نقد هندوانه ای برای شنا




عنوان داستان : هندوانه ای برای شنا
نویسنده داستان : سعید اجاقلو

با نور آفتابی که رو صورتم افتاده بود از خواب پا شدم؛ داخل پشه بند گرم و خفه شده بود .حسن در رختخوابش نبود با اینکه دیشب تا دیر وقت داشت مزرعه را آبیاری می کرد ولی باز زود تر از من بیدار شده بود .از پشه بند که بیرون آمدم بی بی رو دیدم که یه سینی پر از نون محلی کنارش بود و داشت دهنه ی تنور را می بست .
چشم بی بی که به من افتاد گفت : صب بخیر عمه دست و صورتتو بشور برات صبونه بذارم.
من که چشمامو می مالیدم گفتم :سلام....عمه حسن کجا رفته؟
- یه سر رفته پیش باباش سر زمین الاناست که برگرده.
- بی بی با سینی پر از بغلم رد شد و داخل خانه شد بوی عرق بی بی و نون تازه باهم قاطی شده بود.
صبحانه مو داشتم تموم می کردم که حسن اومد خونه..... حسن کجا بودی؟ آماده ای بریم تفریح؟
حسن که جلو شیرآب داخل حیاط خم شده بود و آب به دست و صورتش می زد گفت: باشه بریم...منم اومده بودم دنبال تو
گفتم بریم مزرعه ؟
حسن که هنوز دهن باز نکرده بود جواب منو بده....بی بی که داشت سفره رو جمع می کرد یک باره گفت:
عمه جان سر زمین الان شلوغه دارن هندونه هارو می چینن اذیت می شید...حسن جان میلاد و ببر رودخونه آب تنی کنید.
-چشم ننه.
گفتم :پس صبر کن من برم لباس شنامو بیارم .
وقتی برگشتم حسن جلو دروازه منتظر بود ...با خنده گفت: مجهز هم که هستی.
- آره مامان اومدنی گفت مایوتو بردارم شاید با حسن رفتید رودخونه.
از کوچه که خارج شدیم مسیرمون رو به سمت جاده آسفالته که به شهر می رفت ادامه دادیم .ماشین های کرایه ای تا همینجا مسافرایی مثل من رو سوار می کنند بعد اونو یا باید بیان دنبالت یا پیاده بری . واسه همین دیروزحسن با موتور قراضش اومده بود دنبال من .
حسن ساکت بود بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: خوش بحالت ..نون تازه هوای تازه استخر طبیعی
با خنده گفت : نون و که ننه بخاطر تو پخته ...بنده خدا که وقت این چیزا رو نداره. تو امتحاناتو چی کردی؟
-امتحانام خوب بودن که اینجام دیگه .مثلا جایزمه ....خسته شده بودم از بس که کلاس و معلم خصوصی دیده بودم با مامانمم قرار گذاشته بودم که اگه امتحان نهایی هارو خوب بدم بذاره بیام روستا...
تو کنکورتو چی کار کردی ؟
حسن که چششو به جلو پاش دوخته بود و یک هندونه کوچیک له شده و پلاسیده رو از اول جاده انداخته بود جلو پاش
شوت می کرد گفت : اصن نرفتم کنکورو ...حسشو نداشتم ...خوشم نمیاد از درس خوندن .
شنیدن این حرف برام عجیب بود چون از دهن بابا و مامان شنیده بودم که راجع به درس خوندن حسن حرف میزدن که حسن درسش خوبه و باید ادامه بده اما دیگه ادامه ندادم . داشتیم به مزرعه نزدیک می شدیم دیدم عمه راست می گفت
یه خاور نارنجی و چنتا نیسان اونجا بودن یه عده مرد که احتمالا بابای حسن هم جزوشون بود سر زمینا این ور اونور می رفتن ....سر و صداشون تا پیش ما میومد
زل زده بودم به سمت مزرعه و ماشینا که حسن گفت : از اینور ...اینجارو دیگه از جاده می ریم بیرون اینطوری زودتر به پل می رسیم . من هم به دنبال حسن از تپه پایین رفتم . رودخونه پایین تپه بود مزرعه ها و جاده با اینکه با رودخونه فاصله زیادی نداشتند اما بالای شیب تپه بودند
به پل که رسیدیم حسن لخت شد و شیرجه زد داخل آب من هم بعد حسن پریدم ... آب خنک بود و نسبتا زلال
شروع کردیم به طرف ساحل سمت مزرعه ها شنا کردیم . من شنا رو تو کلاس شنا یاد گرفته بودم اما حسن نه
خودش می گفت انقد اینجا آبتنی کردیم که یهو دیدیم بلدیم شنا کنیم . بعد از چند باررفت و امد به ساحل و چند شیرجه از خستگی افتادیم لب ساحل که دیدم یک چیزی از بالای تپه قل خورد سمتمون...به ما که رسید دیدم هندوونه ست...یه خط اوریب بخاطر ضربه ها روش افتاه بود و قرمزی توش و نشون می داد تند و سریع رفتم برداشتمش ...رو کردم به حسن گفتم اینجارو ...هنوز خوردنیه ..کاش از خدا یه چی دیگه می خواستم.
صدای رد شدن خاور و نیسانی که از بالای تپه رد شدند به گوشم خورد
حسن نگاهش رو به هندونه دوخته بود .
از وسط نصفش کردم .. بیا حسن این سهم تو
و شروع کردیم به خوردن .
گفتم: گرمه ولی شیرینه ...بخور دیگه حسن چرا گذاشتیش کنار ؟
- - انقد هندونه خوردم از چشمم افتاده تو بخور... نوش جون
- من که عاشق هندونم بعید می دونم کل تابستونو بخورمم از چشمم بیفته
لباس هامونو پوشیدیم که برگردیم ..برای اینکه سر بالایی تپه رو نریم به حسن گفتم بیا بریم سمت سه راهی روستا از اونجا بریم بالای تپه حسن هم قبول کرد .
به سه راهی که رسیدیم من جلوتر از حسن رسیدم کنار جاده ... کناره ی جاده پر بود از هندوونه ...کوچیک ، بزرگ
له شده ،سالم ریخته بودنشون روی هم ....
از حسن سوال نکردم ...اون ها هندونه هارو دور ریخته بودند .
از کنار جاده راه افتادیم سمت روستا ...به حسن نگاه کردم ...سرش پایین بود .
نقد این داستان از : هادی خورشاهیان
به نام خدا
با سلام و احترام
داستان "هندوانه‌ای برای شنا" داستان خوبی است. فضاسازی خوبی دارد و با کم‌ترین کلمات، موقعیت را به خوبی توصیف کرده است. با شخصیت‌های داستان در چند جمله آشنا می‌شویم و با چند دیالوگ و کمی توصیف، همه‌ی چیزهایی را که لازم است، می‌فهمیم. نویسنده نخواسته است در یک داستان کوتاه، معمّا و گرهی به وجود بیاورد تا مخاطب به دنبال حلّ آن تا آخر داستان برود. قرار هم نیست در ابتدای همه‌ی داستان‌ها، گرهی زده شود و در پایان داستان باز شود. حتّی قرار نیست در پایان داستان هم حتماً به موضوعی بربخوریم که انتظارش را نداشته‌ایم. هرچند در این داستان این اتّفاق افتاده است. این داستان مانند فصلی از یک رمان است. پتانسیل این را هم دارد که رمان شود. البته همین هم کامل است. نویسنده بدون این که مخاطب را آزار بدهد، درباره‌ی روستا و شرایط زندگی در آن جا به مخاطب اطّلاعات خوبی داده است و این مهم‌ترین مسأله در این داستان است. فقط به نظر می‌رسد می‌توان به جزییات بیشتری هم در این داستان توجّه کرد. اگرچه ممکن است این داستان کلّاً عین واقعیت باشد، ولی منطق داستان باید برای عموم قابل قبول باشد. مثلاً استفاده از پشه‌بند شاید در روستا چندان معمول نباشد. اگر در مناطقی مرسوم است، بد نیست نویسنده اشاره‌ی کوتاهی به جغرافیای داستان هم داشته باشد. معمولاً صبح بلافاصله بعد از بیدار شدن و صبحانه خوردن برای شنا به رودخانه نمی‌روند. می‌شود با جمله‌ای اشاره کرد که بعد از گرم شدن هوا به شنا رفتند. آب رودخانه معمولاً سرد است، مگر در مناطق گرمسیر باشد. اشاره به جغرافیا این مشکل را نیز حل خواهد کرد. داستان خیلی جدّی است، ولی اسمی که برای آن انتخاب شده است، حالت طنز دارد. چه بهتر است اسم مناسب‌تری انتخاب شود. نکته‌ی دیگر این که اگرچه راوی از حال و هوای روستا دور نیست، باز هم بهتر است بعضی چیزها توجّهش را جلب کند یا حدّاقل حسّی را در او برانگیزاند. داستانی با حال و هوای روستا، فرصت خوبی برای نویسنده به وجود می‌آورد که جز دیدن، از بقیه‌ی حواس خود هم استفاده کند. مانند بویایی که اشاره ای به آن شده است. این داستان می‌تواند با استفاده از حواس پنجگانه، تصویر جامعی از موقعیت را در برابر ما بگذارد. پایان داستان هم خیلی خوب است. اصلاً پایانی نیست که مخاطب منتظرش بوده باشد. البته همه‌ی این‌ها در حدّ پیشنهاد است. پیشنهاد یک خواننده که موقع خواندن داستان، این سؤالات برایش پیش آمده است، وگرنه این داستان، به همین شکل هم کامل است.

منتقد : هادی خورشاهیان




دیدگاه ها - ۰

برای ارسال نظر وارد پایگاه شوید.

امارگیر وبلاگامارگیر سایتتقویم و ساعت