عنوان داستان : خانمِ بی خانه
نویسنده داستان : شلیر رستمی
دوست داشت چهلم شوهرش دیرتر بیاید. میترسید، در دلش بارها آرزوی زنده شدن شوهر مرده اش را کرده بود. شوهرش را با تمام جسم رنجورش، تن نحیفش، پوست سخت و سفت شده اش، پاهای کبودش، با تمام بی پولیش کنارش باشد.
دوست داشت،کلید در قفل در می چرخید. و شوهرش مثل یکی از آن روزهای عادی و روزمرگی بازمیگشت. آرزو می کرد یکی از روزمرهگیهایش تکرار شود. دلش برای تمام آن روزها، مدام تنگ و تنگتر میشد. پسر هشت سالهاش را در بغل گرفته بود. موهای لخت پسرش را نوازش میکرد و اشک میریخت. یازده سالی از عمر بیست وشش ساله اش را در این اتاق با سقف ترک خوردهاش، اتاقی با فرش دوازده متری، پنجرهای کوچک با نردههای طوسی رنگ زیر پرده ای زمخت و تیره، سپری کرده بود. چه صبح هایی را که با نگاه به قاب عکس روی دیوار بیدار شده بود. امروز باید از اتاق زندگی مشترکش جدا میشد. باید همه وسایلش را جمع میکرد، پسرش را جا می گذاشت و میرفت. دلش تنگتر از روز فوت شوهرش بود. دلش برای آن روزهایی که پسرش را دعوا کرده بود، روزهایی که قدر بودن با پسرش را ندانسته بود. تنگ شده بود. اشک میریخت. آرزو میکرد، کاش فقط یک ماه دیگر، نه، حداقل یک روز دیگر آن زندگی، آن زندگی سه نفره در این اتاق ،که فرش سرمهای روی موکت عسلیش پهن بود،کمد دیواری کرم رنگ که قفل کشووی وسطش شکسته بود و درب طبقهی آخر آن کامل چفت نمیشد، ادامه داشت. دوست داشت، قلبش از تپش میایستاد. دوست داشت، سرطان میگرفت تمام وجودش غده میشد. غدههای سمی و چرکین و میمرد. به سقف ترک خورده اتاق رو کرد. گفت:«خدا این بود سهم من؟ چرا اینقدر خسیسی؟ چرا چشم نداشتی من را ببینی؟ خدایا ازت دلگیرم. خدا نمیبخشمت.»
گریه میکرد. چشمهای عسلیش زیر آن همه پف صورتش دیده نمیشد، پلکهایش پف کرده بود. دماغ باریک و قلمیش را از بس دستمال کشیده بود. سرخ شده بود. لب های نه چندان گوشتیاش را از بس دندان زده بود، بیحس شده بودند. موهای خرمایی و لَختش را از روی صورتش کنار زد. موهای سر پِسرکش را دوباره بوسید. به صورت پسرش نگاه کرد. یکی دیگر از دندانهایش لق شده بود. روزی را به یاد اورد که آشِ دندانی ایمان را پخته بودند. بغضش ترکید. روسریش را از دور گردن جدا کرد، در دهانش چپاند، و بیصدا گریه کرد.
چرا زمان تمام نمی شد! چرا؟ چرا؟
ذهنش پر از چرا بود.
خدای بی معرفت، چرا؟
در حالی که سر پسرش را به سینههایش میفشرد. او را در آغوش گرفته بود. اشک میریخت.
تمام بیکسی و بدبختی زمین متعلق به او بود.
معلق مانده بود بین ماندن و رفتن.
معلق مانده بود بین مادری و بیوهگی.
معلق مانده بود بین زمین و زمان.
شب عروسیش را به یاد آورد. تمام شب را تا صبح لُخت، لُخت در بغل هیوا بود. هیوا تمام بدن او را بوسه باران کرده بود. بوسه های هیوا مثل خودش آرام و بیصدا بود. بوسههای هیوا بر بدنش شبیه بوسیدن کتاب مقدس بود. همانند بوسیدن مقدسترین پرستشگاه زمین بود.
بیشتر هقهق زد. بیشترگریه کرد. تهریش که میگذشت برایش جذابتر میشد. چه شبهایی را که تا صبح گونههای سفید و برجسته اش را بر گونههای زبر هیوا ساییده بود. و او هم بی صدا و آرام او را بوسیده بود. چه صبحهایی که با زبری گونه هیوا بیدار شده بود.
شب خواستگاری پدر و مادر هیوا هم مخالف بودند. چقدر میترسید که هیوا همیشه عاشقش نماند. شبی که ایمان را به دنیا آورد. چقدر درد کشید. چقدر هیوا خوشحال شد از تولد پسرشان ایمان.
این یازده سال در این اتاق، که حالا یک چمدان مشکی پشت درش بود. روی رختاویز پشت در مانتو مشکیش و کاپشن سرمهای ایمان آویزان بود. چقدر اشک ریخته بود برای جسم بیمار هیوا، چقدر دعا خوانده بود.نذر کرده بود. که این بیماری لعنتی، این اسکلرودرمی، این مهمان ناخوانده، از زندگی شان شرش را کم کند.
شوهرش مثل خیلی از مردها، مرد زندگی شود. و از این اتاق خانه پدر شوهر بیرون بیاید و بتواند مثل خیلی از زن های این شهر خانم خانه خودش باشد. نه فقط عروس یک خانواده.
یادش آمد چه شبهایی رویا بافته بود. خانم خانه خودش،کنار هیوا و ایمان مهمانی داده بود. سفره آراسته بود. غذا پخته بود. برای خانه اش دکوری خریده بود.گُل خریده بود.
برای شوهرش نیمتنه توری قرمز بندی با دامن کوتاه ساتنگرهای پوشیده بود. چقدر رویا بافته بود.
در رویا یک شب تا صبح با لباس بندی حریرمشکی در وسط پذیرایی،کنار سفره شامشان خوابیده بودند. چقدر آرزو کرده بود یک خانه، مستاجری داشته باشد. خانم خانهاش میشد. اما او این یازده سال را فقط عروس این خانه بوده نه خانم خانه. دیگر اشکی نمانده بود.
کنار پسرش خوابش برده بود. مادرشوهرش وارد اتاق شد. لحاف را روی دیمن و ایمان کشید و از اتاق بیرون رفت.
صبح که از خواب بیدار شد. سبک شده بود. پسرش را بوسید، مثل هر روز نبود. مثل این یازده سال نبود. عروس هم نبود. پسری نداشتند که عروسی داشته باشند. شرمش آمد از اتاق بیرون بیاید، در اتاق ماند. از پشت پرده حریر حیاط را نگاه کرد. برایش یک پیامک آمد. خواهر کوچکش بود.« مامان میگه، جوراباشم بیاره، امشب میان دنبالت.»
سهمش از این یازده سال زندگی، در یک چمدان مشکی جمع شده بود. صورتش را که شست، مسواکش را بدون خمیر دندان از جا مسواکی برداشت. صابون صورتش را جا گذاشت. به ظرف خمرهای شامپوی زرد رنگ موهایش نگاه کرد نصفه بود. به شامپوی پسرش دست زد، خالی بود. از حمام بیرون آمد. زیر لب گفت:« الهی مادرت کور شود.» دوباره بغضش ترکید. چشمهایش قرمز شد. سیل اشک از چشمهای عسلیش جاری شد. زیر لب گفت:«هیوا خدا لعنتت کند. چرا رفتی؟» دوباره جلوی روشویی رفت. به صورتش آب میزد. با مشت آب میخورد.که این بغض لعنتی بمیرد. اما آب هم آتش درونش را خاموش نمیکرد. شعلهورتر میکرد. داغتر میکرد. چون آب بر آتش جلزو و ولز میکرد. نگاهش را از نگاه مادر شوهرش میدزدید. نگاهش را از همه میدزدید. دوست داشت مثل یک قطره آب گُم میشد. دوست داشت درونش مثل هوا که سرد و یخزده بود. یخ میبست. اما نمیشد. ناهار را همراه ایمان، مادرشوهر و پدرشوهرش در سکوت خورد. ظاهرا سکوت بود، درونش غلغله بود. آیا این آخرین ناهارش با ایمان بود؟ پسرش را بغل گرفته بود و چون کودکی که تازه غذا خوردن را یاد میگیرد در دهانش لقمه میگذاشت، دوست داشت زمان از حرکت میایستاد و او بدون هیچ ترسی از تمام شدن وقت، یادگاری هیوایش را در بغل میگرفت. بو میکشید و با همهی وجود لمسش میکرد. میخواست این لحظه ها را تا ابد در قلبش، در حافظهاش ثبت کند. و مدام تکرارش کند.
خورشید طبق عادت همیشه راهش را کج کرده بود. هوا که تاریکتر میشد. درون دیمن هم تاریکتر میشد. اما برای او، خورشید امروز زودتر از همیشه راهش را کج کرده بود. هرچه به شب نزدیکتر میشد. درون دیمن هم، تاریکتر غمگینتر میشد. بالاخره صدای زنگ در به صدا درآمد.
قلبش چون، مخروبه ای آوار شد و کامل فرو ریخت.
به اتاق رفت.
احساس غریبگی کرد.
به پذیرایی برگشت.
با همان شال مشکی، بلوز و دامن سیاه کنار درِ پذیرایی ایستاد.
حال مادر شوهرش از او بدتر بود. اما هردو نگاهشان را از هم میدزدیدند. هردو الان مادر بودند، نه عروس و مادرشوهر. هر دو مشکی پوشیده بودند. هر دو داغدار و غمگین بودند. بالاخره در باز شد.
پدر و مادرش همراه دو برادر بزرگترش آمده بودند.
نمیدانست باید کجا بنشیند. نمیدانست به آشپزخانه برود و چایی بیاورد، یا مثل شب عقدش باید چادر به سر کند و منتظر سفره عقد و زیر لفظی باشد.
معلق بود.
انگار اولین بارش بود به آن خانه پا گذاشته بود.
چشمهایش سیاهی رفت. همچون یک پر بی وزن شده بود. معلق مانده بود. نمیدانست باید کجا فرود بیاید. نمیدانست به کجا تعلق دارد. خیلی از صداها را میشنید. اما تشخیص نمیداد. قدرت تشخیص و تفکرش را از دست داده بود؟ ناگاه چون پر به زمین افتاد. صدای پدر شوهرش را شنید،که میگفت:«من از این دختر به عنوان عروس یا دختری که هرگز نداشتم، راضیم. عروس نبوده، پرستار پسر بیمارم بوده. همدم، همغم و تیماردار پسر بیمارم بوده. پسر من نتوانست برایش مثل یک مرد، شوهری بکند. دیمن، اینجا هم سختی، هم تلخی، خوشی، ناخوشی وغم داشته. اما شرط عاشقی را به جا آورد. پسر بیمار و علیلم را ترک نکرد. نرفت، پی شادی و خوشی خودش.»
پدر شوهرش در حالی که دستش را بر روی ریش بلند و سفیدش میکشید. آهی از ته دل بیرون داد و گفت:«
مگر آدم کور باشد، زیبایی، جوانی و خانومی این دختر را نبیند. او لایق خیلی بهترها هم بود و الان هم هست. حق دارد هر وقت خواست لباس عروس به تن کند. جوان است. دلبر است. خوشبرو رو حق زندگی دارد. » دوباره آهی کشید و ادامه داد:«پسر من مُرد و تمام شد. اما خورشید هر روز از همان جای همیشگی طلوع میکند. چشمهای دیمن هم هر روز رو به خورشید باز میشود. ین چشمهای پسر من است که با خاک پوشانده شده. برای او هم به جای مهریه، طلا میگیرم. برایش آرزوی خوشبختی دارم. نوهام را زیر بال و پر خودم میگیرم. عروس،آزادی. برو دنبال زندگیت.»
ایمان گفت:« پدربزرگ یعنی مادرم هم میمیرد؟»
دیمن به اتاق خزید. به عکس روی دیوار، که لباس عروس شکوفه سفید رنگ کُردی و هیوا هم لباس دامادی به تن داشت، دست هیوا، دور کمر دیمن حلقه شده بود. و دیمن هم به چشمهای زلال هیوا نگاه میکرد. قاب عکس کوچکی که یادگاری از چهلمین روز تولد ایمانشان بود خیره ماند.
و حالا چهلمین روز مرگ هیوا. تمام ابرهای آسمان درونش شروع به باریدن کرد. درد لحظه زایمانش را به یاد آورد. آههایی را که کشیده بود. گفت:« هیوا نمیبخشمت، هیچوقت نمیبخشمت.»
صدای برادر بزرگش را شنید که میگفت:« خواهر ما از روز اول اشتباه کرد زن پسر بیمار و بیکار شما شد. این چند سال اسیر بوده. خودتان بهتر از ما میدانید. ما هم روز اول مخالف بودیم. خودتان بهتر از ما میدانید. هیچ وقت در این مدت پذیرای خواهرمان نبودهایم. اما حالا که شوهرش مرده، صحیح نیست در خانه غریبهای باشد که یک پسر جوان هم دارند. دختر خودت را اماده کن. دیروقته. اینها هم استراحت میکنند.»
ایمان گفت:« منم حاضر شم؟»
داییش گفت:« نه! ما آمدهایم دنبال خواهر خودمان، نه بچه مردم.»
صدای گریه دیمن از اتاق به آسمان رسید. ایمان دامنِ مشکی مادرش را گرفته بود.
مادر هیوا هم، مادر ایمان را در آغوش گرفته بود و گریه می کرد. حالا دو مادر کنار هم، هر دو برای پسرهایشان گریه میکردند. خدا چطور معجزه نمیکرد و هیوا را زنده نمیشد.
برادر بزرگترش گفت :«خفه میشی یا خفهات کنم؟»
دیمن جورابهای مشکیاش را پوشیده بود. بالشی را که یازده سال کنار هیوا سرش را روی آن گذاشته بود، بغل گرفته وخودش را خفه میکرد. بالشی که دیگر نه متعلق به او بود نه هیوا.
برادر دیمن در حالی که دستانش را روی موهای لخت و خرمایی دیمن گره کرده بود، او را از اتاق بیرون کشید.
دیمن در حالی که کفشهایش را تا به تا پوشیده بود.
صدای گریه ایمان را از پشت درِ بسته خانهی پدر شوهرش شنید.....
داستان در ابتدا جذاب شروع میشود و خواننده همراه مسئله داستان میشود.
دوست دارد چهلم شوهر دیرتر برسد؟ اما چرا چیزی که امکان ندارد را آرزو میکند؟ جذاب است به نظرم، اما از جمله
چرا زمان تمام نمیشد! چرا؟ چرا؟
دیگر به بیراهه رفتهاید و داستان را به اصطلاح خراب کردهاید. اولا وارد مسائل شبهفلسفی شدهاید و گفتن از جملات شعاری مانند: تمام بیکسی و بدبختی زمین متعلق به او بود.
گفتن این جملات خطاست، اما نوشتن از بیکسی داستانی است. خب بیکسی را بسازید تا ما هم بفهمیم که تمام بیکسی متعلق به اوست و اصلا چرا متعلق به اوست.
به این مسائل از نیمه داستان توجه نشده است و اگر هم خودتان دقت کنید چقدر در این داستان هست. از نظر من نمادی است از همان تعریف کردن به جای ساختن این عشق و این تنهایی و...
به نظرم میرسد سخت نیاز دارید آن را بازنویسی کنید.
از شعار و جملاتی که پر از صفت است پرهیز کنید. همراه این زن شوید و حس او را در رفتارش نمایان کنید. رفتار خیلی مهم است تا پرداختن به افکار صرفا افکار. از رفتار است که ما پی به افکار میبریم. اهمیت دارد. نویسنده در بیشتر اوقات دوربین است. دوربین افکار را از حرکات و رفتار و کنش و واکنشها منتقل میکند به بیننده.