هایمان تخفیف های خوبی خورده اند.
دخترک همانطور که سرش پایین بود ، بدون کلامی از آنجا گذشت.
هوا درگیر تاریکی مطلق فرورفته بود.
پیرمردی در جلوی در خانه اش زیر نور تیر چراغ برق کوچه نشسته بود، حتی با آن چشم های کمسو، برق در چشم هایش انداخت. و پیرمرد به فکر فرو رفت : به عشق جوانی اش فکر میکرد و به این سه سال اخیر که بعد از فوت همسر دومش تنها شده بود. به این فکر میکرد که میتواند چند سال باقی مانده عمرش را با دختر جوانی سپری کند. در حالی که روی ویلچر نشسته ، دختر برایش کلفتی کند، هر روز او را مشت و مال بدهد تا کمی درد آرتروزیتش کم بشود. اورا تا دست به آب ببرد، در حمام اورا بشوید.
بعد از سال ها دوباره میتوانست طعم جوانی بچشد.
در همین فکر دختر را خطاب کرد : خانم زیبا، اگر ممکن است یک لحظه بیا و کمکم کن تا بلند شوم.
دختر همانطور که سرش پایین بود به راهش ادامه داد.
نیم ساعت بعد دختر در خانه بود و چشمان پدر به چشمان معصوم دختر خیره شده بود. اما چشمان دختر رنگ و بوی نامردی چند نگاه کثیف متحرک را گرفته بود که فقط دنبال ارضا شدن امیال حیوانیشان بودند.
پدر چند دقیقه ای در چشمان بی گناه دختر خیره بود.. چشم هایی که همیشه پایین افتاده بودند. چشم هایی که آلوده به نگاه های بی رحم آدم ها نشده بودند.. چشم هایی که پاکی دختر را فریاد میزدند.