عنوان داستان : سبزی پلو عید
نویسنده داستان : شلیر رستمی
بی بی زهرا،دمکنی یاسی رنگ را دور درب قابلمهی سرامیکی پیچید. رو به نوه اش کرد.و گفت:« آیدا جان بیست دقیقه دیگر حاضر است». آیدا در حالی که عروسکش را می خواباند، لبخند زد. بیبی چشمش به آگهی تلویزیونی افتاد که سولاردم را تبلیغ می کرد.
در همین هنگام،دستگیره در چرخید. فاطمه وارد پذیرایی شد.
«اه مامان، دستت درد نکنه خودم برنج را دم میکردم.»
بیبی در حالی که شیشه عینک اش را تمیز می کرد، گفت:» چه زحمتی عزیزم و آمد و روی مبل راحتی نشست. نگاهش از تلویزیون به آشپزخانه رفت و گفت: فاطمه از پلوپزت استفاده می کنی؟«
فاطمه در حالی که قوری چایی را از روی چای ساز بر می داشت، و پشت به مادرش بود. گفت:« نه! اینقدر چیزای جدید اومده.»
انگار همین دیروز بود که فاطمه را به دنیا آورده بود.شکم اول را که زایید، عمویش که به نوعی هم صاحب کارش بود. برای چشم روشنی یک پلوپز پارس خزر چهار نفره آورده بود.
بیبی هیچ جهازی با خودش به خانه بخت نبرده بود. و این هدیه عمو شده بود، تمام ارثیه خانه پدریاش. و چیزی که در خانه شوهر متعلق به خودش می دانست.
بیشتر روزها که پشت دار قالی می نشست، با انگشت های ظریف و باریک و کشیده اش قالی و در ذهنش هم رویا میبافت.
تک سرما که شکست، و این دارقالی تمام شود. شوید پلو سر سال را در پلوپز دم میکنم. حتماً عطر و بویش خیلی بهتر می شود.آره،خوشمزه تر هم می شود. برنج ها بیشتر قد می کشند.
وقت خانه تکانی سر سال هم، پلوپز را از کارتون بیرون اورد.دستمال کشید. روی یخچال ارج قرار داد.
و بعد با خودش میگفت:« حالا بگذار بعداً بزار این دل قالی هم تمام بشود»
بارها در آن برنج دم کرده بود. با انواع تهدیگها، یک بار نان برشته، یک بار سیب زمینی،یک بار هم سنگک گذاشته بود. همیشه خوب شده بود.
بی بی زهرا پسر دومش را در پاییزبه دنیا آورده بود. و آن سال موقع خانه تکانی سر سال،برای پلوپزش یک کاور نایلونی با پاپیون قرمز گرفت و دوباره روی یخچال گذاشت.
وبی بی زهرا دوباره حامله بود. اینبار یک دختر. دار قالیش به پا بود. بیبی باز شروع کرد به بافتن، هی رویا می بافت و هی گل به دار قالیاش بیشتر و بیشترمیشد و بی بی ساکت تر
برف ها آب شده بود. زمستان سختی بود. هرچند به حال بی بی هیچ فرقی نمیکرد. او تمام سال خدا را پشت دار قالی بود.
بهار آمد. بیبی پلوپز را از روی یخچال برداشت. کاورش را شست. دستمال کشید. و به صورت نوزادسه ماهه اش نگاه کرد. تبسمی روی لبهایش میهمان شد. پلوپز را درنایلون پیچید. در کارتون گذاشت و بعد در یک کارتون بزرگتر. دورش را با نایلون مشکی محکم بست. و از پله های زیرزمین پایین رفت.و پلوپز را آن پشت،پشت ها گذاشت....
با سلام. هر هنرمندی برای اثر هنریاش دقیق و میزان و درست باشد، دست به چیش و میرانسن و دکوپاژ میزند. نویسنده با استفاده از کلمات و سینماگر با استفاده از دوربین و تصویر و کارگردان تئاتر با استفاده از صحنه و نور و موزیسین با استفاده از نتها و نقاش با استفاده از رنگ و زاویه دید و... بک مسالهی مهم در این وسط وجود دارد که همگی در آن متفالقول و به آن وفادار خواهند ماند: این ترکیببندی و ترسیمها حتما بر اساس ناخودآگاه و حس هنرمند است که بر صفحه اثر هنریاش مینشیند نه یک چیز فکر شده. چطور میشود یک چیز به در ناخودآگاه یک هنرمند مینشیند و در لحظه خلق به کمک او میآید؟ این یک سوال اساسی است و بهترین جواب و البته سادهترین آن، این است: تجربه زیست شده. تجارب بهترین منابع برای خلق آثار هنری هستند. وقتی هنرمندی یک لحظهی خاص را به بهترین نحو خلق کرده است، مثلا نقاشی یک بحظهی خاص از یک مرزعهی خاص را نقاشی کرده است (رجوع کنید به آثار ونگوگ نقاش سبک امپرسیونیست)، طلوع مزرعه، غروب مزرعه، فصل برداشت، فصل کاشت، زمین خالی، با آدمها، و... یک مزرعه را دیده است و بهترین زمان از لحاظ تصویر بکگراند، نور، سایه و هزاران چیز را در نظر گرفته است تا توانسته بهترین یک مرزعه در تصویر و قاب نقاشی و بوم را رسم کند. در واقع تجربه و دیدنهای فراوان (بهترین ابزار برای هر نقاش و البته هنرمندی) هنگام خلق به کمک او آمده بودند تا آن لحظه خاص را در بهتر وجه ممکنش خلق کند. تجربهها در ناخودآگاه او قرار گرفته بودند. تجربههای حس شده و زیست شده. وقتی سینماگری در لحظهای قابش لانگشات میشود و در لحظه بعد کلوزآپ از صوورت یک بازیگر، احتمالا آن قاببندی را در جایی از زندگیاش تجربه کرده است. من اینجا فکرشده مساوی با واژه «زورچپان» و در مقابل حس شده قرار دادهام. وقتی داستانی فکر شده باشد و به زور صحنهای یا موقعیتی در داستان آورده شود، مخاطب نوشته را پس میزند. به این جملات توجه کنید: «هر سخن از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.» اگر این مصرع را برگردان داستانی کنیم، یعنی چیزی که از حس و ناخودآگاه نویسنده در آمده باشد، بر حس و ناخودآگاه مخاطب نیز قرار میگیرد. و اینگونه میشود که داستان جلو میرود. یک صحنه از شما را مرور کنیم که متوجه عرایضم بشوید: «بی بی زهرا،دمکنی یاسی رنگ را دور درب قابلمهی سرامیکی پیچید. رو به نوه اش کرد.و گفت:«آیدا جان بیست دقیقه دیگر حاضر است». آیدا در حالی که عروسکش را می خواباند، لبخند زد. بیبی چشمش به آگهی تلویزیونی افتاد که سولاردم را تبلیغ می کرد.» وقتی بی بی همان لحظهای که با قابلمهای خاص در حال پختن برنج است، نویسنده به زور صحنهی تلویزیون را در متن داستان مینشاند که مثلا تفاوت سولاردم و وسایل امروزی را با مثلا پلوپز مقایسه کند. بیرون از اثر است و معلوم است که نویسنده نشسته روی آن فکر کرده است. اینها به کنار، وجود برای چیست وقتی قرار نیست در رونند کلی اثر و قصهگویی کمک به نوشته کند. رو به نوه اش کرد.و گفت:« آیدا جان بیست دقیقه دیگر حاضر است». آیدا در حالی که عروسکش را می خواباند، لبخند زد. لطفا این جمله را حذف کنید و ببینید آیا به اثر شما لطمهای میزند. به نظرم من که خیر. هم جلوی ریتم را ا و ریتم نوشته را کندتر کرده است و وجودش کمکی به قصه نمیکند. بدتر از این، پارت اول نوشته است. بسیار کمجان و کمربط به ادامه. در واقع شما میخواستید مقدمهای باشد برای ادامه نوشته، اما به شدت نحیف است و نمیتواند ما را وارد ماجرای اصلی داستان بکند. علاوه بر این، وقتی نویسنده میخواهد مخاطب و نوشته را به گذشته ببرد و یا به قولی فلشبک بزند، حتما باید ربط روحی و روانی شخصیت داستان و موقعیت با گذشته آن چنان چفت شده باشد که نتوان آنها را به راحتی از هم تشخیص داد. در اینجا اما آنقدر دست نویسنده رو است و آنقدر فلشبک جدا از مقدمه ایستاده است که خیال میکنیم داستان دیگری است این فلشبک. در حالی که چیزی که آورده شده و چیزی که ما را به گذشته برده است در واقع یک چیز هستند و در ادامه همدیگر میآیند. در عرض هم هستند و نه در طول هم. نکته بعدی این است که داستان درباره پلوپز است یا بیبی؟ پلوپز بکگراند زندگی بیبی است یا فورگراند و پیش رو. انگار خود پلوپز مهمتر از بیبی است. نکته بعدی که وجود دارد و خطای این نوشته است: نمیتوان و نمیشود و همه ی یک زندگی را در عرض چند و پاراگراف در یک نوشتهی کوتاه آورد. اینطور نه دقیق بررسی و پرداخت میشود و چیزی از خود شخصیت اصلی به مخاطب میدهید. روی یک برههی کوتاه از زندگی بی یب تمرکز کنید و همان را روایت کنید. نه این همه و همهی زندگیاش را یکجا. نکته دیگر اینکه وقتی نویسنده مخاطب را به گذشته برده است و روایتش گذشتهاش را کرده است و تمام، لاجرم باید دوباره برگردد و روایت از وقتی در آن بوده پی بگیرد. به نظرم نویسنده یادش رفته که فلشبک زده داستان را. برای همین میگویم که قطعه دوم یک چیز جدا و متفاوت از قطعه اول است. فرمول این است: امروز، گذشته، امروز. اینگونه ما نمیفهمیم ربط قطعه با قطعه دوم چیست و چرا داستان ما را به گذشته برده است و چه نسبتی این دو با هم داشتهاند. بیبی گذشته چه بود و بیبی امروز چیست؟ به نظرم نوشته را دوبارهنویسی کنید و دوربین را روی خود بیبی فوکوس کنید تا پلوپز و روایت بیبی را برای مخاطب بگویید که دلنشینتر است و مهمتر. موفق باشید.