عنوان داستان : فستیوال ماشین زمان
نویسنده داستان : اکرم ماهرانی
روی تخت دراز کشید لباس راحتی سفید راحتی برتن داشت سعی کرد به موزیک ملایم و صدای مربی که میگفت "آرامش را در کف پاهای خود احساس کنید و آن را به بالاتنه ....." متمرکز شود صدای زنگ تمرکزش را بر هم زد دکمهای از موبایلش را زد صدا قطع شد به طرف سالن حرکت کرد آیفون را زد به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند.
مادرش وارد سالن شد و صدا زد: ستاره ستاره
ستاره بلندتر از معمول گفت: حالا میام.
مادر ستاره دکمهای زد که مبلمان باز شد نشست و منتظر ماند.
بعد از چند دقیقه او آمد و گفت: سلام مادر چقدر عوض شدی و کنارش نشست.
مامان ستاره: درست شبیه عکس گواهینامه فوقدیپلمم شدم .پلوتون کجاست؟
ستاره: سرکار
مامان ستاره: بالاخره کار پیدا کرد کارش چیه؟
ستاره: با ماشین هوایی به تمام شهرهای ایران میره و رباتها را تعمیر میکنه.
مامان ستاره: چقدر هوا آلوده است.
سناره: به تازگی وسیله خیلی کوچکی در بازار اومده به بینی وصل میشه هوا را تصفیه میکنه. اگر بخریم خوبه.
او به آشپزخانه رفت جعبهای پر از دکمههای کوچک را باز کرد و دو تا از آنها را فشار دارد از مانیتوری بستنی و کیک بیرون آمد. آنها را در سینی گذاشت و به سمت مادرش رفت و روی عسلی گذاشت.
پلوتون هم بستنی به دست وارد شد و گفت: سلام وای مادر بزرگ چقدر تغییر کردی هم قرص جوانی، هم قرص تناسب اندام مصرف میکنی؟
مادر بزرگ در حالی که قاشق در به طرف بستنی میبرد گفت: نه یک قرص میخورم که جوان میکند هم باعث لاغری و بلندی قد هم میشه . خیلی زود اثر میکنه.
پلوتون: این روزها همه به این قرص نیاز دارند از جمله مامانم.
مادر بزرگ: چقدر دیر از سرکار میایی. زیاد به خورت فشار نیار
پلوتون: مجبورم . یک جفت بال خیلی سبک میخوام بخرم قیمتش بالاست.
ستاره چینی به پیشانی انداخت و تشر زد: دوباره گفتی بال.بلند شو شام را آماده کن.
مادر بزرگ رو به ستاره کرد: چرا خودت را ناراحت میکنی قبلا که با بالهای تارا ترکیه رفته
ستاره: با بال تنها میخواهد برزیل بره. مسافت زیاده اگر با هواپیما و تور میرفت نگران نبودم.
پلوتون رو به مادرش کرد: در سال ۱۴۵۰ زندگی میکنیما
مادر بزرگ : حالا چرا برزیل ؟
پلوتون: میخوام در فستیوال ماشین زمان شرکت کنم
مادر بزرگ : من از تو ده سال بزرگتر بودم خیلی دوست داشتم به منطقه جهاننمای استان گلستان برم حدودا ۲ روز راه بود اما آخرش نرفتم.
پلوتون که با دقت به حرفهای مادر بزرگ گوش میداد با چشمان گرد گفت: جدی میگی باورش برام سخته.
او سینی بستنی را به آشپزخانه برد و بعد از مدت کوتاهی به سالن برگشت دکمهای را فشار داد میز غذاخوری و صندلیها باز شدند و پیتزاهایی که در بشقاب گذاشته بود را روی میز چید و گفت: بفرمایید شام
ستاره و مادرش بلند شدند ستاره دکمهای زد که مبلها جمع شدند و به سمت میز غذاخوری رفتند
خانه تمیز و آراسته بود بوی گل نرگس ستاره را به وجد آورده بود او چندین دکمه را زد که به ترتیب از مانیتور ظرفهای کاغذی فانتزی، پفک ، کیک و .... از مانیتور بیرون آمد پفکها را در ظروف کاغذی ریخت و آنها را به سالن برد روی میز چید.
پلوتون لباس چهارفصل صورتی رنگش را پوشید آرایشش تمام شده بود که صدای زنگ آمد در را باز کرد و با خوشحالی گفت: خوش اومدین پس تارا کجاست؟
یکی از دوستانش با خنده گفت: دوست صمیمی شماست از خودت بپرس
در سالن صدای آهنگ بلند بود همه به رقص و پایکوبی پرداختند سپس نشستند و همه یکصدا گفتند: تولد تولد تولدت مبارک بیا شمعها را فوت کن تا صد سال زنده باشی.
پلوتون در حال قاچ کردن کیک بود که تارا با دو تا کادوی نسبتا بلند وارد شد. او گفت: تارا چقدر دیر کردی؟
تارا خنده کجی کرد و گفت: خوابم برده بود.
بعد از خوردن کیک همه با هم گفتند: باز شود دیده شود.......
پلوتون کادو را باز کرد گفت: وای خدای من چی میبینم بال!
تارا گفت این کادو از طرف همه ماست.
پلوتون در حالی که چشمانش از شادی برق میزد گفت: اصلا انتظار نداشتم این بهترین هدیهای که تا امروز گرفتم . تکتک آنها را بوسید و در آغوش گرفت.
چهره ستاره خیلی گرفته بور در حالی که دستهایش را مشت کرده بود و میفشرد با خود گفت: خوبه بالهایش را قائم کنم کجا قایمش کنم. فکرهای زیادی ذهنش را درگیر کرده بود. اگر قایمش کنم و اوضاع بدتر شه چی؟ اگه بره و نیاد خانه.....
پلوتون نگاهی به مادر انداخت به آشپزخانه رفت در حالی که بستنی در دست داشت به طرف او رفت و گفت: چرا این حال و روز داری این بستنی را بخور شاید حالت بهتر شود.
ستاره سرش برگرداند گفت : اگر از سفر برزیل دست برداری نه نیازیی به بستنی دارم نه چیز دیگهای ولی با صرار بلوتون بستنی را گرفت.
پلوتون: خیالت از بابت من راحت.
ستاره تصمیم گرفت خود را به بیخیالی بزند و گفت : هر طور میخواهد بشود بادا باد. موبایلش را برداشت که چهرهاش از هم باز شد و خندهای بر لبانش نقش بست.
پلوتون: قبول کن بستنی نشاط آوره و مادرش را بوسید.
ستاره: بهتر از این نمیشد. خبرهای امروز را دنبال کردی؟
پلوتون: نه چی شده؟
ستاره شروع کرد تعریف کند: سران تمام کشورهای جهان به توافق رسیدند که از تمام سفرهای هوایی شخصی به مدت دو هفته جلوگیری کنند تا با بارور کردن ابرها و استفاده از ضد آلایندهها هوا را پاکیزه کنند.
پلوتون با شنیدن این خبر رنگ در صورتش نبود اشکهایش سرازیر شد و گفت: بعد این همه انتظار درست زمان برگزاری فستیوال باید به فکر پاکیزگی هوا بیفتند.
ستاره: ناراحت نباش چند نفس عمیق بکش.
پلوتون : فعلا تنهام بذار حوصله ندارم.
بعد از یکی دو ساعت ستاره به طرف دخترش رفت و گفت : شاید حکمتی بوده . میتوانیم به جاهای زیبا و دیدنی ایران بریم.
پلوتون آبی به صورتش زد به مادر بزرگ زنگ زد و سه نفری به منطقه جهان نمای استان گلستان رفتند.