عنوان داستان : ایراندخت
نویسنده داستان : صفورا مردانی
ایراندخت
قسم به عزت و قدر و مقام آزادی که روح بخش جهان است نام آزادی
چانه استخوانی و باریکش را زیر روبنده بالا گرفته بود و نفسهای عمیق و بلند میکشید. انگار هوا کم بود برایش. در آن شلوغی صدای نفسهایش را به وضوح می شنید. سینهاش زیر چادر به شدت بالا و پایین میرفت.
میدان توپخانه را فوج مردم پر کرده بود.بادی از سمت شرق میوزید و در میان چادرش میپیچید و روبندهاش را بالا و پایین میکرد. این دومین و آخرین باری بود که چادر و چاقچور به تن میکرد.
روزها و سالها را برای رسیدن این لحظه شمرده بود. حالا موعد آن رسیده بر لبهایش لبخند بنشیند. اینجا در این میدانگاهی تنها میان چادر و چاقچور بدون آنکه شناخته شود زیر سایه درخت بید، ایستاده بود و در قل قل جمعیت سرش را بالا گرفته و چوبه دار را تماشا میکرد. سایه دراز دار روی سر مردم افتاده بود و تیغ آفتاب چشم را میزد.
سرش را کمی چرخاند و گوشهی میدانگاه پدرش را دید. با صورت و لبهای کبود، در لباس فرم درباری خون آلود، به او زل زده بود. قطره اشکی از گوشه چشمش فرو ریخت و بر گونهاش سرید و از چانهاش چکید. زیر لب نجوا کرد پاپا...
هشت سال طول کشید تا به این لحظه برسد. هشت سال با زجر و سختی و دور از آن زندگی مجللی که از کودکی با آن خو گرفته بود، به کندی گذشت.
احمدی را آوردند. به قول خودشان پزشک احمدی...دو نفر ملازم در دو طرفش با او قدم برمیداشتند. خودش بود همان مردی که با ریش و موی حنا بسته در «فندق المناف» بغداد در خانهایی گلی بساط رمل و اسطرلاب پهن کرده بود و دعا و جادو جمبل به مردم میفروخت. با همین هیبت چادر و چاقچور به سراغش رفت. در یک دستش حکم جلب و در دست دیگرش هفت تیر بود. قصد کرده بود اگر احمدی فرار کند همانجا کارش را تمام کند. وقتی مطمئن شد خودش است به شرطههای عرب خبر داد و دستگیرش کردند. گوشوارههای مروارید وسینه ریز طلای هدیه شوهرسابقش را خرج این امور کرد، بماند که بدون پشتیبانی محمدرضا راهی به جایی نمیبرد. با اینکه محمدرضا بعد از تبعید رضاشاه و رسیدنش به تاج و تخت بساط دلجویی برایش گسترده بود، اما این کینه از دلش پاک شدنی نبود که نبود. همیشه چهره رضاشاه را پشت صورت بی روح و ترسوی محمدرضا میدید. هرچه پدر جسارت داشت، به همان اندازه پسر زبون و بیاراده. مانند اسبی که باید افسارش را بگیرند تا راه راست را یورتمه برود.
در هر صورت در ذهن ایران تیمورتاش، پهلویها همه شان از یک قماشند. بی اصل و نسب و بی اراده...
حالا با سری افراشته رو به چشمهای نگران پدر نگاه میکرد. که ببین این همان قاتل توست که عن قریب بر دار میرود. من انتقام خون به ناحق ریخته ات را گرفتم پاپا. این همان نامردی است که سم به تنت تزریق کرد و با آن دستیار قلچماقش که در پیاش هستم خفهات کردند. هنوز که هنوز شبها کابوس زجری را که هنگام مرگ کشیدی میبینم پاپا.
احمدی جلوی همه مردم نمز خواند و اجازه حرف زدن دادند. شروع کرد به عجز و ناله که من مامور رضاشاه بودم و هرچه کردم به دستور او بود و بس من گناهی مرتکب نشدم و در پیشوجدان خود آسوده هستم...
وقتی پاهای آویخته و بدن لَخت احمدی را از چوبه دار آویزان دید که میان قرص خورشید تلوتلو میخورد، نفس عمیقی کشید و رویش را برگرداند و به سمت خیابان باب همایون قدم برداشت. نگاهی به چنارهای بلند و یک قد سرتاسر خیابان انداخت. صدای گنجشکها در میان شاخههای چنارها خلوت خیابان را شکست.
هم زمان با قدمهایش روبنده را از صورتش جدا کرد و روی پلهی کوتاه خانهایی انداخت و بند چادر را از دور کمرش باز کرد و چادر را از سر انداخت و با نوک کفش نباتی رنگ پاشنه بلندش به گوشه پیاده رو هول داد. دستی به موهای مجعدش کشید و جلوی شیشه مغازه کلاه فروشی مادام ایستاد و خودش را نگاه کرد. چشمهایش بیشتر از قبل به گودی نشسته بودند. کف دستش را روی چروک دامن دوپیس شکلاتی رنگ نشسته بر اندامش کشید و یقه آرشال کتش را میزان کرد و چانهاش را بالا گرفت و به راهش ادامه داد. دستهایش روی هم قفل شده بودند و کیف کوچک نباتی رنگ پولک دوزی شده روی ساعد دست راستش تلو تلو میخورد.
با هر قدم که بر سنگفرش خیابان خالی میگذاشت ذهنش به جایی دور پرت میشد. پدرش در آخرین و تنها ملاقاتشان به او گفته بود به زودی سرش را زیرآب میکنند. با بغضی در گلو به او وصیت کرده بود. گفته بود ایران تو مایه فخر منی. گفته بود ایران تو باید محکم باشی. خودت را نباز.
هشت ماه به هر دری زد تا بتواند به ملاقات پدر در قصر برود. به هیچکس اجازه ملاقات نمیدادند. همانجا بود که احمدی را دید. همه پزشک احمدی صدایش میزدند.
در راهروی سرد و سنگی زندان قصر، همرا با بایرام که به نوعی دستیارش بود و زندانبان، با روپوشی سفید که لکههای خون بر آن چرک مرد شده بود و با لبخندی گوشه لبش سرتاپای ایران را ورنداز کرده بود. به ایران گفته بود اینجا مکان مناسبی برای بانویی وجیهه مانند او نمی باشد. از همانجا چهره کریه ش در ذهن ایران حک شد. آن نگاه هیز و چشمهای دریده تهوع آور هیچگاه از پس ذهنش پاک نشدند.
حالا سایه جنازه حلق آویز احمدی روی زمین افتاده بود وجسدش در هوا تاب میخورد. انتقام خون پدرش را گرفت. اما هنوزآرامش نداشت. کینه و نفرت در دلش فروکش نکرد. باید همه ی کسانی که در قتل پدرش دست داشتند به سزای عملشان می رسیدند. حالا نوبت بایرام بود.
قدمهایش را تندتر کرد.
صدای قدمهای مردانهایی را از پشت سرش شنید. صدای زمزمه پدرش با مردی دیگر به گوشش خورد. صدای پدر ا می شنید که اشعاری را زمزمه میکرد. درجا ایستاد و به عقب برگشت. پدرش با همان لباس مخصوص دربار شانه به شانه فرخی قدم میزد. فرخی با کت قهوهایی رنگ یقه ایستاده و کلاه پهلوی بر سر و ته ریش بر صورت، کنار تیمورتاش قدم برمیداشت و تکه ذغالی را در دستش میغلتاند. دستهایش سیاه بودند و دیوارهای خیابان را اشعاری پرکرده بود. روی دیوار سیمانی با ذغال نوشته شده بود:
«آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود زجان شستم از برای آزادی»
چشمهایش را بست و چند نفس عمیق کشید.
صدای پدر در گوشش بود که در آخرین ملاقات به او سفارش کرد فرخی را از اوضاع باخبر کند. گفته بود اگر پای فرخی به اینجا برسد زنده نمیماند. گفته بود اینجا لانهی ابلیس است. هر روز و هر شب ملک الموت را در روپوش سفید میبینیم که در راهروهای سنگی قدم میزند. گفته بود احمدی و بایرام جلاد رضاشاه هستند و زندانیانی را که او دستور می دهد، شبانه با آمپول هوا به قتل می رسانند. گفته بود یک شب خواب راحت نداشته در اینجا. هر شب کابوس حضور این دو را در سلولش می بیند که گلویش را می فشارند تا بمیرد.
چند باری هم خواب فرخی را دیده. گفته بود فرخی را مجاب کرده به ایران برگردد. به او قول امنیت داده، اما حالا کارهایی نیست. انگ جاسوسی روسها را هم بر پیشانیاش زده اند. کارش تمام است. مدام ورد زبانش بود که کاش در آلمان به دیدار فرخی نرفته بود. سرش را پایین میانداخت و به این طرف و آن طرف تکان می داد و میگفت: چه حماقتی کردم ایران...چه حماقتی کردم که به دیدار فرخی رفتم...
وقتی درباره فرخی حرف می زد اشک در چشمهایش حلقه می زد و گلویش بغض می کرد. مدام تکرار می کرد که اگر بلایی بر سر محمد بیاید مقصر اوست.
ایراندخت بعد از قتل پدرش ماهها بیمار شد و در تب سوخت. هرشب خواب جنازهی بیکفن پدرش را در امامزاده عبدالله میدید که زیر آفتاب و باران ذره ذره تجزیه میشد. در همان حال جنازه با صورتی که خون بر آن دلمه بسته به او خیره میشد و با حرکات لب به او میفهماند فرررررخی... در خوابهایش پدر اشعار فرخی را زیر لب زمزمه میکرد.
دل مایه ناکامی ست،از دیده برون باید
تن جامه بدنامی ست، آغشته به خون آید
بعد از مدتی که در تبعید بودند، برای فرخی نامهایی نوشت و او را از وصیت پدرش باخبر کرد. اما کار از کار گذشته بود و فرخی به ایران آمده بود و تحت نظر بود.
البت که فرخی به هیچ هشداری وقعی نمیگذاشت. کم و بیش خبرها به گوششان میرسید که در فلان روزنامه یا مجله اشعاری بر ضد این قزاق سروده و چاپ شده است.
چشمهایش را باز کرد. خیابان خالی بود. سرش به شدت درد میکرد و بر پیشانیاش عرق نشسته بود. به دیوار آجری خانهایی نسبتا بزرگ تکیه داد. چشمش به عمارت دو طبقهایی که پشت چنارها بنا شده بود خیره ماند. یاد عمارت باغشاه در دلش زنده شد. خانهایی که صدای خنده و موسیقی و میهمانی در آن قطع نمیشد. بارها در شب شعرهایی که پدرش برگزار می کرد فرخی برایشان شعر می خواند. پدرش عاشق شعر و موسیقی و هنر بود.
سالهاست دیگر آن رفاه و زندگی اشرافی را ترک کرده. هشت سال در روستایی زندگی کردند که مردمش برای دندان کشیدن سراغ قصاب می رفتند و حاضر نبودند دهانشان را برای عمهاش که دندانپزشکی را در بلژیک تمام کرده بود، باز کنند. با چنین مردمی باید هم امثال پدرش و فرخی که ندای آزادی داشتند، در سیاهچالهای پهلوی به قتل برسند. چند سال بعد از قتل پدرش بود که در خبرها خواند فرخی در زندان فوت شده. در خبر درج شده بود بر اثر ابتلا به بیماری از دنیا رفته اما او باور نکرد. مطمئن بود، احمدی کار او را مانند پدرش تمام کرده.
انتظار از هر دردی سختتر است. هشت سال انتظار کشید تا فرصتی بیابد برای انتقام. قتل فرخی جری ترش کرد برای به سزا رساندن احمدی. زورش به آن قزاق بی اصل و نسب که نمی رسید اما می توانست داغ دلش را با گیر انداختن احمدی خنک کند.
به محض آنکه خبر تبعید رضا شاه را از رادیو در آن روستای دور افتاده شنید صفحه ایی را روی گرامافون گذاشت و شروع کرد به رقصیدن، این اولین بار بود که بعد از قتل پدرش شادی می کرد. همان شب برای محمدرضا نامه ایی نوشت و برایش فرستاد و گفت قصد دارد مسببین قتل تیمورتاش را به عدالت بسپارد.
طولی نکشید که فرمان عفو همایونی برایشان ارسال شد و از تبعید بیرون آمدند. برادرانش برای دست بوسی به حضور محمدرضا رفتند اما ایران نتوانست پا در آن کاخ خون بگذارد.
چهره پدر در آن ساختمان سرد و سنگی و نمور جلوی چشمهایش بود. با صورتی که ریشش را نتراشیده بود لاغرتر به نظر میرسید. در همان چند دقیقه که در زندان بود پدر مدام از فرخی میگفت و از اینکه به اعتماد حرف او فرخی به ایران برمیگردد. پدر نگرانش بود و سپرده بود به او پیغام برساند که مواظب خودت باش و من دیگر در این دستگاه کارهایی نیستم که مثل نوبه قبل حرفم را بخوانند و شفاعتت را بکنم.
اشکهایش سرازیر شدند و روی پوست صاف و جوان صورتش ریختند. بغضی هشت ساله شکسته بود و در آن سکوت اول صبح صدای ضجههایش در خیابان ساکت باب همایون پیچید. نجوای صدای پدر زیر گوشش زمزمه می شد
- ایییراااااااان...ااااایراااان من
بعد صدای فرخی آمد که شعر میخواند:
«هر مملکتی در این جهان آباد است
آبادیاش از پرتو عدل و داد است»
کیف کوچک معکبیاش از دستش رها شد و روی سنگفرش خیابان افتاد. در کیف باز شد و دسته هفت تیر کوچکی بیرون زد. در همان حال که به دیوار تکیه کرد چمباته نشست و کف دستهایش را روی گوشهایش گذاشت و پلکهایش را روی هم فشرد.
سرکار خانم صفورا مردانی سلام. از حسن ظنتان به پایگاه نقد سپاسگزاریم. برای کار اول خوب است و قابل احترام..
دخترم آنچه نوشتی داستان نیست. چیزی است شبیه یک گزارش احساساتی تاریخی. مهمترین دلیل دور شدن اثر شما از داستان، نداشتن سوژه hست.
داستان از کجا آغاز میشود؟ بله از یک فکر اولیه از یک سوژه. آین فکر اولیه چگونه شکل میگیرد؟ فکر اولیه در مواجهه با یک حادثه بیرونی و یا ذهنی، به جهت برانگیخته شدن حس بوجود میآید. نویسندگان در چنین لحظاتی نطفهای در ذهنشان شکل میگیرد: یک نطفه داستانی که به آن سوژه، ایده، فکر اولیه یا جرقه اولیه هم گفته میشود.
فکر اولیه یک جمله خام است. مانند پیرمردی که تنها است، یا قاضیای که رشوه بگیرد یا خلبانی که مست باشد. از شما سوال میکنم کدام حادثه بیرونی یا درونی در شما چنین حسی زا برانگیخته است؟ چرا فرخی یزدی را انتخاب کردید؟ چطور این حس تبدیل به فکر فکر اولیه شد؟ روند کنترلینگ چگونه شکل گرفت. دومین ویژگی یک فکر اولیه خوب بهم خوردن تعادل زندگی عادی است یا همان عدم تعادل. این مهمترین عنصر فکر اولیه آست که در داستان حرف اول را میزند. و لازم است در داستان کوتاه این عدم تعادل به شروع داستان نزدیک باشد. چرا؟ تا بتواند خواننده را در همان آغاز مطالعه جذب کند حالا از شما میپرسم عدم تعادل نوشته شما کجاست؟ میدانید که عدم تعادل تعلیق ایجاد میکند. مثلاً فرض کنیم دختر جوانی هر روز غروب از سر کار یکراست میآید خانه، سالها این روال طبیعی ادامه دارد. این تعادل است. حالا اگر یکشب به خانه نیاید چه می شود؟ بله شدیداً تعادل زندگی بهم میخورد و داستان شروع میشود. چرا؟ چون تعلیق ایجاد شده است. تعلیق، نگرانی.
مخاطب را بر میانگیزد. نگرانی میل به دانستن را در خواننده ایجاد میکند. حس کنجکاوی را دامن میزند. این اصلیترین ضعف نوشته شما است. داستان شما به جهت کثرت شخصیتها و روایت حوادث مختلف مخدوش شده است. و همین باعث شده نقطه ثقل نداشته باشد و گره اصلی معلوم نباشد. فرض است داستان کوتاه برشی از زندگی است. مثلاً نویسندههای امکان یافته تا از یک پنجره یا روزن برای مدت کوتاهی به زندگی دو سه نفر نگاه و گزارش کند.
مورد سوم حسبرانگیز باید باشد. ویژگی داستان حسبرانگیز بودن آن است. این ویژگی حیاتی را از فکر اولیه میگیرد. موردی که شما خیلی سعی کردید. سعی کردید نقطهقوت اثر شما این باشد یعنی حسبرانگیزی. مورد چهارم, سوژه بهتر است نو باشد مورد پنجم فکر اولیه باید قابلیت گسترش داشته باشد. سوژه شما برعکس قابلیت تبدیل شدن به داستان بلند و حتی رمان دارد. شما به زور این سوژه گسترده را در قالب تنگ داستان کوتاه جا دادهاید، در واقع خفهاش کردید؛ مثل جا کردن فیل در خانه.
دخترم صفورا خانم نثر و زبان نوشته شما اصلا داستانی نیست. به نثر و زبان گزارشی نزدیک است پر از دستانداز و سکته و اشتباه در زمان افعال.
بانو من و همکارانم در پایگاه نقد منتظر آثار بعدیتان هستیم و یقین دارم که آثار بهتری خواهند بود. موفق باشید یاعلی