عنوان داستان : تلخی عسل
نویسنده داستان : آیدا نورانی
پارچه شمعی کاپشن مدام ناخوشایند خشخش میکرد، حتی با نفس کشیدن. کلاه بافتنی قرمز را تا زیر گوشهایم پایین کشیدم. عسل که به در ورودی نزدیکتر بود گفت: «حاضری؟»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «بریم.»
عسل در را با دسته کلید من باز کرد و خشخش کنان چکمههای سفیدش را زمین انداخت. پژواک برخوردشان با کفپوش سرامیکی راهپله در تمام طبقات پیچید. خم شدم و کفشهای خودم را از جا کفشی درآوردم. وقتی عسل از درگاه فاصله گرفت چکمهها را بدون تولید صداهای ناخوشایند زمین گذاشتم و جورابهای ضخیمم را در آنها فرو کردم. عسل روی پلهها زیپ چکمههایش را بالا میکشید.
در را قفل کردیم و سریع و پر سر و صدا از پلهها پایین رفتیم. طول پارکینگ را تا در ورودی ساختمان طی کردیم و به آغوش شب سفید قدم گذاشتیم. در را پشت سرم بستم. عسل شال گردن پرزدار سفیدش را روی دماغش کشید. لرزه کوچکی بر اندامش افتاد. رو به من گفت: «بریم؟ سرده.»
باد هر از گاهی به فرود دانههای سفید نظم میداد. وقتی به آن فکر میکنم، انگار میخواست به ما بگوید نروید، امشب شب رفتن نیست؛ بمانید، گرم باشید، شیرچای بنوشید، امیدوار باشید و دست به دعا تا پدر و مادرتان برگردند. و شاید واقعا باید برمیگشتیم داخل، شاید با دانستن اتفاقی که احتمال میدادیم رخ دهد باید خانه میماندیم و فقط دعا میکردیم. نمیدانم اقتضای سنمان بود یا تربیت پدر و مادرمان که ما را از یکجا نشستن و امیدوار بودن، به عمل کردن و ایجاد تغییر سوق داد. دیگر حتی نمیدانم کارمان درست بود یا نه، همان موقع هم نمیدانستم. درست یا غلط به کنار، ارزشش را داشت؟ فکر نکنم فرد درستی برای تشخیص ارزشش باشم؛ هر چه نباشد قضیه مستقیما به سود یا ضرر من مرتبط است.
گفتم: «آره، بریم زود.»
دستهایمان را در جیب کاپشنهایمان فرو کردیم و اردکوار راه افتادیم؛ آخرین چیزی که لازم داشتیم سر خوردن و آسیب دیدن بود.
خانه باباجان حدود ده دقیقه با ما فاصله داشت. با سرعت لاکپشتی ما، حدود بیست دقیقه طول کشید به در ورودی آپارتمان برسیم. کلید را از جیبم درآوردم و در را – در حالی که هر دو میلرزیدیم و عسل کمی روی پنجه پا بالا و پایین میرفت – باز کردم. بعد از کوبیدن پاهایمان بر تکه موکتی که دم در انداخته بودند از پلهها بالا رفتیم تا در وقت صرفه جویی کنیم. در ورودی را باز کردم و هر دو وارد آپارتمان گرم باباجان شدیم.
همانطور که لباسهایمان را در میآوردیم دنبال باباجان گشتیم. باباجان در اتاق نشیمن تلویزیون تماشا میکردند. با دیدن ما چهرهشان به هم پیچید. جلو رفتیم و سلام کردیم، باباجان سر تکان دادند. روی زمین جلویشان نشستیم. باباجان دستانشان را بلند کردند و با صدایی بسیار پایین و زبان اشاره شروع به صحبت کردند: «شیرچای مینوشید؟ چایی تازه دمه.»
من و عسل نگاهی رد و بدل کردیم. گفتم: «مرسی باباجان، اگه بخوایم میریم میریزیم برای خودمون.»
باباجان لبخوانی بلد بودند. سر تکان دادند و نفس عمیقی کشیدند.
عسل گفت: «باباجان، ما تصمیممون رو گرفتیم. میخوایم انجامش بدیم.»
باباجان نگاه سنگینی روی عسل انداختند. گفتند: «مطمئنین؟ نمیخواین بیشتر فکر کنین؟»
گفتم: «وقت نداریم. خاله رو سر شب بردن بیمارستان. میترسیم دیر بشه.»
باباجان مدتی طولانی به چشمان من و سپس به چشمان عسل زل زدند. گفتند: «میدونین که ممکنه چی بشه. شاید یکی از شما دیگه نباشه. با این مشکلی ندارین؟»
من و عسل به هم نگاه کردیم، در چشمان یکدیگر دنبال شک و تردیدی میگشتیم که جرئت بیانش را نداشتیم. هنگام گرفتن چنین تصمیماتی نمیشود کاملا مطمئن بود. فداکاری بزرگی است و شک همیشه وجود دارد، فقط باید با آن ساخت. از طرفی هیچ کدام نمیخواستیم کسی باشیم که پا پس کشیده و در یک رودربایستی عجیب گیر کرده بودیم. بالاخره من سکوت را شکستم: «تو واقعا مشکلی نداری؟ اگه خودت حذف بشی، دلت نمیسوزه؟ دلت نمیخواد میموندی و زندگی میکردی؟ میرفتی دانشگاه، سر کار، دوست پیدا میکردی و زندگیتو ادامه میدادی؟»
عسل گفت: «اگه بدونم تو و خاله و بچهش حالتون خوبه، نه. تو میتونی به جای من زندگی کنی. من که همه کاراتو میبینم، انگار خودم زندگی کردم.» بعد از این همه سال، حرفهایش خیلی بیشتر شبیه شعار شدهاند تا آن موقع. در پانزده سالگی و حتی سه چهار سال بعد، او از نظرم شجاعترین و فداکارترین فرد جهان بود؛ اینک، اما، به نظرم جوگیرترین، و نوجوانترین دختر دنیا که میخواست خوب باشد و خودش را برای ارزشمند شدن فدا کند. نوجوانی درست مثل خودم. ته دلم دوست داشتم زنده بمانم و تمام آن کارها را انجام دهم، اما با این فکر که اینگونه او و فرزند خاله همیشه مدیون من خواهند بود، حتی با وجود این که تا قیامت نخواهند دانست چه لطفی در حقشان کردهام، و همیشه دل او و باباجان برایم تنگ خواهد شد و افسانه خواهم شد، میخواستم انجامش دهم.
گفتم: «اگه انتخابهامون فرق کنه چی؟ من بخوام یه مسیری برم، تو یه مسیر دیگه. حتی الان هم همینه! من میخوام برم ریاضی تو میخوای بری تجربی. اونوقت چجوری قراره مثل زندگی خودت باشه؟»
گفت: «آره، ولی مهم نیست.»
«مهم نیست به جای دکتر شدن، بشی مهندس معدن؟»
«تو که نمیخوای مهندس معدن بشی، میخوای بری برنامه نویسی موبایل.»
«حالا یه وقت دیدی برنامه نویسی نیاوردم. مطلب رو دریاب! میدونی منظورم چیه.»
«میدونم و گفتم که، مهم نیست. کل هدف اینه که ببینم اگه زنده میموندم حدودی چجوری میشد، نه این که واقعا زندگی تو اونجوری که من میخوام پیش بره. مگه من مامانم؟» مادرمان خیلی عسل را برای رفتن سراغ رشته تجربی تشویق میکرد. میگفت نباید استعدادش را حرام کند. عسل نه مشتاق تجربی خواندن بود نه بیزار، اما فشار زیادی بر دوشش بود.
گفتم: «خب دقیقا همین! مشکلی نداری زندگی واقعی خودت نباشه؟ من به جات نمیرم تجربیها! گفته باشم!»
با خنده گفت: «اگه بری میام اتاقو تسخیر میکنم نمیذارم بخوابی! زندگی توئه! باید اونجوری که میخوای زندگی کنیش!» از او دست به سینه و آزرده رو برگرداندم. دوست نداشتم حق با او باشد. به رسم نوجوانی، میخواستم همیشه حقدار باشم.
عسل مدتی ساکت شد؛ انگار بخواهد گرد حرفهایش در فضا ته نشین شود و تاثیر کند. سپس سرش را خم کرد تا در راستای دیدم باشد و با ملایمت گفت: «تو چی؟ تو مشکلی نداری اگه من زنده بمونم؟»
نفسم را بیرون دادم و به حالت قبل برگشتم. گفتم: «نه. من دوست دارم تو زنده بمونی. همه تو رو بیشتر دوست دارن، اینجوری بهتر هم هست. تازه، مامان اینا تو رو میخواستن، من از اولشم اضافه بودم.» عسل دو دقیقه و بیست و شش ثانیه از من بزرگتر بود. گفتم: «اگه خودت زنده بمونی هم مشکلی نداری؟»
دستش را روی دستم گذاشت و گفت: «اگه من بمونم، به جای جفتمون زندگی میکنم. شیرچای و قرمه سبزی و تهدیگ و بستنی شکلاتی با سس شکلات میخورم. وقتی خونه خریدیم اتاق رو سوسنی میکنم. تمام فصلهای بعد تمام انیمههای مورد علاقهت رو هم میبینم که عقب نمونی.» چشمانش برق میزد.
گفتم: «منم سعی میکنم به جای تو چیزای میوهای بخورم و یه روز برم استادیوم بازیها رو از نزدیک ببینم. قول میدم مامان بابا رو اذیت نکنم و نمرههام خوب باشه. اتاق رو هم لیمویی کنم و طرح گل داوودی روش بندازم. هر سریال جدیدی که اومد با مامان و خاله ببینم.» چشمانم خیس شد، «همیشه گربههای تو خیابونو ناز کنم و هر وقت تونستم بهشون غذا بدم، نذارم تو سرما بمونن.» صدایم میلرزید.
عسل مرا در آغوش کشید و مدتی به حال هم، برای دل تنگیای که در راه بود، برای تنهاییها و احساس بیکسی و خلع روحی که در انتظارمان بود اشک ریختیم و هق هق کردیم. قلبم در مشت فکر نبودنش فشرده میشد و غم راه گلویم را بسته بود. محکمتر او را بغل کردم، میخواستم در وجودم حل شود، یا من در وجود او، تا مجبور نباشیم این کار را انجام دهیم.
همانطور ماندیم تا خسته شویم، وقتی قرار نبود دلمان سیر شود، خستگی تنها بهانه جدایی بود. باباجان برایمان دستمال کاغذی آورده بودند. نفری چند برگ استفاده کردیم و روی زمین ریختیم.
با بینیهای گرفته به چشمان قرمز یکدیگر نگاه کردیم، در جست و جوی هر نشانهای از آمادگی یا عدم آن. چیزی نبود، فقط سرخی و قهوهای. آب دهانمان را قورت دادیم. احتمالا اگر به خودمان بود کلی وقت تلف میکردیم اما باباجان دستشان را در هوا تکان دادند و توجهمان را جلب کردند. گفنتد: «مجبور نیستین انجامش بدین دخترها. اشکالی نداره. دعا میکنیم خدا خودش به نازنین و بچهش کمک کنه.»
من و عسل دوباره به هم نگاه کردیم. نگاهش را که به خاطر میآورم میفهمم او هم مثل من ته دلش دوست داشت بیخیال کار شود. ترسیده بود و فقط میخواست از آن شرایط که داشت زیر بار مسئولیتش له میشد خارج شود. اما مسئلهای این وسط بود که نمیشد بیتفاوت به آن تصمیم گرفت.
به باباجان نگاه کردم و دوباره به عسل. گفتم: «اگه ما این کارو نکنیم و خاله طوریش بشه، مشکلی نداره؟ بچه به درک، هنوز نیامده، نمیشناسیمش، هیچ وابستگی بهش نداریم، ولی خاله چی؟ یا اگه بگن دیگه نمیـتونه بچهدار بشه؟» به باباجان نگاه کردم، «خاله نمیاد اون دنیا یقهمونو بگیره بگه چرا گذاشتین اینطوری بشه؟ خاله هیچی، شوهر خاله بردیا چیزی نمیگه؟» دوباره چشمانم سوخت و اشک از گوشههایشان جاری شد. با دستمال کاغذی پاکشان کردم و دماغم را بالا کشیدم. با صدای لرزان به عسل گفتم: «تو میتونی باهاش کنار بیای؟ یا اگه خاله... خدای نکرده!» گریهام شدت گرفت و برای چند لحظه نتوانستم ادامه دهم. عسل دستش را روی شانهام گذاشت. خودم را مجبور کردم ادامه دهم: «اگر خدای نکرده خاله چیزیش بشه، اونوقت بچهش نمیاد بگه چرا هیچ کاری برای مامانم نکردین؟» دوباره گریهام شدت گرفت. «نمیاد بگه تقصیر شماست که من مامان ندارم؟ خب میگن دیگه!» دستمال کاغذی را روی چشمانم فشار دادم. از صدای پارچه متوجه میشدم که عسل دارد حرفهایم را برای باباجان توضیح میدهد.
همچنان که چشمانم را در دستمال کاغذی خالی میکردم عسل گفت: «باباجان میگن خاله، یا شوهر خاله یا بچهشون که نمیدونن ما این توانایی رو داریم.»
سر بلند کردم و گفتم: «خب اونا ندونن، ما که میدونیم. تو خودت تحمل اینو داری چند سال دیگه بچهشون بپرسه چرا مامان نداره؟ چرا همه دوستاش تو مدرسه مامان دارن فقط اون نباید مامان داشته باشه؟ اصلا اینجا هیچی. وقتی مردیم، اون دنیا نمیاد بگه بخاطر شما من یه عمر بیمادر زندگی کردم؟ اصلا همه اینا هیچی، من که میدونم تو هم مثل من نمیتونی با این فکر که اگه اون موقع اون کارو میکردیم کنار بیای! دیگه باباجان ندونن من که میدونم تو چقدر حساسی! من که دیدم تو کلاس پنجم سر کمک نکردن به هانیه بخاطر نزدیک بودن زمان وقوع خواستهش تا همین امسال داشتی خودتو سرزنش میکردی و دلت میسوخت! من که میدونم دیگه عسل!»
مدتی گذشت تا هم من آرامتر شوم، هم چیزهایی که گفته بودم در ذهن عسل و باباجان بنشیند. دوباره که سر بلند کردم، باباجان هم اشک ریخته بود. نفس عمیقی کشیدم و بینیام را پاک کردم. نمیدانم چه چیزی باعث شد یک باره آنقدر به خودم و کاری که میخواستیم انجام دهیم مطمئن شوم، فقط میدانم دیگر به چیزی فکر نکردم. دیگر نبود عسل در ذهنم جولان نمیداد، ترسی از نبود خودم نداشتم، فقط میخواستم زودتر کار را انجام دهیم تمام شود. تمام شود این فشاری که روی قلب و گلویم بود، ترسی که یک لحظه رهایم نمیکرد. مرگ یک بار شیون یک بار، یا میماندم یا نمیماندم، چرا باید این قدر برای چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده بود زجر میکشیدم؟ بزاقم را فرو دادم و با صدایی که همچنان بیاختیار کمی میلرزید و به ناگاه هق هق میکرد، گفتم: «بیا انجامش بدیم.»
عسل نگاهم کرد و سر تکان داد. هر دو به باباجان نگاه کردیم. برخاستیم و به نوبت بغلشان کردیم. باباجان هرکداممان را تا جایی که میتوانستند در آغوششان نگه داشتند. بعد از رها کردن من گریهشان گرفت. عسل به ایشان دستمال کاغذی داد. در حالی که باباجان اشکهایشان را پاک میکردند من و عسل برای آخرین بار همدیگر را بغل کردیم.
گفتم: «دلم برات تنگ میشه.»
گفت: «دل منم برات تنگ میشه.»
صدای فین فین باباجان را که شنیدیم از هم جدا شدیم. برای هم سر تکان دادیم. بدون آن که دست هم را رها کنیم رفتیم وسط اتاق نشیمن. رو به هم ایستادیم. برای آخرین بار به باباجان نگاه کردیم.
گفتم: «ممنون کمکمون کردین تا الان.»
عسل گفت: «لطفا به هر کدوممون موند هم کمک کنین،»
صدایش لرزید، «باشه؟»
باباجان سر تکان دادند.
به عسل نگاه کردم. گفتم: «بریم؟»
گفت: «بریم.»
به هم لبخند زدیم و سرهایمان را به هم نزدیک کردیم. برای این که کار کند باید ماه گرفتگیهایمان را روی هم قرار میدادیم، درست مثل باباجان و برادرشان – که هنوز نمیدانم برای برادرشان باید از کلمه مرحوم استفاده کنم یا نه. ماه گرفتگی من، مثل برادر باباجان، سمت راست پیشانیم بود و ماه گرفتی عسل سمت چپ پیشانیش. تا قبل از انجام کارمان فکر میکردم شاید اگر ما هم در شرایط باباجان و برادرشان قرار بگیریم عسل زنده بماند، چرا که ماه گرفتگی او مانند باباجان سمت چپ بود. یک صدا شروع کردیم: «میخوام خاله نازنین و بچهاش هر دو سالم باشن و سالم بمونن.»
نیازی به کلمات قلمبه سلمبه، آرایه ادبی، یا نطق طولانی نبود. استعداد ما اینطور کار میکرد، کافی بود خواسته مشترکی داشته باشم، ماه گرفتگیهایمان را روی هم قرار دهیم، و خواسته را به زبان بیاوریم. حتی لازم نبود هر دو یک جور جمله بندی کنیم، فقط کافی بود خواسته یکی باشد. موجی از انرژی از سرمان ساطع میشد و خواسته به حقیقت میپیوست؛ به همین سادگی. بارها این کار را انجام داده بودیم. برای درخواستهای کوچک آنی، مثل رفتن به مهمانی و گذراندن شب در خانه میزبان، کادوی تولد، چک کردن یا نکردن تکالیف در مدرسه، و درخواستهای بزرگ در آینده دور، مانند قبول شدن خواهر یکی از دوستانمان در کنکور تجربی سال آینده یا پیدا شدن خانهای مناسب برای خاله قبل از بدنیا آمدن اولین فرزندش - این را همان سال ازدواج خاله درخواست کردیم، زمانی که فهمیدیم هنوز شرایط خرید خانه ندارند. دور یا نزدیک بودن، و بزرگ یا کوچک بودن خواسته مهم است زیرا بسته به دور یا نزدیک بودن زمان محقق شدن خواسته، و بزرگ یا کوچک بودن آن، گوش درد میشدیم؛ درست مثل باباجان و برادرشان. ترسمان از آن بود که درست مانند باباجان و برادرشان، بعد از درخواستی بزرگ برای همان روز، یکی از ما، به معنای واقعی کلمه، از صحنه روزگار محو گردد، همانطور که برادر باباجان محو شده بودند و هیچکس بجز باباجان ایشان را به خاطر نداشتند. امیدوار بودیم اینطور نشود. باباجان از بدو تولدمان و دیدن ماه گرفتگیها امیدوار بودند قدرت ایشان را نداشته باشیم. امیدوار بودیم و هرگز با درخواستی در فاصله کمتر از یک هفته خطر نکردیم؛ تا این که خاله حالش بد شد.
موج درخواست را که حس کردم قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد. و بعد نوبت درد بود که سراغم بیاید. دردی وحشتناک ناشی از پاره شدن پرده گوشم. دردی آنقدر شدید که عسل را از یاد بردم، باباجان را، خاله را، زمین و زمان را. فقط از درد گلویم میفهمیدم فریاد میزنم. دستانم را بیهوده روی گوشهایم فشار میدادم. درکی از این که مایعی که دستانم را خیس کرده بود چیست نداشتم. کسی مرا از پشت گرفت و دستی روی دهانم گذاشته شد – که همانقدر دهانم را فشار می داد که من گوشهایم را – و از تکان خوردنم جلوگیری کرد.
کمی بعد دیگر نفهمیدم چه شد؛ چشم که باز کردم باباجان بالای سرم بودند. مدام روی بخاری پارچههای نخی داغ میکردند و روی گوشهایم میگذاشتند. خواستم صدایشان کنم اما صدایی از دهانم خارج نشد. دوباره صدا کردم، بلندتر حتی، اما صدایی از گلویم در نیامد. میتوانستم حرف زدنم را حس کنم، اما چیزی نمیشنیدم. باباجان با دستشان اشاره کردند آرام باشم. آنجا بود که همه چیز یادم آمد و با فکر عسل از جا پریدم. اطراف را نگاه کردم اما خبری از او نبود. فقط من بودم و باباجان. سر جایم سمت باباجان چرخیدم و دهان باز کردم تا چیزی بگویم. یادم آمد صدای خودم را نمیشنوم و شروع کردم با زبان اشاره صحبت کردن. گفتم: «باباجان، عسل کو؟» اما باباجان فقط اشاره میکردند که آرام باش. دوباره گفتم: «عسل کو؟ عسل کجاست باباجان؟ عسل کو؟» اما چیزی جز اشاره به آرام بودن ندیدم. گلویم گرفت و چشمانم سوخت. برای بار آخر اشاره کردم: «عسل کو؟ خواهرم کو؟» اشکهایم را که دیدند خودشان هم طاقت نیاوردند. سرشان را پایین انداختند و چشمانشان را با دست چروکیدهشان پوشاندند. همانطور که آنجا نشسته بودم و باباجان را نگاه میکردم اشک ریختم. در سکوتی که قرار نبود هرگز شکسته شود.
سمت راستم را نگاه کردم. دستمال کاغذیها نصف شده بودند. روی مبل تک نفره فقط یک کلاه و شالگردن پرزدار و کاپشن بود. میدانستم اگر دم در بروم فقط یک جفت چکمه سفید خواهم دید. چشمم به بازتابم در صفحه خاکستری تلوزیون قدیمی باباجان افتاد. ماه گرفتگیام نبود. وقتی «محو شدن» اتفاق میافتد، ماه گرفتگی نیز محو میشود. مطمئن شدم که عسل پاک شده؛ وقتی ماه گرفتگی نیست، خواسته محقق شده، و شخص دیگر باز نخواهد گشت. عسل دیگر چیزی نبود جز یک خاطره در ذهن من و باباجان که به هرکس در موردش میگفتیم به بازیهای بچگی من و پیری باباجان ربطش میداد. تلفن همراهم را برداشتم و قفل صفحه را باز کردم. هنوز نبود ماه گرفتگی برایم غیرعادی بود. وارد عکسهایم شدم. فقط من بودم، بدون ماه گرفتگی، و باقی اعضای خانوادهمان. جشن تولد فقط برای من بود با یک جای خالی کنارم. عکس سه نفرهمان با باباجان شده بود یک عکس دو نفره به علاوه به اندازه یک نفر جای خالی سمت چپ تصویر. فیلمهایی که گرفته بود یا از او گرفته بودم، شماره تلفنش، پیامها، حسابهای کاربریاش در شبکههای اجتماعی و برنامههای مختلف، از هیچکدام نشانی نبود. چیزی از عسل نمانده بود و من فقط میتوانستم آنجا کنار بخاری بنشینم و به جای خالیاش در عکسها نگاه کنم.
از آن به بعد من بیشتر وقتم را پیش باباجان میگذراندم. دلم نمیآمد به خانهای برگردم که عسل در آن نیست، پیش افرادی باشم که او را به خاطر ندارند و نمیدانند چه دردی میکشم. حتی نمیتوانستم بگویم که درد میکشم. از تظاهر به خود بودن متنفر بودم؛ انگار با این کار اعتراف میکردم عسلی وجود نداشته. از طرفی، از روند سوگواری بیاطلاع بودم. نمیدانستم باید به خودم زمان دهم، فکر میکردم زیر قولم زدهام و شاد نیستم و آدم بیاراده و مزخرفی هستم که حتی نمیتوانم پای یک قول ساده به او بمانم. مطمئن بودم عسل از من متنفر و ناامید است. حتی فکر میکردم خواهر بدی هستم، اصلا چرا من بیاراده دروغگو ماندم؟ او باید میماند! او لیاقت زندگی کردن داشت، نه من. نه من…
…باباجان درست دو سال بعد از آن ماجرا از دنیا رفتند. گاها فکر میکنم از دست دادن عسل داغ برادرشان را تازه کرده بود، اما نمیتوانستند تا مطمئن نشدهاند حال من خوب است بروند. یک سال بعد از محو شدن عسل باباجان سکته اولشان را پشت سر گذاشتند. دیگر نتوانستند راه بروند و در حرکت دادن دست چپشان مشکل داشتند، برای همین برایشان پرستار گرفتیم. شش ماه بعد از مرخص شدن از بیمارستان بود که برای اولین بار گفتند میدانند کی خواهند رفت. اول باورم نشد اما کم کم نگران شدم که نکند درست باشد. کم کم ترس وجودم را برداشت که نکند تنها همدرد و همدلم، تنها کسی که عسل را به خاطر دارد را از دست بدهم. شش ماه بعد از آن مشخص شد نگرانیهایم بیجا نبوده. قبل از این که برای سالگرد دوم عسل به خانه باباجان بروم، پرستارشان به مامان زنگ زد و خبر فوتشان را داد. من حتی سریعتر از مامان و خاله در خانه باباجان حاضر شدم. پرستار رویشان ملحفه انداخته بود اما من توجهی به آن نداشتم. چیزی که توجهم را جلب کرده بود تابلوی نقاشیای بود که گوشه اتاق نشیمن گذاشته بودند، همانی که مدتها بود باباجان رویش کار میکردند، همان که من به خاطر درگیری با مدرسه و ماندن سر قولی که برای نمرات عالی به عسل داده بودم بجز مراحل اولیه چیز زیادی از آن ندیده بودم، همان که هربار میخواستم نگاهش کنم باباجان اجازه نمیدادند. بالاخره کامل شده بود. تصویری از من، باباجان و عسل، که لبخند زنان به دوربین نگاه میکردیم. تنها یاد آور زمانی که ماه گرفتگی و خواهر داشتم. آخرین عکس سه نفرهمان.