عنوان داستان : جابر و منیژه
نویسنده داستان : علیرضا رضایی
زهرا کنار اپن سرپا ایستاده و دارد لیست اشیای گم شده از یک ماه پیش تا امروز را می نویسد. سید حسن گفته است باید لیست را برایش ببرد که برای همشان دعا بخواند تا شاید اجنه آنها را سر جایشان بگذارند.
می شمارد:
_پنج، شیش، هفت.
قبل از این که قلم و کاغذ بیاورد در ذهنش آنها را شمرده بود، نه تا بودند. سرش را بلند می کند که از کرمعلی بپرسد چه چیزی های گم شده ای را به خاطر دارد، که ناگهان صدای زنگ در خانه می پیچد. ناصر کاسه سوپ را زمین می گذارد و می دود سمت در. از راهرو کوچک خانه که می گذرد، وارد حیاط می شود، تاکسی زرد رنگ پدرش را دور میزند و در را بازی می کند. چشمش به چشمان سیاه مامور پست می افتد.
_سلام.
مامور پست با قیافه ای جدی و با لحنی نظامی می پرسد؟
_ناصر ملکی؟
ناصر لبخند کم رنگی می زند و می گوید:
_آره. خودمم.
مامور پست خودکار و برگه ای را سمت ناصر دراز می کند و می گوید:
_امضا کن عمو جون.
ناصر برگه را امضا می کند و بسته را از دست مامور پست می گیرد،در را می بنند و طوری که کسی متوجهش نشود، به سمت انباری میرود. جلوی در انباری فیلتر سیگاری می بیند و سریع آن را از سر دیوار به بیرون پرت می کند.
صدای زهرا از داخل خانه می آید:
_کی بود ناصر؟
و چیزی در جواب سوالش نمی شنود.
منیژه نشسته است کنار بخاری گوشه سالن پذیرایی و دارد نخود و کشمش می خورد. نخود ها را روی نوک انگشتانش می گذارد و با دست دیگر به کف دستش می کوبد و سعی می کند که نخود های معلق در هوا را، در حفره ی دهن گشادش اسیر کند.
کرمعلی تکیه داده است به دوبالشت و در حین تخمه خوردن از روی تلویزیون قرآن گوش می کند.
در سالن پذیرایی پشت سر ناصر باز مانده است. باد سرد دی ماه در خانه می پیچد. زهرا می رود در را ببندد که ناگهان ناصر در چهارچوب در ظاهر میشود:
_چطوره مامان؟ بهم میاد؟
زهرا با تعجب سرتا پای ناصر را ورنداز می کند و می پرسد:
_اینا رو از کجا آوردی؟
ناصر از توی آینه ی قدی راهرو خودش را برانداز می کند و می گوید:
_بهم دادن. سازمان برام آورد.
زهرا با دست شانه های لباس ناصر را مرتب می کند و می گوید:
_خوبه. قربونت برم. چه اندازه ات هم هست.
بعد با سنجاق دعای مثلثی ای را به بازوی ناصر می بندد و می گوید:
_بسم الله...بذار باشه که اجنه نزدیکش نشن.
کرمعلی کله اش را مانند جغد بر میگرداند و می گوید:
_حالا که چی؟ یعنی منم اگه از اینا بپوشم دکترم؟
بلند میشود و زیر لب می گوید:
_پول مفته دیگه! میدن این بچه مچه ها. هلال احمر.
به سمت روشویی میرود، دندان مصنوعی هایش را بیرون می آورد و شروع به شستن آنها می کند.
منیژه نخود را در هوا می قاپد و می گوید:
_چقدر پول از جیب برادر زحمت کشم دادی اینا؟
ناصر کاسه سوپ سرد شده را از زمین بر میدارد و همانطور که پر دهنش سوپ است می گوید:
_گفتم که، اونا بهم دادن. من دیگه عضو سازمان هلال احمرم. هیچ فرقی با یه دکتر ندارم.
منیژه می گوید:
_اووه آقای دکتر. هنوز که چیزی بلد نیستی!
ناصر کاسه سوپ را روی اپن می گذارد و با جدیت می گوید:
_من دو دوره گذروندم ازش. پنج شیش دوره دیگه مونده اما اصل کاری همین دو دوره است.
تو مدرسه هیچکس مثل من از این چیزا حالیش نیست.
کرمعلی با ترس فریاد می زند:
_بسم الله بسم الله. زهرا این حوله کجاست؟
_نمی دونم. ندیدمش!
کرمعلی دست هایش را با باسنش خشک می کند و می گوید:
_هفته پیش هم دمپایی های من گم شد، هنوز هم پیدا نشده. معلوم نیست تو این خونه چه خبره!
زهرا به سمت کاغذ و خودکار روی اپن میرود و روی برگه، جلوی عدد هشت می نویسند:
((دمپایی های کرم))
کرمعلی رو به زهرا می پرسد:
_تو امروز دو صفحه قرآنت رو خوندی؟
زهرا همانطور که به طرف سینک می رود می گوید:
_می خونم. منم امروز فهمیدم که شونه ام غیب شده!
منیژه نخودی را در هوا می قاپد و می گوید:
_خدا بهمون رحم کنه. اجنه دارن زندگیمون رو غارت می کنن. این دعا های سید حسنم که کاری نمی کنن.
ناصر می گوید:
_من هنوز متعجبم که لعنتی ها چطور دوچرخه منو غیب کردن! شاید هم دزد برده باشش.
زهرا می گوید:
_سید حسن می گفت احتمال داره که همه رو تو یه روز برگردونن!
منیژه نخود بعدی را در هوا می اندازد، دهانش را قد اسب آبی باز می کند که یکهو ناغافل نخود می پرد ته چاله ی گلویش.نفس کشیدنش صدای جارو برقی ای که چیزی در لوله اش گیر کرده باشد را میدهد. دستش را دور گلویش حلقه می کند و به کنار می افتد. زهرا تا صدای منیژه را می شنود دستش را به صورت تپلش می کوبد و می گوید:
_یا جد سادات.
با عجله لیوانی را پر از آب می کند و وقتی میخواهد سمت منیژه برود می بیند که ناصر مانند عقابی که شکاری را به چنگ آورده باشد، روی منیژه چنبره زده و قفسه سینه اش را فشار می دهد.
کرمعلی سراسیمه بالای سر ناصر و منیژه می ایستد و می گوید:
_نکن بچه، داری چیکار می کنی؟
و سعی میکند که با باز و بسته کردن انگشانش، نم دستهایش را روی صورت منیژه بپاشد.
ناصر با جدیت به کار خود ادامه می دهد و زیر لب می گوید:
_سی پی آر...سی پی آر.
_چیچی آر؟
رنگ منیژه دارد کم کم تیره می شود.
زهرا با دست روی زانوی خودش می زند و می گوید:
_صد دفعه گفتم نکن زن. زشته، سن و سالی ازت رفته این بچه بازیا چیه؟ گوش نکرد که نکرد.
ناصر همین که می بیند فشار ها و بالا و پایین شدن هایش روی قفسه سینه منیژه کار ساز نیست، دهانش را در دهان منیژه می گذارد و با تمام قوا چند بار در آن میدمد. روی سومین تنفس یکهو گویی که زباله گیر کرده در خرطوم جارو برقی درون کیسه فرو رود، صدای خرت خرت سینه ی منیژه می آید و بعد نفسش به حالت طبیعی بر می گردد.
کرمعلی صلوات بلندی می فرستد و دست روی شانه ی ناصر می گذارد.
_نه... به یه دردی هم خورد این جایی که میری.
منیژه به کله ی گرد و کوچک ناصر بوسه ای می زند و می گوید:
_آفرین. ای قربونت برم من.
زهرا همین که نفسش بالا می آید، به پشتی قرمز رنگ کنار بخاری تکیه میدهد و انگشت اشاره اش را به طرف ناصر دراز می کند، می خواهد چیزی بگوید اما صدایش بالا نمی آید.
زهرا دست روی شانه منیژه می گذارد و می گوید _چی؟ ناصر؟
کرمعلی هول کرده است و همانطور که به منیژه خیره شده می گوید:
_ناصر خفه ات کرد؟
زهرا یک جرعه از آب لیوان در دستش را به منیژه می دهد.
منیژه همانطور که با چشم هایی از حدقه بیرون زده به ناصر نگاه می کند، آرام می گوید:
_سیگار می کشی؟
چند لحظه گرد سکوت سنگینی روی تمام افراد و اشیا خانه می نشیند. موتور یخچال صدای غره ای میدهد و از کار می ایستد.
ناصر را کنار دیوار بگذاری گم میشود. رنگش سفید سفید شده. آب دهانش را پر صدا قورت می دهد و می گوید:
_نه!
منیژه که حالا دیگر نفسش برگشته، چهارزانو می نشیند و می گوید:
_نه؟ بوی سیگار دهنت تا تو معده ام رفت، میگی نه؟
کارد به کرمعلی بزنی خونش در نمی آید.
ناصر نگاهی به چشمهای خون بار پدرش و چهره ی مضطرب مادرش می اندازد و می گوید:
_بخدا مامور پست سیگار دستش بود.
زهرا با تعجب و آرام از ناصر می پرسد:
_تو که گفتی سازمانه چی چیه، اون برات آورده!
ناصر می خواهد چیزی بگوید که منیژه قبلش شروع به صحبت میکند:
_اگه مامور پست دو متر دور تر از تو سیگار میکشیده و تو انقدر بو میدی، پس منه ذلیل مرده که نفس تو رفته تا سوراخ ماتحتش باید تا ابد الدهر بو سیگار بدم.
زهرا با دست روی صورتش می کوبد و زیر لب می گوید:
_یا جد سادات. اینم باید بره کنار بهروز!
موتور یخچال دو مرتبه شروع به کار میکند. کرمعلی حتی مجال نمی دهد که ناصر بفهمد چه دارد بر سرش می آید. با پنجه های سیاه و پر مویش، مانند چنگکی که ماشین های اوراقی را زیر دستگاه پرس می گذارد، ناصر را از زمین بلند می کند و با گام هایی بزرگ به سمت در حمام می رود. زهرا پشت سرش راه می افتد و با التماس می گوید:
_زمینش بذار. کرم جان. اشتباه کرده، شاید راست بگه. بچه اصلا...
تا میخواهد حرفش را تمام کند، کرمعلی ناصر را درون حمام انداخته و چفت پشتش را هم زده.
به سمت زهرا بر میگردد، انگشتش را عمود رو لب هایش می گذارد و آرام و خشمگین می گوید:
_هییییش! همین حرفا رو زدی که بهروز از سیگار، رفت تا تریاک و شیشه.
زهرا لب خود را می گزد و سرش را پایین می اندازد.
منیژه به سمت حمام می آید و می گوید:
_شیشه؟ نکنه شیشه بوده من اشتباه کردم بوی سیگاره! میگم چرا سرم یه جوری میشه؟
زهرا به منیژه چشم غره میرود و چیزی نمی گوید.
منیژه ادامه میدهد:
_بذار داداشم ادبش کنه. خوب بچه بلور خانوم مستاجر من، دو سال پیش سر همین مواد مرد. هی مامانش سنگش رو به سینه زد، آخر سر جنازه بچه رو از تو جوب جمع کردن.
زهرا اخم می کند و با عصبانیت می گوید:
_عمه بس کن دیگه.
منیژه سینه اش را جلو می دهد و با صدای بلند می گوید:
_بس کردم که کار بهروز ننه مرده رسید به کمپ!
زهرا می گوید:
_شما بس کردی؟ اتفاقا هی شما انداختیش کمپ، از بس آتیش بیار معرکه شدی.
منیژه نگاهی به کرمعلی می کند، نفسش را در سینه جمع می کند و با خشم فرو نخورده ای فریاد می زند:
_چشمم روشن زهرا خانوم! بیا بگیر منو بیرون کن. آره دیگه!
بعد به سمت اپن بر میگردد و به قاب عکس جابر نگاه می کند:
_جابر دیدی چه بدبخت شدم! آدم گیر سگ هار بی افته، گیر زن داداش بی چشم و رو نیفته!
زهرا نگاهی به کرمعلی می کند، سرش را تکان میدهد، چیزی نمی گوید و به سمت آشپزخونه میرود.
ناصر به در می کوبد و یا بعض می گوید:
_مامان می ترسم. توروخدا شب منو اینجا نذارید!
منیژه رو میکند و سمت در حمام و می گوید:
_ایشالا جن امشب تو رو ببره، جای حوله و دمپایی.
بغض ناصر می ترکد و صدایش گریه اش در حمام طنین انداز میشود.
کنج حمام به دیوار تکیه زده، گشنه اش است و از سرما به خودش می لرزد. با وجود سرمای حمام، صدای قطرات باران با صدای هیش کش دار و مداومی که از بخاری می آید، کم کم دارد چشم هایش را سنگین می کند که ناگهان صدای پا میشنود.
از ترس قفسه سینه اش شروع به بالا و پایین شدن می کند. از درون یخ می زند. تمام اتفاقات یک ماه گذشته جلوی چشمانش مجسم می شود.
میخواهد داد بزند که با خودش فکر می کند شاید مادرش همانطور که شب ها وقتی پدرش به خواب میرفت برای بهروز غذا میبرد، برایش چیزی آورده باشد.
بلند میشود و سعی می کند که از سوراخ کوچک کنار در، بفهمد صدای پای چه کسی است؟ اما جز تاریکی چیزی نمی بیند. صدا خیلی آهسته نزدیک و نزدیک تر میشود. نفسش در سینه حبس شده و از ترس پای راستش بی اختیار شروع به لرزیدن می کند. قدم ها به پشت در می رسند و می ایستند. چفت حمام از بیرون خیلی آهسته می چرخد. در آرام باز می شود و ناصر همین که بهروز را می بیند، بی اختیار می خواهد داد بزند که دست از جلوی دهن خودش می گیرد و از ته گلویش صدای خفه ای بیرون می آید. بهروز هم جا میخورد و عقب می کشد اما بعد سریع خود را درون حمام می اندازد و در را می بندد. ناصر لامپ را روشن می کند و با تعجب سرتاپای خیس از باران بهروز را ورنداز میکند. هر دو چند ثانیه چیزی نمی گویند بعد ناصر می پرد و بهروز را بغل می کند.
_داداش اینجا چیکار می کنی؟
بهروز صورت ناصر را می بوسد و می گوید:
_تو اینجا چیکار می کنی؟ آهان فهمیدم...
بابا فهمیده سیگار میکشی.
ناصر سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_آره... تو آزاد شدی؟ تموم؟
بهروز شامپویی را در کوله اش می گذارد و می گوید:
_نه بابا چیو تموم؟ شامپوم تو کمپ تموم شده، پول نداشتم بخرم اومدم شامپو ببرم. سر رام مواد هم گرفتم.
ناصر می گوید:
_خب میگفتی برات بیارم.
_نه بابا چیرو بیاری؟ تا وقتی این عن ویژه گرگ خونمونه مگه میشه حرکتی زد؟! اول و آخر می فهمه. هیچوقت قدر شوهر عمه رو ندونستم تا وقتی جابر گور به گور شد و این بی بی غراضه افتاد گردن ما. تف به شانس ما که اینا بچشون نشد. بوی دهنت میاد، گشنته؟
_آره خیلی، از ظهر به اینور هیچی نخوردم.
بهروز شکلاتی را از جیبش بیرون می آورد و به ناصر می دهد.
_بیا بخور. یا باید دیگه نکشی یا اگه خواستی بکشی باید اینجا برا خودت چیز میز جاسازی کنیبرا همچین وقتی. پشت پایه روشویی جای خوبیه.
بعد دست میکند در جیب کتش و یک نخ سیگار و کبریتی بیرون می آورد:
_بیا اینم بکش. فقط نکشی بهتره. یادت نره، خواستی چیزای دیگه هم بکشی اول به خودم بگو. اون پنجره کوچیکم وا کن بو نپیچه تو خونه.
ناصر سیگار و کبریت را از دست بهروز می گیرد و می گوید:
_میگم داداش اون حوله رو هم تو بردی؟
بهروز صابونی را در کیفش می اندازد، لبخندی می زند و می گوید:
_آره.
_اون دمپایی های بابا...
بهروز حرف ناصر را قطع می کند:
_آره.... یه ده تا آره دیگه هم از من بذار پیش خودت باشه برای بقیه چیزایی که قراره بفهمی مثلا گم شدن.
ناصر می گوید:
_پس یعنی همه ی این اجنه و اینا کشکه؟!
بهروز زیر چشمی به ناصر نگاه می کند و با خنده می گوید:
_پس نقشه ام گرفته، ایول.
ناصر می گوید:
_چه نقشه ای؟
بهروز می گوید:
_حالا می فهمی.
و با خودش آرام می گوید:
_فکر کردی میذارم این زالو برینه به هممون؟
ناصر چند ثانیه سکوت می کند بعد آرام سرش را پایین می اندازد و با خجالت می گوید:
_داداش؟
_جون دادش؟
_میگم من الان فهمیدم که گم شدن دوچرخه ام رو انداختم گردن تو! به خدا ندونستم!
بهروز با تعجب می پرسد:
_یعنی چی؟من با دوچرخه تو که کاری نداشتم!
ناصر می گوید:
_میدونم. خودم فروختمش. دادم این لباسا رو خریدم. به مامان و بابا گفتم که اونو هم اجنه بردن.
بهروز سرش را بین دستانش میگیرد و از فرط خنده شانه هایش می لرزند:
_دهنت سرویس پسر! تو از منم عن تری.
ناصر می خندد. بهروز در را آرام باز می کند و به بیرون سرک میکشد. بعد کله ی ناصر را می بوسد و می گوید:
_مواظب خودت باش. قبلا گفتم الان هم میگم؛ اگه میخوای آدم خوبی باشی، نگا داشت کن. فقط کارایی که من انجام میدم رو نده.
ناصر لبخند می زند. بهروز میخواهد برود که یکهو بر می گردد و می گوید:
_لباسات هم بهت میان.... شرمنده اما مجبورم درو ببندم از پشت.
صبح سرما و صدای گنجشک ها از پشت دریچه حمام ناصر را بیدار می کنند. بلند میشود و در سوراخ ریز کنار در چشم می گذارد. منیژه چمدان قدیمی اش را آورده و دارد لباس هایش را در آن جا میدهد. با سر و صدای منیژه، کرمعلی و زهرا هم از خواب بیدار می شوند.
کرمعلی با تعجب می پرسد:
_داری چیکار می کنی آبجی؟ کجا میری؟
منیژه بغضش را به سختی قورت می دهد و با صدایی لرزان می گوید:
_باید برم خونه خودم.
بعد سرش را از روی چمدان بلند می کند و می گوید:
_سر راهت منو هم میرسونی دم خونه ام؟ باید مستاجر رو بیرون کنم!
کرمعلی می گوید:
_مستاجره، گربه که نیست دمشو بگیری بیرونش کنی.
منیژه می گوید:
_نمی دونم، یه کاریش می کنم.
زهرا سرش را پایین می اندازد و آرام می پرسد:
_من ناراحتت کردم عمه؟ من فقط اعصابم خورد بود. معذرت میخوام!
منیژه قاب عکس جابر را درون چمدانش می گذارد و می گوید:
_نه به خاطر تو نیست.
کرمعلی می پرسد:
_پس به خاطر چیه؟
منیژه دست از جمع کردن وسایل می کشد و با چشمهایی اشک آلود به دیوار بالای سر رختخوابش نگاه می کند. زهرا و کرمعلی رد نگاه منیژه را می گیرند و چشمشان روی نوشته ای قرمز، با دستخطی کج و معوج متوقف می شود:
((منیژه جابرم. تو منو ناراحت کردی. برگرد خونه خودمون. تا تو نری خونه من در عذابم!))
پایان.
علیرضا رضایی
به نام خدا. سلام. دوست عزیز. ایراد داستان شما این است که حقه داستانی شما نمیگیرد. شما شروع خوبی دارید و این یک حُسن برای داستان است. اشیایی گم میشوند و شخصیتهای داستان ادعا دارند این اشیا توسط اجنه به سرقت برده میشوند. این ادعای بزرگی است که باید ثابت شود. مخاطب این را به سادگی قبول نمیکند. چون ادعای عجیبی است. پس باید تا میتوانیم برای مخاطب قسم بخوریم و کلی دلیل و سند و مدرک بیاوریم تا او این ادعا را قبول کند. وگرنه مخاطب به این سادگی گول نخواهد خورد. در داستان شما این اتفاق افتاده است. مخاطب باور نمیکند اجنهای در کار باشد. از همان اول معلوم است که اجنه در حد شوخی است و هیچوقت برای نویسنده و برای مخاطب جدی نخواهد شد.
من فیلم خارجی «دیگران» و فیلم ایرانی «زالاوا» را برای شما پیشنهاد میکنم که حتماً ببینید. ببینید که در داستان چگونه میشود با اجنه برخورد کرد. چقدر فضا را میشود ترسناک کرد. شما به گم شدن چند چیز بسنده کردهاید و اصلاً سعی نکردهاید فضا را رعبآور کنید. داستان شما طوری باید باشد که مخاطب درصدی هم احتمال بدهد که گم شدن این وسایل کار اجنه است. در داستان شما ما مطمئنیم که خبری از اجنه نیست.
در ادامه داستان از اجنه رد میشویم و اتفاقی ناگهان میافتد که به نظر میرسد داستان همان است. زنی نخود پرتاب میکند تا بیافتد در دهانش و قورتش دهد. ناگهان نخود در گلویش گیر میکند. اولاً این یک اتفاق تصادفی است. تصادف در داستان زیاد ارزشمند نیست. تصادف مال قصه است. شانسی نخودی در گلویی میرود! همین. اتفاقات داستانی باید به هم پیوند بخورند. ما چند پاراگراف از اجنه میخوانیم و اینکه گم شدن وسایل کار آنهاست و بعد ناگهان نخودی در گلوی فردی گیر میکند. خب ما درست است حق داریم هرچه دوست داریم بنویسیم؛ اما نباید این همه بیمحابا بنویسیم و از هر دری سخن بگوییم. مثلاً میشد این را در صحنه بعد ببینیم که یکی از این اشخاص از ترس مریض میشود و میافتد به بیمارستان. او خیال میکند جن دیده است. او را پیش جنگیر یا رمال میبرند و... این اتفاقات و مسائل به هم ربط دارند. اما گیر کردن نخود در گلو بیربط است و مثل قارچ در وسط داستان روییده است. اگر کلاً داستان گلو و نخود را حذف کنید هیچ ایرادی به داستان وارد نمیشود و داستان هیچ لطمهای نمیخورد.
در ادامه به ضلع سوم داستان میرسیم. اعتیاد. پس تا اینجا از سه موضوع صحبت به میان آمده است. جن، گیر کردن نخود در گلو و اعتیاد. ببینید باز همان مشکل است. اینها به هم پیوند نخوردهاند. باید موضوعات مرتبط را کنار هم چید. باید از یک موضوع واحد سخن گفت. هرچند در ادامه جن و اعتیاد به هم وصل میشوند و مرتبط میشوند (که بعداً خواهم گفت) اما این درست نیست و شما اگر از موضوع اعتیاد میخواستید بنویسید باید از همان اول این موضوع مطرح میشد. اعتیاد در وسط داستان وارد میشود و اتفاقاً تبدیل میشود به موضوع اصلی و این غلط است. شما در همان اوایل داستان باید موضوعتان را به اعتیاد مربوط میکردید. نمونهاش فیلم «خورشید» مجید مجیدی است که پیشنهاد میکنم حتماً ببینید.
ایراد بزرگ دیگری که در کار دیده میشود این است که ما حرکات غیرقابلباور میبینیم. ناصر اگر اشتباه نکنم به عنوان برادر بزرگتر معتاد است و به سادگی هر وقت که دلش میخواهد از کمپ میگریزد و به خانه میآید و در خانه جایی است که شب تا صبح آنجا قایم میشود و هر وسیلهای را که دلش میخواهد میدزدد و با خود میبرد. این کمی غیرمنطقی است. احتمال این کار خیلی کم است. شما باید داستانتان را بر اساس منطق بچینید. باورپذیری اصل مهمی در داستاننویسی است و نباید لطمه بخورد.
پایانبندی کارتان کمی به شوخی برگزار میشود و این نیز به داستان لطمه میزند. منطق رعایت نمیشود و دو برادر همدیگر را میبینند و درددل میکنند. هرچند پایانبندی شما یک ویژگی خوب دارد و آن این است که شما دو موضوع جن و اعتیاد را به هم مربوط کردهاید و در واقع دو موضوع را از پراکنده شدن نجات دادهاید به شکلی هنرمندانه در هم تنیدهاید. اما غیرمنطقیبودنِ کار که در بالا اشاره کردم به داستانتان لطمه میزند.
موارد دیگری نیز میشد در نوشتهتان به آنها اشاره کرد. از جمله شخصیتها. شخصیتهای شما نیاز به کار بیشتر دارند. هیچ کدام از اینها به شخصیت تبدیل نشدهاند. باید رویشان بیشتر کار کنید. ما از درونشان، از آرزوهایشان، از نفرتهایشان، از لحظههای خصوصیشان چیزی نمیدانیم.
یا مورد بعد طرح کلی کارتان است. طرح داستانی شما چیست؟ شما طرح داستانی خوبی ندارید. وسایلی غیب میشوند و همه اعضای خانواده خیال میکنند کار اجنه است. بعد روپوش سفیدی از طرف هلال احمر به یکی از اعضای خانواده هدیه داده میشود و بعد یک نفر نخود در گلویش گیر میکند و این اتفاق باعث میشود همه اعضای خانواده بفهمند پسر خانواده سیگاری است و نهایتاً دیدار پسر خانواده با برادر بزرگش که معتاد است و مشخص میشود غیبشدن وسایل کار اجنه نیست و کار برادر معتاد است. همین. این ایده یک ایده داستان نیست. مخلوطی از چند چیز است. باید منسجمتر و اساسیتر و جدیتر باشد.
من سعی کرم همه مواردی که در داستان شما به چشم میخورد را عرض کنم. امیدوارم به آنچه که در نویسندگی دوست دارید برسید. کتاب «داستان» نوشته «رابرت مککی» را به شما پیشنهاد میکنم. حتماً بخوانید و ایرادهایتان را رفع کنید. ضمناً هرچه میتوانید رمان و داستانکوتاه بخوانید. روزانه حتماً بیست صفحه حداقل کتاب بخوانید. منتظر داستانهای بعدیتان هستم. موفق و سربلند باشید. با احترام.