عنوان داستان : خودکشی
نویسنده داستان : الهام موسوی
مرد کلید را در قفل میچرخاند. زن از جا میپرد. گوشیاش را سُر میدهد روی میز. خیلی سریع میرود به آشپزخانه. خودش را با ظرف شستن مشغول میکند. مرد در را باز میکند. با پنجهی پا، پتوی مسافرتی جلوی در را کنار میزند و میآید تو. در جاکفشی را باز میکند. کفشهایش را خیلی صاف و مرتب در طبقهی دوم، گوشهی سمت راست میگذارد. زیر چشمی نگاهی به آشپزخانه میاندازد. زن بدون اینکه نگاهی به مرد کند، همانطور ظرف میشوید. مرد میرود داخل اتاق. ماسکش را برمیدارد. میاندازد توی سطل کنار تخت، روی چند ماسک دیگر. کیفش را صاف زیر جالباسی میگذارد. گوشیاش را از جیب کتش درمیآورد و میگذارد روی پاتختی، دقیقا کنار دستگاه فشارسنج. شیشهی الکل را از روی دِراور برمیدارد. چند پیس به دستهایش، کلیدش و کارتش میزند. دستهایش را چندبار به هم میمالد. دوباره چند پیس الکل به کف دستش میزند و میکشد روی صفحه و پشت گوشیاش. در کمد دیواری را بازمیکند. چوب لباسی بزرگ استیل را برمیدارد. پالتوی زغالسنگیاش را میگذارد در چوبلباسی و آویزان میکند. در کمد را میبندد. کمربندش را که باز میکند شکمش میافتد بیرون. شلوار طوسی و پیراهن موزی رنگش را آویزان میکند روی جالباسی. جورابهایش را در میآورد، تا میکند و خیلی مرتب میگذارد روی چنگک پایینی جالباسی. هنوز پایش را از اتاق بیرون نگذاشته که دوباره برمیگردد. جورابهایش را برمیدارد. همینطور که به سمت دستشویی میرود، زیر چشمی زن را میپاید. زن سفره را روی میز پهن کرده و دارد بشقابها را میچیند. مرد به دستشویی میرود و محکم در را میبندد. زن دندانهایش را روی هم فشار میدهد. مرد بعد از ۲۰ دقیقه در دستشویی را باز میکند. زن سرش در یخچال است. مرد جورابهای سفیدش را خیلی صاف و مرتب روی شوفاژ پهن میکند. دوتا دستمال میکشد بیرون و دستهایش را خوب خشک میکند. زن سرش را از یخچال میکشد بیرون. ظرف سالاد را میگذارد روی میز. مرد مینشیند پشت میز. تا چشمش به مرغ و سبزیجات بخارپز میافتد ابروهایش درهم میرود. به زن نگاه میکند. زن بدون اینکه به مرد نگاه کند؛ درون کاسهی بلوری روغنزیتون، آبلیمو و فلفلسیاه را هم میزند. مرد لبهایش را جمع میکند و چنگالش را برمیدارد. زن سس را روی سالاد میریزد. مرد چنگال اول را که میخورد؛ نفسش را با صدا میدهد بیرون. اخمآلود چشم میگرداند دور آشپزخانه. زن زیرچشمی مرد را میپاید. مرد چنگالش را میکوبد توی بشقاب و از جا بلند میشود. کشوی اول، دوم و سوم را به ترتیب باز میکند. سرش را به چپ و راست تکان میدهد و میرود سراغ کابینتها. در کابینتها را یکییکی باز میکند و بعد از چند لحظه "تق" میبندد. نفسنفس میزند. دست راستش را روی سر کممویش میکشد و به زن چشمغره میرود. زن سرش پایین است و پودرزیره و گلمحمدی میپاشد روی سالاد. مرد باکف دست، میکوبد روی میز. زن از جا میپرد و خیره میشود به مرد. مرد مینشیند روی صندلی و آرام میگوید:《نمک》
زن اندام لاغر و بلندش را از روی صندلی برمیدارد و میرود سمت جاقابلمهای. در زودپز را بازمیکند. دست میچرخاند و یکی از نمکدانها را برمیدارد. نمکدان را جلوی مرد روی میز میکوبد. با چشمهایِ سرخ به مرد خیره میشود و میگوید:《 نمک》
با سلام. اگر داستان کوتاه را برش و قطعهای کوتاه از یک زندگی بدانیم، این متن یک دهم یک برش است. اگر اثر هنری را یک پدیده تمام و کامل بدانیم و اگر آن را به مثابه یک مربع بپنداریم، خط یا اضلاع سوم و چهارمش ترسیم نشده است. نوشته یک موقعیت خام است. پدیده ناقص است. یک موقعیتی است که برای شروع میتواند خوب باشد، اما متاسفانه متن تمام شده است. میدانید داستانها و رمانها و کلا هر اثر هنری که جنبه دراماتیک داشته باشند، حاصل نشان دادن دو وجه از انسان است: یک بعد بیرونی و دو بعد درونی. چ.نکه درباره داستان و رمان داریم صحبت میکنیم، پس سعی من بر این است که مثال داستانی بزنم. پرداختها به انسان در نویسندگان مختلف بنا به رویکردشان متفاوت است: اونورده دو بالزاک مثلا وقتی میخواهد شخصیتی برای ما بسازد و آن را به مخاطب بشناساند، از بیرون آدمها و بعد فیزیکیشان حرف می زند و آن را نمایش میدهد. او فیزیک آدمها و مختصات محیط را میگیرد تا آرام آرا مخاطب را با آدم های داستانش آشنا کند. قیافهها را، لباسها را و... دقیق و با خاصیتی مینیاتوری نقاشی میکند. این گونه ما با شخصیت آنها طرف می شویم: طرف از طبقهای است، کجا زندگی می کند و محیط اطرافش چگونه است و... رجوع کنید به دو کتاب: باباگوریو (نشر مرکز، ترجمه مهدی سحابی) و اوژنی گرانده (نشر اف ترجمه مرحوم محسن سلیمانی) برعکس او جناب فیودور داستایفسکی است: او برعکس بالزاک به درون شخصیتها میرود و حالت روحی و روانیشان را برای ما بازگو می کند تا بفهمیم با چه موجودی طرفیم. توجه کنید چگونه داستایفسکی راسکلنیکف را در رمان جنایت و مکافات برای مخاطب معرفی میکند. آنجایی که در حال نقشه کشیدن برای پیرزن بود. مونولوگها و حدیثها نفسهایش به خاوننده این حس را میدهد که کیست و از چه رنج میبرد. در برادران کارامازوف هم همینطور همین قاعده و منوال برجاست. علیایحال... بحث بر سر این است اثر هنری در انسان و برای انسان و با انسان و در شناخت انسان است و برای انسان مخاطب. هر نویسنده وقتی دست قلم میشود باید این پرسش را از خودش بپرسد این چیزی که در حال خقش هستم قرار است چه وجهی از وجود انسان را بنمایاند: از درد او میگویم، از رنجش، از نداریاش، از عدم ارتباط با طرف مقابل، از مرگ، از نیستی، از خوشحالی، از شادی و... نوشته شما با جزئیات شروع میکند، اما این جزئیات باید تبدیل به کلیات شوند و کل واحدی را تشکیل بدهند. مخاطب میپرسد: اینها کیستند؟ در کجا زندگی میکنند؟ چرا با هم دیالوگ ندارند؟ چرا با هم قهر هستند؟ چرا مرد این قدر وسواسی است؟ چرا زن نمک را قایم کرده است؟ وقتی پرسشها از پس نوشته روان شوند، یعنی اینکه پدیده هنوز در تمامیت لنگ میزند. بسته نشده است آن پدیده. بعد اینکه نوشتن از جزئیات زمانی معنا پیدا میکنند در یک روند قصهگویی تاثیر مستقیمی داشته باشد. این آدم اینطوری است پس... در واقع شما مقدمه را نوشتهاید، پیشدرآمدی وجود دارد برای ادامه، اما خود ادامه وجود ندارد. حالا که این آدم اینقدر وسواسی است، رابطهاش با زنش چگونه است؟ با آدمهای اطرافش؟ چه دردی دارد؟ مرض روحیاش چیست؟ و... یکی از امتیازات سوم شخص نامحدود این است که میتوانید به درون آدمها بروید و فقط مثل دوربین آنها را برای ما ضبط نکنید. آنقدر درگیر جزئیات بیرونی مرد شدهاید که حالت روانی او را فراموش کردهاید. در حالیکه وجود آدمی ذو ابعاد است. نه اینکه خود جزئیات فیزیکال مرد، جزئیات رفتار بیرونیاش فقط. میدانید اگر بخواهیم تشبیه سینمایی برایش بیاوریم: در قاب بندی و نوع دوربین، شما بیشتر به اینسرتها توجه کردهاید. در حالیکه سوژه خود انسان است. چیزی که به نظر من میرسد، این متن میتواند پرولوگ یک نوشته بلندتر باشد. این متن را ادامه بدهید و دوباره با گذاشتن موقعیتها از علتها و معلولهای وجودی این آدمها برایمان بگویید. شاید بیش از این و بهتر از آن درآمد. حتما. قلمش را دارید و توانش را. موفق باشید.