عنوان داستان : وفاداری
نویسنده داستان : فرحناز فروغیان
من بفکرازدواج نیستم ،من تازنده ام قصدزن گرفتن ندارم،من تصمیم دارم همیشه مجردبمانم،اینطوری راحتترم.این جواب همیشگی هاشم به مادروکسانی که همیشه دوره اش میکردند تاازدواج کندبود،امامادرهمیشه نگران فرزندش بودوروزانه نصیحتش میکرد،مادرمن دیگه دارم پیرمیشم خواهربرادرهای کوچکترت ازدواج کردندوصاحب فرزندشدندبیاوبه حرف مادرپیرت گوش کن من هم دلم میخادتازنده ام لباس دامادی تنت ببینم امااین حرفهااثری درتغییرنظرهاشم نمیکرد مرغ اویک پاداشت،حرف حرف خودش بود.مادرکه دست بردارنبودوپیش خودش فکرمیکرد هاشم راچیزخور کرده انددائم به دهان این وآن چشم میدوخت ببیندکسی دعانویسی سراغ نداردتابرای هاشم باطل سحردرست کند؟اونمیدانست پسرش رازی درسینه دارد ،رازهاشم به دهه شصت برمیگردد.زمانی که بعنوان بسیجی درجبهه جنگ بود،ان زمان زنهاودخترهادرپشت جبهه ودرمساجدشهرهاوروستاهامایحتاج رزمندگان رابسته بندی وارسال میکردند،انهادرون پاکت های پلاستیکی اجیل وتنقلات میریختندوگاها عکسی ازامام یایک قران جیبی ویامتنی دست نویس درون پاکت کناراجیلهامیگذاشتند،یک روز بسته ای ازاین پاکتهادست هاشم رسید،محتویات انرادرجیبش ریخت ناگهان چشمش به کاغذتا زده ای درون اجیلهاافتاد،باتعجب وعجله تای کاغذرابازکرد چندسطری باخط بسیارزیبا نوشته شده بود،بالای سطر ایه ای قرانی مزین شده بود،متن نامه تماماصحبت ازمعنویات وتشویق به جهادودفاع بود،درادامه نوشته بود خواهرشمامریم صفارزاده ازدزفول وادرس منزل ،ودرپایان بازهم ایه قرآنی،هاشم مبهوت مانده بودوخیره به نامه،چندروزی گذشت اما ازفکرهاشم خارج نمیشدتااینکه تصمیم گرفت نامه ای بعنوان تشکربه ادرس درج شده درکاغذبفرستد.اول استخاره ای کرد وسپس شروع به نگارش؛بلاخره نامه رانوشت والله توکل انرابه ادرس مزکور فرستاد،روزهاازپی هم گذشت اماخبری ازجواب نامه نشد،هاشم دیگرناامیدشده بود،وکم کم داشت این قضیه رابه دست فراموشی میسپردکه ناگهان پستچی باصدای بلندگفت سیدزادگان،،هاشم درحالی که بندهای پوتینهایش رامحکم میکردسرش رابلندکردوجواب دادمنم ؛بیاواست نامه اومده!هاشم باعجله خودش رابه پستچی رساندونامه راازدستش قاپیدوباولع شروع به بازکردن نامه وخواندن ان شد.مریم جوابش راداده بود،بامتنی بسیاراعتقادی واخلاقی ،چندماهی گذشت بین اندومرتب نامه ردوبدل میشد،کم کم نامه ها رنگ وبوی عاطفی گرفت تااینکه هاشم عکسی ازخودش بالباس سبزسپاه وفانسقه وکلانشینکف تاشوبرای مریم فرستاد،اماحجب وحیاکه ازخصوصیات بچه های آن دوره بود مانع ازان شدکه هاشم هم عکسی ازمریم دریافت کند،آنهابلاخره قرارازدواج گذاشتند،چون آنزمان دشمن دزفول راهم مرتب زیرگلوله موشک میگرفت آندوتصمیماتی گرفتندوقرارومداری بستند،انهابه هم قول دادندهرکدام زودترشهیدشد ان دیگری تازنده است ازدواج نکندوهرروز یک سوره قران به نیابت اوبخواند.تااینکه هاشم که دیگرتحمل دوری ازمریم رانداشت تصمیم گرفت به دزفول برودواوراازنزدیک ببیند؛وسپس به مشهدنزدخانواده اش برودوانهارابرای خواستگاری به دزفول بیاورد،علامت دیدن مریم این بودکه کتاب سبزرنگ داستان راستان شهیدمطهری رادردست داشته باشد،بلاخره روزموعودفرارسید،هاشم باماشین لنگروز خاکی رنگ به دزفول رفت ،ماشین رادرحاشیه خیابان اصلی پارک کردوخودش درخیابان فرعی کنارمسجددرنزدیکی محل زندگی مریم رفت،چندخانم درحال رفت وآمدبودند،دونفربسیجی هم درکنارسنگرنزدیک مسجدنشسته وسرگرم گفتگوبودند،دخترجوانی باحجاب کامل درحالی که کتاب سبزرنگی دردست داشت به طرف هاشم آمد،هاشم تادختررادید شصتش خبردارشدخودمریم است ،ناخودآگاه دستهایش شروع به لرزیدن کرد،دلهره عجیبی گرفته بود،به طرفش رفت ،هنوزدوسه قدمی نرفته بودکه صدای مهیب انفجارمیخکوبش کرد،همه جابه لرزه درامد،گردوخاک ناشی ازفروریختن دیوارها بادود انفجاردرهم آمیخته شده بود.چشم چشم رانمیدید،صدای ناله مجروحین به هوابرخاست،پاره آجرهای شکسته روی آسفالت خیابان پراکنده شده بود،بااینکه هاشم زخمی نشده بوداماازشدت انفجارگیج ومنگ شده بود،اوراهم به بیمارستان انتقال دادند،وچندساعتی بستری کردند،انجابودکه ازپرستارهاشنیدتعدادشهدای انروز۳۳نفربودند،وتمام عابرهای کنارمسجدشهیدشدند،آه ازنهادهاشم برآمد ،خدایااین چه مصیبتی بود،هاشم دست وپای خودش راگم کرده بود،هاج وواج راهش راکج کردبه طرف ماشینش که درحاشیه جاده پارک کرده بودرفت،وبه جبهه بازگشت،یادحرف مریم افتادوتصمیم گرفت به قولی که به اوداده بودعمل کند،اولاتازنده هست ازدواج نکندبعدهم روزی یک سوره قران برای مریم بخواند،هاشم بیست سال ازعمرش راسپری کرد بیست سالی که توام بافراغ مریم گذشت،طی این بیست سال این راز بزرگ رادردلش نگه داشت وحتی به مادرش که مدام اصراربه ازدواجش داشت نگفت،هاشم علاوه برتدریس دردبیرستان ،تابستانهادرهتل داییش که سه دنگش از مادرش بود کارمیکرد.شب جمعه بود هتل مملو ازمسافربود،هاشم دررستیشن نشسته ومشغول مطالعه کتابی بود ناگهان چشمش به سه خانم که روی مبل نشسته ودرحال پچ پچ کردن بودندافتاد،انهاچشم ازهاشم برنمیداشتند،ناگهان خانمهابلندشدندوبه سمت هاشم آمدند،خانم وسطی که جوانتربودگفت ببخشیدشهیدهاشم سیدزادگان باشمانسبتی داشتند؟هاشم درحالی که کتاب رامیبست جواب دادخودم هستم ،امری داشتید؟خانم جوانترتااین راشنیدازحال رفت،ونقش زمین شد،هاشم هاج وواج مانده بود قیافه خانم جوان برایش آشنابود،اماهرچه به مغزش فشارمیاورد بجانمیاورد،خانم پیرتربه هاشم حمله ورشد،وباعصبانیت گفت،آن روزی که موشک زدن مگرتوشهیدنشدی؟هاشم آرام سرش سرش رابه علامت منفی تکان داد،خانم گفت چرامادر؟چراخبرندادی یاخبری نگرفتی ؟ازخدانترسیدی؟دختربیچاره ام بیست ساله هرکس به خواستگاریش میادجواب ردمیده ومیگه من به شهیدقول دادم،که ازدواج نکنم،اگرخواهرخودت بودراضی میشدی اینطوربااورفتارکنند؟هاشم که هنوزمنگ بودوگویامغزش ازکارافتاده بودعقلش نمیتوانست موقعیتی که برایش پیش آمده راتجزیه تحلیل کند،فردای همان روز به اتفاق خانواده درحرم رضوی محرمیت هاشم ومریم درخالی که مریم ۳۸ساله وهاشم ۴۲ساله بودخوانده شد،همگی خوشحال بودندوازاین اتفاق شگفت انگیزدرحیرت بودند،درآن جمع این مادرهاشم بودکه اشک میریخت وخداراشکرمیکرد،هاشم ازهردوخانواده اجازه خواست آندوراتنهابگذارند،تادررواق حرم مطهرباعشقش مریم بگفتگوبنشیند،این که بین آنهاچه کلماتی ردوبدل شد وچه صحبتی کردندفقط خدامیداند،،،،،،،،