نقد داستان من نیما نبودم




عنوان داستان : من نیما نبودم
نویسنده داستان : سعید قلیزاده

یادم میاد وقتی سوم دبستان بودم روز اولی که معلممون اومد کلاس گفت که من بین‌شما و بچه ام هیچ فرقی نمیذارم. حالا اینکه راست میگفت و نمیدونم چون از کیفیت روابطش با بچش هیچ اطلاعی نداشتم. ولی اون چیزی که بعد یه ساعت مشخص شد این بود که آقا معلممون بین ما و نیما کلی فرق میذاشت. 《نیما》پسر مدیر مدرسمون بود که تو ردیف اول درست رو به روی میز معلم میشست. نیما اولین قدرت نماییش رو زمانی به رخ کشید که معلممون تو بدو ورود به شکل کاملا دموکراتیک و با رای قاطع خودش نیما رو به سمت مبصری کلاس برگزید. ولی متاسفانه کار به اینجا ختم نشد و با اختیاراتی که معلممون به نیما داد ایشون دیگه حتی لازم نبود هر بار زنگ اول به معلم بگه که《آقا مشقارو نگا نمیکنید؟!》چون خودش مشقارو میدید، و اگه نمینوشتیم، معلم تنبیه های درخواستی نیما رو روی ما پیاده میکرد. البته نیما الگوی اخلاقی ما در کلاس هم بود و معلم همیشه یادآور میشد که از نیما یاد بگیریم. نیما هیچ وقت بی نظمی نمیکرد و اگه میکرد هم همیشه تقصیر بقیه کلاس بود. مثلا یه روز معلم منو صدا کرد جلو و بعد اینکه یکی گذاشت زیر گوشم گفت: 《چرا به نیما میگی که با بغل دستیش حرف بزنه》 خیلی سعی کردم به معلم بفهمونم که من ته کلاس میشینم و نیما سر کلاس، و این اتفاقی که معلم میگه نشدنیه. ولی معلم قانع نشد و قانع نشدنش رو هم به شکل فیزیکی نشون داد. آخرش هم ناظم به زور منو از زیر دست و پای معلم کشید بیرون؛ هرچند بعداً خودش تو اتاق ناظما نشون داد که بیشتر از معلممون قانع نشده. نیما مُخ کلاسمون هم بود، تو همه‌ی امتحانا بیست میگرفت، یا بهتر بگم بهش ۲۰ میدادن. یادمه یبار تو ورقه جواب سه ضربدر پنج رو نوشته بود سیزده. معلممون اون روز سه ساعت معادله حل کرد تا اثبات کنه که سه پنج تا میشه سیزده تا و نیما درست نوشته. البته نمیدونم نیما اصلا چطور ممکن بود یه سوال رو غلط بنویسه؛ چون همیشه معلممون به اون درس میداد و اگه هم سوالی داشت همیشه با مهربونی جواب میداد؛ اما یبار من دستمو بلند کردم تا از معلم بپرسم اونی که رو تخته کشیده مربع هستش یا مستطیل، ولی معلم قیاقش رو مثل هاپو کومار کرد و داد زد که مگه کوری؟! البته در واقع نمره چشام از ده ، دو بود و عملا کور بودم. منتها تا بخوام اینو به معلم توضیح بدم اونقدر زد پس کلم که از اون روز به بعد حتی مامان و بابامو هم از هم دیگه تشخیص نمیدادم.
البته نیما هم معلممون رو دوست داشت. مثلا تو روز معلم واسش قهوه ساز آورده بود. منم در حالی که کاغذ کادوی جورابای طرح داری که واسه معلم خریده بودم، داشت به خاطر عرق دستام وا میرفت از بغل دستیم پرسیدم قهوه ساز چیه؟! اونم گفت باهاش قهوه درست میکنن. من که تا اون موقع با کلاس ترین نوشیدنی ای که خورده بودم چایی شیرین بود، آخرشم نفهمیدم قهوه ساز چیه و تا چند سال فکر میکردم که با قهوه ساز رنگ قهوه ای درست میکنن.
من هر وقت معلم کلاس سوممونو میدیدم از ترس شلوارم رو ارغوانی میکردم و نیما هروقت میدیدش میدویید سمتش ها حسابی باهاش گرم میگرفت. معلم سال سوم من معلم خیلی خوبی بود، ولی فقط مشکل اونجایی بود که من 《نیما》 نبودم
نقد این داستان از : هادی خورشاهیان
به نام خدا
با سلام و احترام
یکی از مهم¬ترین خوبی¬های ادبیات این است که نظر آدم¬ها با هم فرق می¬کند. مهم¬ترین بخش زندگی آدم¬ها هم دقیقاً همین جاست که نظرشان با هم متفاوت است. یعنی همان¬طور که راه های رسیدن به خدا به تعداد آدم¬هاست، دریافت¬های آدم¬ها از یک متن ادبی هم به تعداد آدم هاست. البته این به این معنا نیست که یک متن ادبی، ظرفیت این را دارد که این قدر قابل تأویل باشد. بیش¬تر به این معناست که هرکسی می¬تواند هرچقدر دلش می¬خواهد با آن ارتباط بگیرد. حتّی یک آدم می¬تواند در هردفعه¬ای که یک متن را می¬خواند، نظری متفاوت با دفعه¬ی قبل و احتمالاً بعدش داشته باشد. این از این. یک نکته¬ی مهم دیگر هم در ادبیات و بخصوص داستان وجود دارد که معمولاً صاحبنظران این عرصه می¬گویند به جای تعریف کردن، نشان بده. منظورشان این است که نگو نیما این¬طوری بود و اون¬طوری بود. این¬ها را با عمل¬های داستانی به مخاطب نشان بده. وقتی یک داستان را برای کسی تعریف می¬کنیم، به جزییات توجّهی نمی¬کنیم و بیش¬تر کلیات لازم را مطرح می¬کنیم، ولی وقتی داستان را می¬نویسیم، به جزییات بیش¬تر توجّه می¬کنیم. البته این هم وحی مُنزل نیست و می¬تواند یک داستان کوتاه یا حتّی یک رمان به صورت تعریف کردن کلّی پیش برود. با این مقدّمه، درباره¬ی این داستان باید به این نکات اشاره کنیم که در درجه¬ی اوّل طنز داستان خیلی خوب درآمده است. این طنز البته خودش را خیلی بهتر نشان می¬داد اگر داستان در موقعیت خود اتّفاق می¬افتاد. از طرف دیگر سوژه¬ی داستان اگرچه بسیار تکراری است، ولی این حُسن را دارد که موقعیت ملموسی را به تصویر می¬کشد. موقعیتی که احتمالاً بسیاری از دانش¬آموزان با نمونه¬ای از آن به نحوی رو به رو بوده¬اند. نکته¬ی مهم درباره¬ی این داستان این است که موقعیت¬ها با استفاده از طنز، هم جذّاب¬تر شده¬اند و هم به نوعی واقعی¬تر. شاید اگر این داستان از زبان طنز بهره نبرده بود، نمی¬شد همه¬ی اتّفاقات آن¬را پذیرفت. به این ترتیب برای جمع¬بندی می¬توان از نویسنده بابت نوشتن این داستان تشکّر کرد و از او توقّع داشت با داستانی¬تر کردن داستان خود، هم داستان را از نزدیک شدن به خاطره نجات بدهد و هم تأثیرگذاری آن را بیش¬تر کند. علاوه بر مطالبی که گفته شد، گفت¬وگو نیز می¬تواند در چنین داستانی نقش بسزایی داشته باشد. با گفت¬و¬گو کار نویسنده بسیار راحت¬تر می¬شود و نیازی نیست خیلی چیزها را تعریف یا توصیف کند. به طور مثال به جای این که بگوید معلّم¬مان نسبت به ما این طوری بود و نسبت به نیما آن طوری، می¬تواند موقعیتی را به وجود بیاورد که معلّم، مثلاً هنگام درس پرسیدن از نیما و یک دانش¬آموز دیگر، برخوردهای متفاوتی با آن¬ها دارد. نویسنده¬ی این داستان می¬تواند در حوزه ی داستان کودک و نوجوان، با تکیه بر خلاقیتش در حوزه¬ی طنز، داستان¬های ماندگاری خلق کند. به امید آن روز.

منتقد : هادی خورشاهیان




دیدگاه ها - ۰

برای ارسال نظر وارد پایگاه شوید.

امارگیر وبلاگامارگیر سایتتقویم و ساعت