گره‌های داستانی را کورتر کنید!




عنوان داستان : گنبد خضراء
نویسنده داستان : مهدی عابدی

عادت کرده بودم ظهر ها که برای زیارت به حرم می رفتم، ابتدای ورود به حریم حرم، از دور به ائمه بقیه سلام مختصر می دادم. وارد صحن می شدم. ظهر ها آفتاب سوزان مدینه هوا را گرم و سوزان می کرد. زمین و سنگفرش به حدی داغ می شد که لحظه ای امکان پابرهنه رفتن نبود. از قسمتی به بعد، رنگ سنگفرش ها سفید مطلق می شد. سفیدی سنگ های براق و صیقلی کف صحن، چشم هایم را اذیت می کرد. اما خنکی سنگ ها، باعث می شد پابرهنه رفتن روی سنگ ها برایم لذت بخش و دوست داشتنی باشد. دمپایی های سیاه و پلاستیکی را در می آوردم و داخل کیسه ای که همیشه همراهم بود می گذاشتم. یک مفاتیح خیلی کوچک هم داشتم. همیشه همراهم بود. روحانی کاروان در جلسات توجیهی قبل از سفر بارها گفته بود همراه داشتن مفاتیح در عربستان خطرناک است و اگر شرطه ها ببیند گیر می دهند. اما من گوش شنوایی نداشتم. شور نوجوانی در سر داشتم و به دلم ترسی راه نمی دادم. به محض پا برهنه شدن، روبروی گنبد خضراء سلامی می دادم و میرفتم گوشه ای روبروی گنبد می نشستم. مشغول زیارت و دعا می شدم. ظهر ها صحن بیرونی خلوت بود. کسی کار به کار کسی نداشت. همه از گرمای بیرون به خنکای کولرهای گازی داخل شبستان پناه می بردند. زیر بادهای دلنواز کولر چرتی هم می زدند. اما من خلوت گرم صحن را به شلوعی خنک شبستان ترجیح می دادم. کنجی نشستم و مشغول زیارت عاشورا شدم. حال و هوای خودم بودم. لحظه ای نگذشته بود که صدای صحبت یک عرب زبان به گوشم خورد. صدا هر لحظه نزدیک تر می شد. مفاتیح همراهم بود. می خواستم پنهان کنم جلب توجه می کرد. یک دوربین یاشیکا هم توی جیبم بود. آن روز با بچه ها وعده کرده بودیم تا داخل شبستان عکس بیندازیم. ماموریت وارد کردن دوربین به صورت قاچاقی به داخل شبستان هم به من واگذار شده بود. معمولا ظهرها که خلوت تر بود و شرطه ها از گرمای زیاد، هوش و حواس و حالی برای تفتیش نداشتند می توانستیم دوربین داخل ببریم. همه چیز عادی بود. صدا نزدیکتر می شد. حالتم را حفظ کردم. تکان اضافه نخوردم. سرم را بلند نکردم. اما صدا نزدیکتر می شد. دو پای سیاه و برهنه که از یک دشداشه سفید بیرون زده بودند را جلوی خودم دیدم. نمی فهمیدم چه می گوید. سرم را بلند کردم. یک عرب قد کوتاه سیاه چهره. چفیه ای قرمز رنگ عربی روی سرش انداخته بود. مبلغ دینی بود. معلوم بود دارد غر و نق می کند. اما نمیفهمیدم چه می گوید. چون دشداشه عربی می پوشیدم تصور می کرد عرب زبان هستم. با حرکت دستم و سر تکان دادن بهش فهماندم نمیفهمم چه می گویی! انگشت اشاره دست راستش را به سمت مفاتیح گرفته بود. فقط "شرک شرک" گفتنش را می فهمیدم. یعنی شما که مفاتیح می خوانید مشرک هستید. تصورم این بود در حد یک تذکر است و می رود. اما ول کن ماجرا نبود. دستش را آورد جلو تا مفاتیح را بگیرد. کپ کردم روی مفاتیح و مانع شدم. " حرّک حرّک" را از حرف هایش فهمیدم. همانطور که تقلا میکرد مفاتیح را از من بگیرد، با دستهایش هم اشاره می کرد که بلند شوم و همراهش بروم. آن طور که شنیده بودم اگر از کسی مفاتیح می گرفتند او را به مرکز ارشاد دینی می بردند و ۲۴ ساعت جهت ارشاد و انذار در اختیار آن ها بود. تقلایش برای گرفتن مفاتیح اثر بخش نبود. تا دید تلاشش موثر نیست راه دیگری در پیش گرفت. کیسه ای که دمپایی هایم داخلش بود کنارم افتاده بود. برداشت و رفت. با دست اشاره کرد دنبالم بیا. در کیسه جز دمپایی چیز دیگری نداشتم. ناچار بلند شدم دنبالش حرکت کردم. به سمت ورودی شبستان می رفت. آن جا معولا چند شرطه امنیتی هم حاضر بودند. اگر دست ان ها می افتادم کارم زار بود. متوجه دوربین داخل جیبم می شدند و دردسرم بیشتر می شد. دوربین هم به فنا می رفت. دنبال آن مرد عرب می رفتم. سرعتش زیاد بود. مثل اینکه یک لقمه چرب شکار کرده باشد. دیگر اصلا حواسم به خنکای سنگ های کف صحن پیامبر نبود. فکر و ذکرم به آن چه قرار بود بر سرم بیاید مشغول بود. روز آخری بود که در مدینه بودیم. فردا صبح به سمت مکه و اعمال عمره می رفتیم. اگر گیر می افتادم همه چیز به هم می خورد. نگاهم به گنبد خضراء افتاد. در دلم به حضرتش سلامی دادم و طلب کمک کردم. فاصله ام با مبلغ دینی عرب بیشتر شده بود. تند تند راه می رفت و چیزی می گفت. انگار هنوز داشت غر و لندهایش را می زد. هر چند ثانیه هم پشت سرش را نگاه می کرد تا مطمئن شود پشت سرش می آیم. نگاهم هنوز به گنبد خضراء بود. دیگر نزدیک وروری شبستان شده بودیم. شرطه ای بیرون شبستان نبود. تحمل گرما نداشتند. داخل شبستان روی صندلی های نرم لم می دادند و هر کس را عشقشان می کشید تفتیش می کردند. در یک لحظه، به محض اینکه مبلغ دینی عرب نگاهش را از من برداشت پا به فرار گذاشتم. دشداشه ام را گرفتم بالا تا در دست و پایم گیر نکند و زمین نخورم. هر چقدر توان داشتم در پاهایم جمع کردم. تا توانستم سرعتم را بالا بردم. اصلا به پشت سرم هم نگاه نمی کردم. صحن خیلی خلوت بود. توجه کسی جلب نشد. کمتر از چند ثانیه سنگفرش های خنک تمام شد و به سنگفرش های داغ رسیدم. دیگر اگر هم می خواستم ندوم، داغی سنگفرش ها به حدی بود که پای برهنه یک ثانیه بیشتر نمی شد روی آن ایستاد. تا از محدوده صحن خارج شدم دویدم سمت مغازه ها. کنار مغازه ها باریکه ای سایه بود. اگر چه سایه ها هم سنگفرش هایش داغ و سوزان بود ولی بهتر از آفتاب بود. چند لحظه ای تامل کردم. اطراف را دید زدم. یک‌مینی بوس کمی آن طرف تر پارک بود. منتظر بود سر ساعت به سمت هتل حرکت کند. نزدیکش رفتم. اسم هتل را گفتم. راننده با اشاره دست گفت بیا بالا. تا سوار شدم آرامش گرفتم. از پنجره به صحن حضرت رسول نگاه کردم. خبری از شرطه ها و آن مبلغ دینی نبود. انگار موضوع برایشان آنقدر اهمیت نداشته که بخواهند برایش در این گرمای سوزان خودشان را به زحمت بیندازند. اما برای من آنقدر مهم بود که نخواهم ۲۴ ساعت اسیر این زبان نفهم ها بشوم. مفاتیح و دوربین را هم از دست نداده بودم. فقط می ماند یک جفت دمپایی پلاستیکی و یک کیسه که آن هم ارزش چندانی نداشت. تا مینی بوس به سمت هتل حرکت کرد نفس راحتی کشیدم. از خیابان روبروی حرم رد شدیم. نگاهم به گنبد خضراء افتاد. نگاهم به گنبد گیر کرده بود. در دل سلامی گرم به حضرت رسول دادم.
نقد این داستان از : سارا عرفانی
سلام و ادب
«گنبد خضرا» ماجرای پسر نوجوانی است که در مسجدالنبی کتاب دعا می‌خواند و مرد صعودی قصد دارد او را به دست شرطه‌ها بسپارد و در نهایت، راوی داستان از دست او فرار می‌کند.
بخش زیادی از این داستان، با توصیف‌هایی پیش می‌رود که چندان تاثیری در پیشبرد داستان ندارد. مثلا به این توصیف‌ها دقت کنید: «عادت کرده بودم ظهرها که برای زیارت به حرم می‌رفتم، ابتدای ورود به حریم حرم، از دور به ائمه بقیه سلام مختصر می‌دادم. وارد صحن می‌شدم. ظهرها آفتاب سوزان مدینه هوا را گرم و سوزان می‌کرد. زمین و سنگفرش به حدی داغ می‌شد که لحظه‌ای امکان پابرهنه رفتن نبود. از قسمتی به بعد، رنگ سنگفرش‌ها سفید مطلق می‌شد. سفیدی سنگ‌های براق و صیقلی کف صحن، چشم‌هایم را اذیت می‌کرد. اما خنکی سنگ‌ها، باعث می‌شد پابرهنه رفتن روی سنگ‌ها برایم لذت‌بخش و دوست‌داشتنی باشد.» این توصیف‌ها و مقدمه‌چینی برای ورود به ماجرای اصلی داستان، به شدت زیاده‌گویی و اطناب دارد. اگر با یک رمان مواجه بودیم شاید اینطور نبود. اما در یک داستان کوتاه که اصل ماجرا هم زیاد وزن سنگینی ندارد و خواننده را با خود همراه نمی‌کند، چنین توصیف‌هایی بدون هیچ تشخص زبانی و آشنازدایی خاصی به‌شدت حوصله‌ی مخاطب را سر می‌برد. اگر قصد توصیف دارید از جملات کوتاه و تاثیرگذار استفاده کنید. توصیف‌هایی با جملات طولانی، بدون آنکه گره اصلی داستان هنوز مشخص باشد آن هم برای داستانی با این حجم کم اشتباه است.
نکته‌ی بعد اینکه شما داستان را به‌گونه‌ای روایت کرده‌اید که انگار صرفا خاطره نوشته‌اید. وظیفه‌ی داستان چیزی بیشتر از تعریف یک ماجراست. بعضی جاها شاید نیاز باشد زمان کش بیاید. با حس درونی راوی همراه شویم. اضطراب و نگرانی‌اش واقعا خواننده را هم نگران کند. ضربان قلبش را بالا ببرد. اما در این داستان اصلا چنین اتفاقی نمی‌افتد. ماجرا خیلی ساده و خطی روایت می‌شود. از تعلیق استفاده نمی‌شود. اینکه مخاطب مشتاق و کنجکاو شود که واقعا قرار است چه اتفاقی بیفتد.
در نهایت هم که راوی فرار می‌کند و باز ما توصیف‌های خسته‌کننده‌ای داریم که به متن آسیب می‌زند. داستانی تا این حد کوتاه باید در اوج تمام شود. چند خط پایانی کاملا قابل حذف است. و برای همین است که می‌گویم متن شما بیشتر از آنکه داستان باشد، خاطره است. و اگر واقعا ما با یک خاطره مواجه نیستیم و هدف شما نگارش داستان بوده، ای کاش کمی اتفاقات و ماجراها را بسط می‌دادید. مخاطب را به چالش می‌کشیدید. راوی داستان دردسرهای بیشتری را تجربه می‌کرد و به این راحتی نمی توانست فرار کند. حتی اگر این داستان را بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته‌اید، باید سر و شکل آن را از حالت خاطره دربیاورید. کمی در ماجرا دست ببرید و اتفاقات را آنقدر گسترش دهید که گره داستان مدام کورتر شود و خواننده احساس کند یعنی قرار است چه اتفاقی بیفتد؟!

منتقد : سارا عرفانی

متولد تهران، 1361، دانش آموخته فلسفه اسلامی، نویسنده و مدرس دانشگاه، دبیر کانون نویسندگان بانوی فرهنگ، داور جشنواره های ادبی



دیدگاه ها - ۱
مهدی عابدی » شنبه 09 مرداد 1400
خیلی نقد خوبی بود. ممنون

برای ارسال نظر وارد پایگاه شوید.

امارگیر وبلاگامارگیر سایتتقویم و ساعت