عنوان داستان : خون بازی
نویسنده داستان : مرضیه نودهی
(خون بازی)
دستم را باز می کنم دستمال کاغذی تاشده به رویم دهن کجی می کند. امروز تمامش می کنم. باید هر طور شده وارد گروه شوم.
مانتو فورمش راجمع می کند. خودش را سُر می دهد روی زمین. بوی تند فاضلاب می زند توی دماغش.
اگر مامان خواب ببیند ولو شده ام روی موزائیک های کف توالت ، خودم را هم با لباس هایم می اندازد داخل ماشین لباسشویی. دور تندش را می زند و خلاص.
دستمال را باز می کند تیغ کاملی وسط دستمال نشسته است. بَرَش می دارد.
پایم را می کوبم به میله ی نیمکت جلویی، دستی جلویم دراز می شود، چشمم می نشیند روی لاک های سیاه ناخن های بلندش. نمی دانم چرا خانوم ناظم هیچوقت ناخن های آزاده را نمی بیند.
دستمال را از دست آزاده می گیرد. نگاهش را می چرخاند طرف من. سرم را بالا می اندازم، نیشخندی می زند. دستمال را فرو می کند داخل جیب روپوش سورمه ایش.
آزاده لپم را محکم می کشد:
《آفررین ناناز، می دونستم خودت عرضه نداری بیاریش، برات آوردمش》
چشمکی می زند، شست دست چپش را بند روپوشش می کند، یقه اش را کمی پایین می کشد، دست می کشد روی خط خطی های سینه اش:《البته ما همه ازینجا شروع کردیم، اما تو چون نانازی ساعدم قبوله.》
تیغ را از وسط نصف می کنم. تِقّی می کند . یکتکه اش می افتد توی چاه توالت.
خنده ام بلند می شود. چشمان گرد شده اش را به من می دوزد:《چیه لابد تو هم مثل همه می خوای بگی بی عرضه ام. هر چی باشم تو خالقمی.》
دستمال را می اندازم .آب را باز می کنم . چاه قورتش می دهد. چیزی به آخر زنگ نمانده. باید تمامش کنم. خوب است که در خانه اجازه پوشیدن لباس آستین کوتاه را ندارم. هر کس بشنود خنده اش می گیرد. جلو پدر و برادرت هم حق راحت بودن نداری. آزاده گفت تمام دردهام را همینجا بیرون می ریزم.
چند خط بکشم؟ آزاده چیزی نگفت، یعنی قانونی ندارد؟ چشمانم را می بندم. دست چپ آزاده پر از خط خطی های کوتاه و بلند بود .
تیغ را با دست راست می گیرد. خیلی تعادل ندارد.
نگاهش را به من می دوزد:《چیه زُل زدی به من؟ همه ی این بلاهارو تو سرم آوردی. با اون ننه بابای عجیب غریبم.حتی اجازه ندارم با هیچ دختری دوست باشم، چه برسه به پسر. اما دیگه بسمه، دیگه نه حرف اونا گوش می دم ، نه می ذارم تو هر چی دلت می خواد بنویسی و منم بگم چشم.》
چشمانش را روی هم فشار می دهد.
خط اول را می کشم. سوزش و درد می پیچد توی تنم. پس آزاده می گفت وقتی خط را بکشی انقدر لذت می بری که فراموش می کنی از مدرسه که می روی، باید لباس هایت را توی اتاقک حیاط بِکّنی، بیندازی لباسشویی، دوش بگیری. بعد بروی داخل خانه.
با خط دوم فراموش می کنم حق ندارمجلو برادر ۸ ساله ام لباس آستین کوتاه بپوشم و روسریم را بردارم.
سکسکه اش می گیرد. تیغ توی دستش می لرزد. موزائیک های کِرِم کف توالت قرمز می شود. لگدهایی به در کوبیده می شود. دلم می خواهد چشمانم را ببندم. یادم نیست آزاده گفت از آرنج تا کجا را خط بکشم.من که تا مچ رفتم. حتما قبولم. چشمانم را روی هم می گذارم. این بار حتما مرا هم با خودشان می برند سر قرار.
با سلام. گاهی بعضی از متنها از زیادهنویسی و زیاد حرف زدن لطمه میخورد و گاها از کم گفتن و نگفتن. متن شما زیادی کم دارد و در حد یک طرح غیرداستانی است. مخاطب برای شناخت آدمها، لاجرم نیاز به دیدن ماجرایی دارد که شخصیت در آن غوطهور است. وقتی نویسنده ماجرا مفروض میداند و فکر میکند که مخاطب به فهم نوشتهی مفروض شده پی میبرد، سقوط متن به دنبالش به راه میافتد. داستان در ذهن نمیگذرد و مخاطب به ذهن نویسنده دسترسی ندارد. حتی نوشتههایی که با عنوان جریان سیال ذهن نیز نوشته میشوند، در دل خود ماجرایی دارند و محیطی و شخصیتی. به داستانهای فکنر توجه کنید: به آبشالوم آبشالوم و طویلهسوزی و گور به گور و حتی و... به رمانهای ویرجینیا وولف: به سوی فانوس دریایی و موجها (یا امواج) و خانم دالاوی و... به کتابهای جیمز جویس: داستان کوتاه عربی و دوبلینیها و چهر مرد هنرمند در جوانی و... همه این نویسندگان مدرن ماجرا را در نوشتههایشان جاری میکردند: غالبا در ذهن شخصیتهای اصلی. ولی ما از طریق این آدمها، محیط و اطراف و آدمهای دیگر و موقعیتها را میفهمیدیم. در داستان پستمدرن اساسا ماجراها و موقعیتها نامفهوم هستند و گاها نوشتهها بیربط و بیقصه از آب درآمدند. داستانهای پستمدرن نمونههای خوبی برای رجوع یک نویسنده برای داستاننویسی نیستند. نمونه را از اصل کار بیاموزید: از چخوف و فاکنر و همینگوی. در نوشته شما زاویه دید گاها در حال تغییر است. از اول شخص به سوم محدود و گاها به دوم شخص. در داستان برش زاویه دید، چون داستان آنقدر کوتاه است، غلط به نظر میرسد. مخاطب میخواهد با یک شخصیت قصه را ته برود و با او ماجرا را بفهمد و دل به او بدهد و از زاویه دید او به ماجراها نگاه کند. اما وقتی کسی/ چیزی/ فردی نیست که با او همذاتپنداری کند، سردرگم و آواره میشود. در داستانهای پستمدرن اساسا ضربه اصلی را پیرنگ میخورد. در این داستان نیز پیرنگی وجود ندارد. کمی رهاتر بنویسید و بگذارید مخاطب با شما همراه شود. کنارهگیری از مخاطب، نخواندن داستان را در پی دارد.