عنوان داستان : پر
نویسنده داستان : الناز مژده خواه پور
هنوز سپیده ندمیده بود؛صدای گنجشک ها و کلاغ ها به طرز سرسام آوری بلند بود.انکار داشتند خودشان را برای یک اجرای کر آماده می کردند؛اما موفق نبودند. گنجشک،کلاغ،اجرای کر،چه نمایش مضحکی!
از حرص پتو را چنگ زده بودم و دندان هایم را به هم می فشردم.نخیر! قصد پایان دادن به این موسیقی گوشخراش را نداشتند.به اجبار و با چشمان بسته از جایم بلند شدم و روی تخت چهار زانو نشستم. چاره ای نبود؛خورشید داشت آرام آرام خودش را بر پهنه ی آسمان تحمیل می کرد. و من باید بیدار می شدم.
همانطور با چشمان بسته بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.باید مسواک می زدم.به محض خروج از اتاق،پایم به چیزی گرفت و سکندری خوردم.اما هرطور بود خودم را سرپا نگه داشتم. همچنان گیج بودم.تلو تلو خوران خودم را به دستشویی رساندم.
روبه روی آیینه ایستاده بودم و به تصویر ژولیده و پر از لک درون آن نگاه می کردم.روی اجزای صورتش دقیق شدم.آن چهره،برای من بودن بیش از اندازه شکسته و ضعیف بود.
بیخیال آیینه شدم و خمیردندان را برداشتم.اما...! مسواکم آنجا نبود.بهت زده اطراف را نگاه کردم اما نبود، پیدایش نمی کردم.با عصبانیت خمیردندان را پرت کردم و بیرون آمدم. ((به جهنم))؛این را گفتم و لگدی نثار کاغذ پاره ها و کتاب های کف نشیمن کردم.
با اعصابی خرد و چشمانی که از فرط خشم داشت از حدقه بیرون میزد،به اتاق برگشتم. نمی دانستم باید چه کنم. وسط اتاق ایستاده بودم و دور و برم را تماشا می کردم،من واقعا شلخته و کثیف بودم!
به طرف کمد لباس هایم رفتم.از آویزها گرفته تا کشوها،تمامش را زیر و رو کردم تا لباس موردنظرم را پیدا کنم.بعد از آن همه گندی که زده بودم؛باید حداقل یک ظاهر مرتب برای خودم می ساختم!
یک ژاکت درشت بافت زرد رنگ_که حداقل 3 سایز برایم بزرگ بود و اصلا معلوم نبود متعلق به چه کسی است_ را به تن کردم.یک شلوار جین آبی روشن که یکی از پاچه هایش از دیگری کوتاه تر بود_موقع برگشت از ساحل به لاشه ی یک قایق نیمه غرق شده گیر کرده و پاره شده بود_برداشتم.مانده بود کلاه،شالگردن، پالتو و کفش.یک کلاه پشمی قرمز،یک جفت بوت سبز تیره و یک پالتوی مشکی بلند؛خب بالاخره تمام شد. به من درون آیینه نگاهی انداختم.این می توانست مزخرف ترین تصویر باشد.یک دلقک به تمام معنا.
از خانه بیرون رفتم.سوز سردی می آمد.آسمان نیمه ابری و تاریک بود.به گمانم اشتباه فهمیده بودم؛اصلا خورشیدی درکار نبود.برلی اطمینان نگاهی به ساعتم انداختم.خب ساعتی به دست نداشتم.((امروز واقعا روز خوبیه))،این را با طعنه گفتم و در طول خیابان به راه افتادم.
((یعنی واقعا دچار فراموشی شدم؟! نه ممکن نیست.پس چرا یادم نبود ساعت ندارم؟! یا قبل از اینکه از خونه بیام بیرون،چرا یادم نبود که...که! خدای من! چه اتفاقی داره میفته؟!))
ناگهان ایستادم و همین باعث برخورد شخص پشت سرم با من شد.خوشبختانه برخورد سنگینی نبود،اما مرا دوباره به دنیای واقعی برگرداند.به راه افتادم. سریع تر از قبل قدم برمی داشتم.چند متر جلوتر به ایستگاه اتوبوس رسیدم. روی نیمکت نشستم.سرد بود.سوز می آمد.
زنی جوان با بچه ای در شکم و کودکی نوپا،سمت چپم نشسته بودند.دست هایم را درون جیب هایم فرو کرده بودم و تا جایی که می شد صورتم را درمیان یقه ی پالتویم پنهان می کردم.بعد از چند دقیقه نگاه های کودک نوپا روی بدنم سنگینی می کرد. صورتم را به سمتش چرخاندم_متنفرم از اینکه کسی خیره نگاهم کند_زبانم را بیرون آوردم و چشمانم را چپ کردم. توجهی نکرد و همچنان به من چشم دوخته بود.از آنجایی که آن روز،روز من بود؛مادرش آن صحنه را دید و اوضاع واقعا بدتر شد.
توقع داشتم ناسزا بگوید،بر سرم فریاد بکشد یا همچین چیزی.اما برگشت، چشمان مشکی از حدقه بیرون زده اش را روی من تنظیم کرد و گذاشت همانطور بمانند.
اگر شخص دیگری به جای من بود احتمالا یا به آنها اعتراض می کرد یا آنجا را می گذاشت برای آنها و می رفت.پس از آنجایی که من منم و نه دیگری،چشمانم را به آنها دوختم.باید مقابله به مثل می کردم.پایاپای
بعد از گذشت چند ثانیه از جایم بلند شدم؛پاچه ی نیمه پاره ی شلوارم را پایین کشیدم و رفتم.به محض خروج از ایستگاه،اتوبوس آمد ولی خب دیگر برای بازگشت دیر بود.من پشت به ایستگاه می رفتم و اصلا نمیدانستم اتوبوس آمده!
بی معطلی و با پای پیاده به سمت محل کارم گام برمی داشتم.بعد از رد کردن 3 چهارراه روبه روی یک ساختمان بزرگ و بلند توقف کردم.اسم ساختمان را سردر آن نوشته بودند؛به هرحال نشد که بخوانم.وارد محوطه اش شدم.جای شلوغ و پر رفت و آمدی بود. همانطور دور خودم می چرخیدم و اطراف را نگاه می کردم که گرمی دست کسی را روی شانه ام حس کردم. به سمتش برگشتم.مردی با موی بور و چشمان طوسی که قامتش تقریبا تا شانه های من بود؛با روی گشاده و لبخندی پرشباهت به خنده ی بوزینه،به من چشم دوخته بود.دستش را از روی شانه ام برداشت و بعد از صاف کردن گلویش گفت :((خانم سپهر اینجا چیکار می کنین؟! ما که امروز قرار ملاقات نداشتیم؟!))
کمی فکر کردم.اصلا او را نمی شناختم.دختری با چهره ای نزار از کنارمان رد شد و برای او دست تکان داد و با صدایی که تقریبا شنیده نمی شد گفت:(( روز خوش دکتر))؛دکتر هم دستی تکان داد.بیشتر از این منتظر جواب من نماند،دستم را فشرد و رفت. باید بگویم او بیش از حد گرم بود.
این قسمت را نمی دانم چه شد.نه اینکه یادم نیاید؛ نمی دانم.
صدای مبهمی به گوش می رسید.شخصی فریاد می زد:((دکتر،دکتر،زود باشین بیاین اینجا،سریعتر))
چشمانم را به سختی باز کردم و دوباره همان فرد را دیدم؛دکتر!
چهره اش شبیه ماده یوزی بود که شکارش را دزدیده بودند!
این آخرین چیزی بود که دیدم.خب برای پایان خیلی هم بد نبود.