عنوان داستان : گل یاس
نویسنده داستان : علیرضا رضایی
همراه با صدای خروس ها ، صدای حجت هم در محل میپیچد که فریاد کنان میگوید ؛ نان خشک خریداریم ...
بعد از اینکه کوچه های سرو ۴ و ۵ را رد میکند در کوچه ی سرو ۶ میپیچد ، آفتاب تیز صبح چشم هایش را میزند ، سایه بان سقف ماشین را جلو میکشد و همین که به روی چشم هایش سایه می افتد ، چند متر جلو تر یک لنگ کفش را میبیند ، هیکل درشتش را از ماشین بیرون میاندازد و شخصی را میبیند که در آخر کوچه با تمام توان میدود و بعد در پیچ کوچه گم میشود ... در همین حین که مانند اسب های آبی خمیازه میکشد ، به سمت کفش میرود و آن را از روی زمین برمیدارد . کفش زنانه ای زیبا و نو که شاید یک یا دوبار بیشتر پا نخورده باشد . حجت طوری آن را وارسی میکند که مادری نوزاد تازه متولد شده اش را ...کفش را زیر صندلی راننده میگذارد ، سوار ماشین میشود و در پیچ کوچه ی سرو ۶ گم میشود .
غروب وقتی که به خانه میرسد سعید و مجید پسر های دو قلو اش و زینب دختر نوجوانش به استقبالش می آیند ... دوقلو ها مانند این که بخواهند به صدای جنین در شکم پدرشان که هیچ گاه قرار نیست متولد شود گوش دهند ، سر های خود را به شکم گرد و قلنبه پدرشان میچسبانند ...
حجت بعد از این که بچه ها را میبوسد و پلاستیک های میوه ی در دستش را به بچه ها میدهد ، با چشم هایش حیاط را به دنبال اکرم وارسی میکند .
اکرم با مانتوی نخی مشکی اش ، آنطور گوشه ای از حیاط چنبره زده و جوراب ها را وصله پینه میکند که حجت اول او را با کیسه ای زباله اشتباه میگیرد ، بعد که از پس شیشه ی ترک خورده ی عینکش چشم هایش را تیز میکند میبنید که اکرم است ... به سمت او میرود و سلام میکند اما به جای صدای سلام اکرم ، صدای بالا کشیدن دماغش را میشنود ... با تعجب کنار او مینشیند و می گوید ؛
چی شده خانوم ؟ چرا داری گریه میکنی ؟
اکرم چیزی نمی گوید و باز هم حجت سوالش را تکرار میکند ...
بعد از چند ثانیه اکرم با دست های لاغرش ، اشک ها را از گونه هایش پاک میکند و می گوید ؛
تو اصن میدونی امروز چه روزیه ؟
حجت گویی که به دنبال جواب سوال در ابر ها میگردد ، به آسمان آبی چند ثانیه خیره میماند و بعد رو به اکرم با تعجب میپرسد ؛
چه روزیه ؟
همین که اکرم میخواهد حرف بزند ، حجت تند وسط حرفش میپرد و میگوید ؛
آهان ، الان یادم اومد ، وقتی که داشتم میومدم داخل خونه ،دم در این همسایه جدیده بهم ی تیکه گوشت داد و گفت برای عید قربان ، گوسفند قربانی کردن ...عید قربانه .
اکرم جوراب ها را با عصبانیت به زمین میکوبد و میگوید ؛ خب عید قربان ما چه غلطی کردیم ؟
حجت باز هم به ابر ها خیره میماند و بعد عینکش را از سر چشمش پایین می آورد و با آغوش بزرگش ،اکرم لاغر و ریز جثه را می بلعد .
اکرم با بغض میگوید ؛ دوسال قبل این موقع که همه ی پولمون رو خرج عمل زینب کردیم ، پارسال هم که همین روزا تصادف کردی ، اما امسال چرا با دست خالی اومدی خونه ؟ تو که اون وام پنج تومنیت رو هم گرفتی ... ی شاخه گل مگه چقدر پولشه ؟
حجت آنطور اکرم را بغل کرده که گویی به جای کادو برای اکرم میخواهد با بغلی سر و ته قضیه را هم بیاورد . بلند میشود و از شیر آب کنار حوض یک لیوان آب برای اکرم می آورد بوسه ای بر گونه ی کک مکی او میزند و یکهو فکری مانند رعد و برق در آسمان ذهنش نمایان میشود . چادر اکرم را می آورد و از او میخواهد که بلند شود که به مسجد بروند ، اکرم آنطور با تعجب چادر را میگرید و به او نگاه میکند که حجت با اخم میگوید ؛
چیه ؟ انگاری که مثلا شمر میخواد بره مسجد ؟ بابا من جوونیام خودم بسیجی بودم ...
اکرم چیزی نمیگوید ، چادر را از دستش میگیرد و پشت سر حجت راه می افتد ...
سوار وانت لیمویی رنگ و فکسنیشان میشوند و به سمت مسجد محل حرکت میکنند .
حجت لنگ کفش را در یک دستش گرفته و با دست دیگر در بین کفش های زنانه با دقت تمام در حال گشتن است . در همین حین مرد جوانی از پشت سر به روی شانه ی او میزند و می پرسد ؛
آقا شما اینجا چیکار میکنید ؟
حجت در جوابش می گوید ؛
منتظر زنمم که بیاد بیرون ، میخوام کفش هاش رو براش پیدا کنم که وقتی نمازش تموم شد معطل نمونیم !
مرد با اخم نگاهی به کفش در دست حجت میکند و میگوید ؛ خب بذار الان همسر منم نمازش تموم میشه اونم میاد کمک بگردیم ...
لبخندی به صورت گوشتی اش مینشیند ، تشکر میکند و مانند این که در حال درو کردن باشد ، شروع به زیر و رو کردن کفش ها میشود .
بعد از این که سلام نماز را میدهند ، زنی سراسیمه همراه مرد جوان به تماشای حجت می ایستد و در گوش مرد پچپچ میکند ... مرد جلو می آید و از حجت می پرسد ؛
ببخشید آقا شما وانت دارید ؟
حجت سرش را بلند میکند و با سر جواب مثبت میدهد .
ناگهان مرد مانند کسی که دستش لای در گیر کرده باشد ، دست حجت را میگیرد و با دهان گشادش فریاد میزند ؛ دزد ، دزد ...
حجت که هنوز زیرنویس فریاد های مرد برایش بالا نیامده ، هاج و واج به دندان های آسیاب کرم زده ی مرد خیره میماند .
تا میخواهد که از چند و چون ماجرا بپرسد ، مرد جوان سیلی محکمی بیخ گوشش مینشاند ...
بعد از چند دقیقه مردم دور مرد جوان و حجت حلقه میزنند .
خادم مسجد از مرد جوان میخواهد که با صدایی آرام تر توضیح دهد که چه اتفاقی افتاده است . اکرم کنار حجت ایستاده و طبق معمول سکوت کرده است .
مرد جوان با همان صدا که باعث تضعیف اعتماد به نفس بلندگو های مسجد شده ، شروع به توضیح دادن میکند ؛
بابا امروز همسرم وقتی از خواب بیدار میشه و پرده سالن رو میکشه ، یکی رو میبینه که سر دیوار خونمونه ، میاد بیرون و یه لنگ کفش بهش پرت میده که میشه همین لنگ کفش دست ایشون ، بعدش هم که میاد تو کوچه میبینه همین وانتی که دم دره و مال این آقا هستش داره دور میشه ...
حجت گویی که تا آن لحظه برق ها رفته باشند و الان تازه آمده باشند ، به حرف میآید و با فریاد می گوید ؛
بابا چی داری میگی ، این آدم با این شکم میتونه از دیوار بره بالا ، نه خدایی ی چیزی بگو که با عقل جور درباید ، من چون زانو هام درد میکنه و نمیتونم از پله های تراس برم بالا چند ماهه تو حیاط میخوابم ...من نون خشک میخرم .
مرد یکی دیگر در گوش حجت میزند و حجت هم با پاشنه ی همان لنگ کفش محکم به سر مرد میکوبد و ناگهان خون فواره میزند ...
غروب است ، کلید در قفل حیاط میچرخد و حجت و اکرم با لباس هایی پاره و سر و وضعی نامرتب به داخل خانه می آیند . اکرم میرود ، روی اولین پله تراس می نشیند ، چادرش را سرش میکشد و شروع به گریه کردن میکند .
حجت با پاهایی خسته و لنگ زنان به سمت باغچه ی گوشه ی حیاط میرود ، گل یاسی را می چیند و بعد آن را به اکرم میدهد .
بچه ها هاج و واج به این صحنه نگاه میکنند ... بوی گل های یاس همراه با سکوتی بی سابقه در خانه می پیچد .
پایان