عنوان داستان : سال های خشکسالی
نویسنده داستان : فاطمه اسدی
مدت زیادی است که در این شهر دیگر باران نمی بارد. اخبار پیرمرد کشاورزی را نشان می دهد. تکه داده روی بیل خود و به زمین خشکی که دانه های امیدش را در خود مدفون کرده، خیره شده . مدام زیرنویس میشود که بحران آب است و ذخایر سدها کمتر و کمتر شده، حتی از زاینده رود فقط تلی از خاک به جا مانده. زاینده رود! همان که وقتی ده ساله بودم و پشت لبم سبز نشده بود، با آقا جانم و مامان انسیه کنارش عکس گرفتیم. همان عکسی که قاب شده رو به رویم روی طاقچه. طره های سیاه مامان از جلوی روسری بیرون افتاده و در باد خنکی می رقصند. دست مرا گرفته و رو به من میخندد. آقا جان هم میخندد و چشم های بادامی اش خط شده اند. تصویر مردمک چشم هایش نیست اما میخندند و همین کافی ست که عکس را قاب کنیم. من هم آنجا هستم. درست وسط آقا جان و مامان انسیه. نمی خندم. طلبکارام لابد. مامان انسیه می گفت: «می خواستی بپری تو آب، اما نمیشد که! پس طبق معمول بنا گذاشتی به گریه بی امون. هر چقدر من بوست کردم، آقا جونت برات فالوده یخی خرید و بغلت کرد اما بق کرده بودی»
همین چند وقته پیش تلوزیون داشت یک مستند نشان میداد. صدای تلوزیون کم بود و خوب نفهمیدم چه می گفت. سر و ته اش این بود که یک پروانه ای مثلا در برزیل بال میزند و اثر همان بال زدن ها سیلابی میشود در ژاپن! با خودم فکر میکنم مثلا اگر من هم در آن قاب عکس میخندیدم و می دانستم آن لحظه ها چقدر ناب اند.
دست مامان انسیه را ول نمی کردم. از آغوش آقا جان جدا نمیشدم. به زاینده رود بیشتر نگاه میکردم. شاید الان اوضاع فرق میکرد.
صدای قفل در اتاق می آید. حتما مامان انسیه برگشته. صدای آرام پاهایش را خوب می شناسم. زانوی پای چپش درد می کند. بخاطر همین آن را با احتیاط روی زمین می گذارد. باز هم عصایش را نبرده. هزار بار قبل رفتن به او یاد آوری می کنم. اما لج میکند. میگوید نیاز ندارم؛ اما آخه مادر من اگر یک وقت زیر پایت خالی شود و بیوفتی چه؟ لجباز است و قهرو. همیشه همین طور بود. آن وقت ها که آقا جان بود کسی ناز های وقت و بی وقتش را، غرغر هایش را، می خرید. اما حالا چه؟
هر وقت که از بنیاد می آید تا چند روز آب ریزش بینی دارد و سرفه می کند و گلایه پشت گلایه از هوای آلوده. اما عمرا ماسک نمی زند. می گوید زود نفسش می گیرد و اذیت است.
چند وقتی است فکر می کنم بود و نبودم برایش فرقی ندارد. پای حرفایم نمی نشیند. نگاهم نمی کند. آقا جانم همیشه می گفت مثل مادرت زود رنج و بهانه گیری. ولی الان نگاهش به من گیر کرده و خشک شده. صورتش مثل گچ سفید است. کاش برای خودش آب قند درست کند. چیزی نمی گوید. حتی از هوای بد تهران گلایه نمی کند. تسبیح می چرخاند و نگاهش روی دیوار چیزی را می کاود که من نمی بینم. گاهی لبخند محوی می زند و چیزی را بی صدا زمزمه می کند، حتی نمازش را با صدای آرام میخواند. بعد نماز مغرب و عشا، نافله را نمیخواند و بدون شام با همان حال میخوابد. صبح که برای نماز صبح بیدارش می کنم، یکباره می پرید و نگاهم می کند.
نگاهش خالی و سرد است. می ترسم و دیگر چیزی نمی گویم. به یاد دارم وقتی جنازه آقا جان را آوردند همینقدر خالی و ساکت بود.
امروز صورتش مهربان شده. چاشتش را خورد و با چرخ خیاطی قدیمی اش مشغول شد. نگران انگشت های نحیف و بی رمقش هستم که دیگر چالاکی قبل را ندارند. نکند خدای نکرده دستش را با سوزن زخم کند.
پارچه چادری را که پنج سال پیش دایی قاسم از مکه آورده، با احتیاط و وسواس می دوزد. حتما خبری شده و خودش را محیای آن میکند. یک چای خوش رنگ ریخت و چند نبات کوچک در آن انداخت. آرام آن را هم میزند و به نبات ها نگاه میکند. نبات ها میچرخند و کوچک و کوچکتر میشوند. تلفن زنگ میخورد. خاله پری است. این را از ترکی حرف زد مامان می فهمم. نشنیدم خاله پشت تلفن چه گفت که بعد از سکوت نسبتا طولانی با صدای لرزانی گفت:«گلیر!» و بعد بغضش می ترکد و تلفن را میگذارد. بلند بلند گریه میکند. به سینه و پاهایش می کوبید . مدام با خودم فکر میکنم که آمدن چه کسی را به خاله خبر داده؟
مامان به اتاق خود پناه میبرد و در را محکم پشت خود میبندد. فنجان چایی نباتش نخورده سرد میشود.
امروز مامان همه حیاط را جارو زد. گلدان های خشک شده را از حیاط جمع کرد و آب حوض را عوض کرد. خسته و کوفته که آمد داخل، گفتم: «چی شده مامان خانوم؟ خبریه؟ کسی رو تو این رفت و اومدنای بنیاد پیدا کردی؟ حاج خانوم ما قرار عروس بشه؟»
مادر از آن خنده های شیرین کرد و رو به من گفت:« دیگه وقتش بود! من که راضی ام!»
«نه مثل این که مامان خانوم ما حسابی دل از کف داده!»
«امروز ثریا خانوم رو دیدم. حال و احوال ایران دخت رو ازش پرسیدم»
خنده رو لب هایم ماسید. نمی دانم چرا مامان هنوز اسم او را می آورد. ده سال است که عروس شده. حتی به لطف پرحرفی هایش می دانم دو تا دختر هم دارد به اسم آیه و ماهور. آیه هفت ساله است و دو دندان جلو اش به تازگی افتاده و خیلی آرام است. موهای خرمایی اش آنقدر بلند است که از زیر مغنه بیرون می افتد و نقاشی اش خوب است. ماهور پنج ساله است و حسابی شیطان و وروجک! دلش میخواهد روزی سه تا بستنی توت فرنگی بخورد و کارتون سیندرلا را هر روز نگاه میکند. مادر اما از همسر ایران دخت هرگز حرف نمیزند. میدانم بخاطر دل من است؛ اما چند باری از پشت پنجره چشمم به او و همسرش افتاده. مرد چهارشانه ای که موهای کم پشتی دارد و عادت دارد جلو جلو راه برود. ایران آرام و با متانت همیشگی اش همه سوراخ سمبه های تکراری کوچه را با علاقه نگاه میکرد. کاش میتوانستم به همسرش بگویم که چقدر کارش زشت است که او را در دیدن موزه کودکی اش همراهی نمی کند. ایران دخت رویا پرداز است و احساساتی. مثلا دلش میخواهد بداند آن شعری که در هفت سالگی روی دیوار نوشتیم، هنوز هست؟ چرا درخت توت دیگر مثل آن وقت ها بار نمی دهد؟ از همسایه هایی که سالیان سال است میشناسد چه خبر؟ در همین فکر ها بودم و مهمان ناخوانده او در این سیر و سیاحت، که نگاه ایران به پنجره خانمان افتاد. سریع نگاهم را دزدیدم. نمی خواستم من را ببیند. البته اگر می خواستم هم... دیگر فرقی نداشت.
ایران سرش را روی بالش مرد دیگری می گذارد. موهای خرمایی مواجش را برای آن مرد می بافت و لابد لباس های قشنگی برایش می پوشد. اما مطمئنم شعرهایش را برای او نمی خواند. به من گفته بود که این شعر ها را برای دل خودش میگوید. شعر هایش قشنگ بودند. لطیف مثل دست هایش، پرحرارت مثل گونه های گل انداخته او، که اولین بار بوسیدمش و خوش بو مثل تنتش، این را وقتی فهمیدم که نامه هایش را برای بار هزارم، در سنگر زیر بارش گلوله ها میخواندم.
آن روزها فقط رویای برگشت به خانه صبورم میکرد. میگفتم این عملیات بگذره جنگ هم تمومه، برمیگردم و همیشه پیش ایران میمونم. و با این خیال ها، همه آن صداها و آتش ها و فریاد ها کم کم محو میشدند. یک مین را سالم رد میکردم و فکر میکردم برای عروسی شام چی بدهم؟
از گلوله های توپ و خمپاره به سنگر پناه میبردم و فکر کردم هم نوشابه بدهم هم دوغ. با آر.پی.جی که به تانک میزدم فکر کردم حتما بچه اولمان دختر میشود. نامش هر چه ایران خواست فقط چشم ها و موهایش شبیه او باشد.
وقتی عملیات تمام میشد. نای در آوردن کفشهایم را نداشتم. با کلاه و پوتین دراز میکشیدم. پلک های خسته ام می افتادند. خواب می دیدم در خانه ام هستم. درخت توت پر بار است و یک عالم شمع دانی های خوش بو دور حوض و روی پله ها چیده شدند. روی اجاق، قرمه سبزی جا افتاده و روغن انداخته. ایران سمت چپ، کنار قلبم می خوابد و دخترکان زیبایم سمت راستم. من در میان آنها هستم. صدای نفس های آرام کشدار شان قشنگ ترین موسیقی دنیاست.
نیمه شب با صدای فرمانده می پریدم که می گفت:« چه نشستید که وطن در خطره! چشم ایران به شماست! بلند شید!» من اما با حالت بی حالی زمزمه میکردم:« منم پیش وطنم ایران بودم که صدام کردید»
آخرین عملیات را خوب به یاد ندارم. انگار هرگز اتفاق نیفتاده. انگار هرگز پایم را روی آن مین نگذاشتم. شاید اگر فقط چند سانت آن طرف تر پایم را روی زمین می گذاشتم. الان همه چیز فرق میکرد.
صبح زود یک نفر زنگ خانه را زد. تا مادر از جایش بلند بشود و به در حیاط برسد، دستش را از روی زنگ برنداشت. مادر در را که باز کرد چند مرد با لباس های ساده و چفیه پشت در بودند. نشنیدم چه گفتند اما چند امضا از او گرفتند و بعد داخل آمدند. در را چهار طاق باز کردند. از صبح در حیاط ولوله بود. مادر بالا نمی آمد تا بپرسم چه شده. چند نفر در حیاط حلوا درست میکردند . زن های محل مادر را دوره کرده بودند و مدام گریه می کردند؛ اما مادر آرام بود و لب هایش طرح نامحسوسی از لبخند داشت. نزدیک عصر به اتاق می آید. به من نگاه میکند. بعد به طاقچه نزدیک میشود. به قاب عکس نگاه میکند و کمی مکث می کند. با لبه روسری گرد روی آن را میگیرد و به سینه خود میچسباند. اشکی آرام روی گونه مادر نشست. گفتم:«مادر گریه نکن من دلم میگیره» گفت:«گریه خوشحالیه پسرم»
به دنبال مادر از اتاق خارج می شوم. از میان آدم های حیاط که به زحمت آنها را به یاد می آوردم رد می شوم. از در حیاط خارج شدیم. جلوی در چهل چراغ زده بودند و کوچه را با ریسمان های رنگی نور باران کرده بودند. لرزش خفیف دستانش را حس کردم. قاب عکس را کنار چهل چراغ می گذارد و به من نگاه می کند. آرام می گوید: «یه کم دیگه میاد. بزار ببینتت»
دلم خالی شد. میخواستم بگویم که بگذار به خانه برگردم. هنوز آمادگی رو به رو شدن با او را ندارم. اما مادر رفته بود. ناچار در آنجا ماندم. قلبم ناپیداییم گنجشک وار میتپد. دست های نداشته ام عرق کرده. پسر بچه ای با مادرش از کنارم رد شدند. پسر موفرفری به من اشاره میکند:«مامان این آقاهه کیه؟» مادرش که تقریبا میدود، بدون انداختن نگاهی به من میگوید :«شهید شده، پیکرش رو بالاخره پیدا کردند» بچه که هنوز به من که پشت سرش بودم نگاه می کند با تعجب میگوید:«داره گریه می کنه آقاهه» مادرش با حواس پرتی دست پسر را میکشید و می گوید:« آخ! لباسا رو جمع نکردم! می خواد بارون بباره»
ولی در این شهر سال هاست باران نمی بارد. ابرها در هم غوطه ور میشوند و جرقه می زنند؛ اما چیزی نمی بارد.
بالاخره از سر کوچه پیدایش شد. باد کمی شالش را به عقب رانده و موهای کوتاهش که هنوزم قشنگ اند دیده میشوند. ناگهان لبهایم خندید و دوباره مات او شد. نزدیک تر آمد. حالا درست روبه روی من ایستاده. پلک هایش می لرزند و با لکنت می گوید: «پس برگشتی یونس؟»
روی گونه های تبدارش چند قطره جاری ست. دلم می خواهد این بار باور کنم بالاخره باران است که می بارد.
سرکار خانم فاطمه اسدی سلام.
داستان شما تعلیق ندارد یا بهتر بگویم فاقد یکی از مهمترین عنصر داستانی یعنی عدم تعادل است. من اول فکر کردم موضوع خشکسالی عدم تعادل در داستان شماست، بعد دیدم نه ماجرای پدربزرگ و مادربزرگ مطرح شد! گفتم شاید عدم تعادل در داستان مربوط به این دو نفر باشد؛ جلوتر که رفتم متوجه شدم موضوع اصلی این هم نیست چرا که موضوع پدر و مادر راوی روایت میشود. باز به خواندن ادامه دادم. با این یقین که راوی حتما دختر است یا یک زن جوان. طول کشید تا فهمیدم راوی پسر جوانی است که شهید شده. راستش توی ذوقم خورد. بگذریم. حتی خود راوی و سرگذشتش هم عدم تعادل داستان شما نبود. بعد وقتی ماجرای ثریا خانم پا به ساحت داستان گذاشت گفتم شاید خال سیاه داستان یا مرکز ثقل داستان عشق میان راوی و دختر همسایه باشد، باز هم امیدم ناامید شد چون دیدم دختر ازدواج کرده و صاحب دو فرزند است! دیگر یقین کردم داستان نه عدم تعادل قوی دارد نه مرکز نقل درخشان.
من موظف به خواندن داستان بودم به همین دلیل تا انتها خواندم، اما دخترم خواننده عادی موظف به خواندن داستان نیست. اگر داستان کوتاه در همان چند سطر اول موضوع داستان را طرح نکند داستان را رها میکند. عدم تعادل و داشتن وحدت موضوع از مهمترین عوامل برای جذب خواننده است، که متاسفانه در داستان شما بسیار کمرنگ است. داستان شما یعنی سالهای خشکسالی بسیار پر شخصیت است. مثل یک رمان، این به قدرت اثر نمیافزاید، بلکه برعکس باعث سردرگمی خواننده و ناتوانی نویسنده در به ثمر رساندن شخصیتها میشود. داستان شما این ضعف را هم داشت. میخواستم در مورد خال سیاه داستان و تمرکز نویسنده روی یک موضوع واحد صحبت کنم دیدم بحث به درازا میکشد. گذشتم، با این امید که در فرصت بعدی شانس خواندن داستان شما را داشته باشم و به آن بهانه موضوع خال سیاه را مطرح کنم. موفق باشید یا علی.