عنوان داستان : سارای
نویسنده داستان : معصومه دین محمدی
«سارای»
زمین زیر تنش تکان خورد. گرومپ گرومپ. چشمهایش را باز کرد، قلبش با هر تکان زمین در سینه میکوبید. هیبتهای سیاه و سفیدی از پشت پنجره میگذشتند و اتاقرا تاریک و روشن میکردند. با دیدن تشک های سفید و تمیز نفس عمیقی کشید و سرجا دراز کشید. توی خانهی ماه لیلی و روی تشک هایی که رویشان پولک طاووس دوخته بودند، بیدار شده بود. احتمالا روزی کهماهلیلی توی خانه نشسته و برگهای سبزکاکوتیرا توی بادگیر پهن کرده بوده، روزی که منتظر برگشتن شوهرش بوده، دانه دانه پولک هارا نخ کرده و و تاب داده و انداخته روی پتوها.
زمین همچنان میلرزید. خواب از سرش پریده بود. تمام دیشب را کابوس دیده بود. محب موهاش را گرفته بود. محب حبسش کرده بود توی کلاس ، محب افتاده بود زمین و صورتش خونی بود. محب...محب...محب.
با رخوتخودش را کشید جلوی پنجره. فاصلهی دو کیلومتری کلبه از اولین آبادی، آدم سالم را هم منزوی میکرد، چه برسد به ماهلیلی که به سن دختر و شاید و قبلتر همانجا ساکن بود و کار هر روزش این بود که گوسفند و گاوهارا اول صبح بدوشد، بیدونهای شیررا تا لب جالده بکشد و منتظر وانت شیرپز خانه بشود تا بارشان کند. بعد برگردد طویله، حیوانرا هی کند تا دامنه ائلداغی و عصر برشان گرداند.
طویله پشت درخت هایی مانده بود که توی مه صبحگاهی شناور بودند .گاوها پاهایشان را میکوبیدند زمین و جلو میرفتند و توی مه غیب میشدند. ضربه های چوب ماه لیلی بر تنشان خاک بلند میکرد. روش نبود صدایش بزند، حس میکرد با آمدنش تمام خلوت پیرزنرا بهم زده. دیشب حین خوردن شام بی مقدمه پرسیده بود: کی برمیگردی پیش خویشت؟
با خودش فکر کرد مامورها انقدرها هم بیکار نیستند که بیفتند دنبالی دانشآموزی که چندتا شعار نوشته و اعلامیه پخش کرده. ظهر وسایلهاش را جمع میکرد و برمیگشت به آبادی، به آبا هم میگفت که از مدرسه گفتهاند تا آرام شدن اوضاع برگردید به خانههایتان. اگر لازم میشد فقط به دادا نوروز میگفت.
دیر وقت بود که رسیده بود به کلبه، خیلی دیروقت، سر جادهی اصلی روستا، از مینی بوس پیاده شده، از جادهی خاکی سربالای ناهمواری گذشته بود که از راه اصلی زنجان -تبریز منشعب میشد. راه باریکه کور و تاریک را بالا امده و سگی تا پایین تپه دویده و پارس کرده بود. بالای تپه ماه لیلی در را باز و هیکلش را توی قاب جا داده بود. قبل ترها از دادا نورروز شنیده بود که وقتی اوضاع قاراشمیش شده و به کارگاه چاپ اعلامیه دوستش مشکوک شدهاند، در خانهی ماهلیلی پناه گرفتهاند. از اقوام دور آبا بود. شوهرش را دموکرات های آذربایجان، توی میدان دار زده بودند. آبا میگفت یکبار خودش دیده که سواری پیراهن خونی آورده و انداخته توی ایوان ماه لیلی. صدای پیرزن از پشت پنجره بلند شد:
«گشنشونه زبون بستهها. باید ببرمشون پایین نهر. ناشتایی میخوری؟»
منتظر جواب دختر نماند.رفت توی خانه و با سینی صبحانه برگشت.
«میگن انگاری اول صبح چندتا نظامی اومدن تو روستا و همه سوراخ سنبه هارو میگردن. نشون دختریو میدن با قد بلند و چشای سبز.»
هیچ تعجبی توی صدای پیرزن نبود. مثل اینکه گفته باشد هوا سرد است، یا دیشب باران باریده. دختر یخ کرد. احساس کرد چیزی در مغزش بهم پیچید. لب زد:
«چه جوری دنبالم اومدن؟»
پیرزن دست گذاشت پشت کمر و بلند شد:
«ناشتاتو که خوردی چشش بدوز به جاده، اگه چیزی دیدی بزن تو جنگل، خودم میام پیت.»
دختر خزید پشت پنجره و تمام زور چشم هایشرا جمع کرد. حتما ضربهای که به سر محب زد، حسابی ناکارش کرده بود که حالا پیش آمده بودند. اگر آن روزلعنتی مهناز میگذاشت که موهای دخترهی فس فسو را بپیچد دور مشت و زهرچشم بگیرد، حالا دیگر انقدر بلا سرش نمیآمد.
مهناز بیرون در آمفیتئاتر منتظر بود و سارای توی شلوغی زنگ تفریخ خودشرا پرت کرده بود توی سالن. بچهها، زنگ آخر برای جشن هنر دورهم جمع میشدند. با اسپری زیر دیواری که عکس شاه رویش نصب بود، نوشت: مرگ بر...
جمله تمام نشده بود که مهناز سوت کوتاهی زد. صدای پاشنهی کفشی از سر سالن کش آمد و جلوی در متوقف شد. با چشم بسته هم میتوانست حدس بزند که صدای پای نگین است. آنکفشهای چرمرا فقط میتوانستی در مغازهای بیابی که توی خیابان شهناز بود و پاتوق ادارهایها. از بچهها شنیده بود پدرش ساواکیاست. خودش با کسی حرف نمیزد. اسپری کوچک را توی لباسش قایم کرد و از در زد بیرون. صف اولین کلاس که از جلوی در رد شد، قاطی بچهها، رفت توی کلاس و اسپری را در سطل سالن رها کرد. خانم محب جلوی در غرغر کرد، با صف خودت بیا سرکلاس یه لاقبا.
هنوز زنگ اول تمام نشده بود که صدای عربده محب توی سالن بلند شد. کلاسهارا تعطیل کردند و همهرا ریختند توی سالن. با خودش فکر کرد یک جملهی نصفه نیمه روی دیوار مگر چقدر میتوانست مهم باشد؟ ولی به سالن که رسید برق از سرش پرید. کلمهی شاه با رنگ دیگری وبه شکل برعکس، زیر جملهی سارای نوشته شده بود. احساس کرد صورتش گر گرفته و سرخ شده. قبل از سارای و مهناز چند نفر دیگررا نگه داشته بودند .توی صف هم اول مهناز را بیرون کشیدند و بعد سارای.
ترسیده بود و این ترس حرصش را در میآورد . محب دور سالن گشت و به دختر که رسید مقنعه روی سرش را کشید و گفت: «دم در آوردید نقلهها»
فین فین و مویه مهناز بیشتر از همیشه روی مخش بود. محب توی چشمهایش خیره شد:
«همین میشود دیگر، هر دهاتی بی ریشهای را به مدرسه راه میدهند»
سارای همهی نفرتشرا ریخت توی چشمها و زل زد به محب.
خانم محب نگاه خیرهاش را که دید که با حرص ادامه داد:
«پوستتونو که کندم و تحویلتون دادم به نیروهای گارد یاد میگیرین که دیگه نمکدون اعلاحضرت رو نشکنین. حالا انقد بشینی اینجا تا علف زیر پاتون سبز شه.»
اگر حرف میزد، شک نداشت که صدایش میلرزید. به خودش نهیب زد: چه مرگته،خیرسرت مبارزی. دادا نورروز و نگا.
محب در سالن را از پشت قفل کرد و زر زرهای همیشگی را تکرار کرد.
«نفلههای بیسروپا. بی صاحابها فک میکنن مملکت .....» و صدایش دور شد.
باید قبل از رسیدن مامورها فکری به حال خودشان میکرد. مهناز توی گوش سارای گفته بود:
«بریم رک و پوست کنده بهشون بگیم، تهش دو روز از مدرسه میندازنمون بیرون»
سارای میدانست که محب به یکی دو روز اخراج راضی نمیشود. اگر آبایش خبردار میشد، نمیگذاشت دیگر درس بخواند. آخرسر مهناز موافقت کرد که قید وسایل خوابگاهرا بزنند و باهم فرار کنندپیش ماهلیلی تا آبها از آسیاب بیفتند. قرارشان ساعت ده جلوی اتوبوسهای روستا بود.
به خانممحب گفته بود در را باز کند تا واقعیترا بگوید و بعد لحظهای سرخونی محب را دیده و یکنفس دویده بود. لحظهای که فرار کردند مهناز کنارش بود، ولی توی شلوغی بازار همرا گم کرده بودند. نیم ساعتی جلوی اتوبوس منتظر مانده و وقتی جیپ ارتش را دور میدان خیام دیده بود، با عجله سوار اتوبوس در حال حرکت روستای دیگری شده و و میانه راه پیاده شده بود.
نگین کثافت حتما مثل بابای عوضیاش توی این کار دست داشت. احتمالا از لای در، دید زده و بعد محبرا خبردار کرده بود. سارای با چشمهای خودش نگینرا یکبار توی تظاهرات سبزهمیدان دیده بود. چادر و عینک گذاشته بود، ولی آنکفش ها و چشمهای مشکی درشت، از پشت عینک کاسهای هم ،رسوایش میکرد. نگین برای رد گم کنی شعارهم میداد و چشم از سارای برنمیداشت.
جمعیت هر لحظه بیشتر میشد، چند لاستیک سرخیابان آتش گرفته بود. صدای شلیک تیرهوایی که توی هوا کش آمد، نگین چادر را پایین تر کشید و یک دسته کاغذ توی آسمان پخش کرد. سارای خواست از توی جمعیت راه باز کند تا یکی از برگههارا بردارد که مهناز دستش را کشید و انداختش توی مسجد سید.
-«بیا بریم. اینا حکم تیر دارن».
فردای آن روز محب، بچههایی که توی تظاهرات بودندرا از صف کشید بیرون و موهایشان را قیچی کرد. یکی دوتا سیلی هم نصیب سارای و مهناز شد.
سارای خزید زیر کرسی. گرمای جان بخشی توی تنش دوید و نفهمید که کی چشمهاش روی هم رفت.
با صدای جان کندن ماشین از جا پرید، گوشهی پردهرا بالا داد. چیب سبزی در پایین نهر جان میداد و از شیب بالا نمیکشید. خون توی رگهاش خروشید. به طرف در پشتی کلبه که دوید، صدای کلفت و محکم ماموری را از دورتر شنید.
بی فایدست. پیاده شید.
جنگل به نظرش دور آمد. حس کرد باید هزار قدم بدود تا بیفتند توی جنگل. از نفس افتاد و پشت تنهی سپیدار پیری پناه گرفت. تن نازکش میان تنهی فرو رفته، جا میشد. صدای باز شدن در جلویی کلبهرا شنید و بعد تر صدای خورد شدن استکانهارا. سگ ماه لیلی به دو شیب را بالا آمد. نزدیک سارای که شد ایستاد و پارس کرد. سارای دوس داشت آنقدر خودش را فشار دهد تا با تنهی درخت یکی شود. ماه لیلی نفسزنان بالا آمد و سگرا هی کرد و بعد انگار که هیچوقت دختر را ندیده باشد، از جلوی درخت رد شد.
سارای صدای کلفترا از نزدیک تر...خیلی نزدیکتر شنید:
«کجا قایمش کردی پیرزن؟»
«ددیم کی. حیوانان غیر از، هساد بیردا تاپام مریز.»
صدای اشنایی گفت:
«دروغ میگه قربان...خودش گفت بیایم اینجا»
دیگی از آب داغ روی سر سارای خالی شد. به گوشهایش شک کرد.
مهناز بلندتر و حق به جانبتر گفت:
«شاید اون نگین خائن زودتر به گوشش رسونده و فراریش داده»
گوشش سوت کشید. صداها توی سرش چرخیدند. دورتر جنگل تاریک بود و از درختها صدای گریه می آمد.