عنوان داستان : مردان بدون زن
نویسنده داستان : محمد محمدی زاده
داستان کوتاه: مردان بدون زن
نوشته محمد محمدی زاده
بخشی از رزومه کاری نویسنده: انتشار چند کتاب از جمله رمان رغبه الطیر، مجموعه داستان حسابرسی گرگور سامسا، مجموعه داستان جهان هزار و یکم و رمان افسانه بیطبقه که در دست انتشار است_ همکاری با ماهنامه و مجلات ادبی و همچنین دهها مقاله، نقد و بررسی در زمینه ادبیات و سینما...
پس از طلوع هفتمین خورشید، به مسافر خانهای قدیمی در خارج از شهر رفتم، جلوی آن ایستادم و با نگریستن به دیواره ترک خورده، پنجره نیمه باز اتاقها و درب قدیمی آن، امیدوار بودم تا شاید بتوانم در آن مکان آرام و ساکت، ذرهای هم که شده افکارم را از فضای سرد و بیروح شهری دور کنم.
نفس عمیقی کشیدم و با طمانینه وارد شدم. هیچکس آنجا نبود و هیچگونه اثری هم از حیات دیده نمیشد. فضای راهرو تاریک و موهوم بود و به غیر از گرد و غبار برخاسته از ستون چوبی میانه راهرو و دیوار های کثیف و من که وسط همه اینها محاصره شده بودم، شک داشتم با آن اوصاف، مدت ها از رفت و آمد کسی به آنجا نگذشته باشد.
قصد داشتم از مسافرخانه بیرون بروم و دیگر نمیتوانستم حتی نفس بکشم. به سرفه افتادم و با حالت انزجار و تهوع، رو برگرداندم که صدای قدم زدن یک نفر به گوشم رسید. کمی احساس ترس کردم اما به آرامی پرسیدم:
- کسی... کسی اینجا هست؟ من یک اتاق میخواستم.
از پس تاریکی انتهای راهرو، ابتدا سر و صورت و سپس اندام نحیف یک پیرمرد پدیدار شد. دوباره جملهام را تکرار کردم:
- من یک اتاق میخواستم.
و پس از چند لحظه که به سر تراشیده پیرمرد و چهره چروکیدهاش نگریستم، ادامه دادم:
- اگر طبقه بالا باشه، بهتره.
دستش را به طرفم دراز کرد و با هم دست دادیم اما احساس کردم که دست او، بزرگترین دستی است که تا به حال فشردهام. ناخودآگاه سرم را پایین آوردم و به تعداد انگشتانش خیره شدم. خدای من! او هفت انگشت داشت! بیش از قبل احساس انزجار کردم و دستم را بیرون کشیدم. او نیز صورتش را برگرداند و در حال دور شدن بود که پس از چند لحظه با اشاره همان دست هفت انگشتیاش، من را به دنبال نمودن خود دعوت کرد.
به طبقه دوم رفتیم و من پشت سر او، وارد اولین اتاق شدم. خیال کنم که سادهترین و کم اثاثیهترین اتاق در مسافرخانه بود و من که جلوی در آن ایستاده بودم، بهترین معرفی که میتوانستم از آن ارائه دهم، کلیشهای ترین آن بود. یک تخت چوبی و ساده، میز قدیمی و لک زده کنار آن و شاخه گل زیبایی که شدت سرخیاش، من را به یاد لب های همسر فوت شدهام میانداخت.
پیرمرد نگاهی پرسش وار به من انداخت و من نیز با سر تایید کردم که یعنی اتاق مورد علاقه من است. پیرمرد، بالش و ملحفه گرد و خاک گرفته را از روی تخت برداشت و از اتاق خارج شد و من نیز که منتظر خواستن امضای کاغذ و ارائه مدرک شناسایی یا چیز دیگری از این دست بودم، برای اولین بار در چندین سال اخیر در یک اتاق تنها شدم.
پس از میز قدیمی و در فاصلهای مساوی از دیوار های دو طرف اتاق، پنجره کوچکی وجود داشت که آن هم چوبی بود و زمانی که از آن بیرون را مینگریستم، میتوانستم شهر و نفس نفس زدن چراغ هایش را ببینم که چگونه تا دامنه کوه کشیده شده است. در همین هنگام، ناخودآگاه با خود فکر کردم که چرا همسرم در کنارم نیست تا او نیز به حال مردمانی که این منظره زیبا را از دست میدهند، افسوس بخورد. ناخودآگاه اشک در چشمانم، حلقه زد که خیلی زود پاکشان کردم و نگذاشتم سرازیر شوند. ساعتی بعد، پیرمرد بازگشت و بالش و ملحفه جدیدی به من داد. به آرامی تشکر کردم و پرسیدم:
- به غیر از من، کس دیگهای اینجا نیست؟
پیرمرد هم که همچنان ساکت بود، تایید کرد و بدون هیچ حرکت دیگری دور شد. من نیز در را بستم و تخت خوابم را مرتب کردم و به جز روزی سه بار که پیرمرد برایم غذا میآورد، در اتاق را نگشودم. پس قلم به دست گرفتم و در تنهایی خویش فرو رفتم:
با گذشت چند روز، علاوه بر آنکه به تنهایی اتاق و تا حدودی نبود همسرم عادت کردم، بیش از قبل نیز به سکوت اعصاب خردکن پیرمرد هفت انگشتی نیز خو گرفتم.
اما پس از گذشت یک هفته، پیرمرد نامهای برایم آورد و بدون هیچ حرفی، همراه غذا به دستم داد. از او پرسیدم که نامه از طرف کیست اما جوابم را نداد و من همچنان از اینکه چه کسی میداند من به اینجا آمدهام، یا فرستنده نامه چه کسی میتواند باشد، متعجب و پرسشگر بودم. پس نامه را باز کردم و خواندم:
نویسنده گرامی و ارزشمند! روزنامه عصر خیال، ضمن تسلیت بابت درگذشت همسر فرهیخته و گرامیتان، نظر به اینکه همواره قلم شما جز برای مردم به رقص در نیامده، هر نویسندهای در کارنامه خود اثری را نیز به سفارش مردمان عصر خود نگاشته است و همانطور که خود بهتر میدانید، ادبیات بدون مردم یعنی هیچ! پس خواهشمندم اثری را برایمان در مورد خواب بنویسید و از زبان قلمتان، آن را در هزار توی داستان برایمان تفسیر و رمز گشایی کنید...
خستهتر از آن بودم که ادامه نامه را بخوانم و برایم مهم نبود که پیگیر شوم چه کسی فهمیده به اینجا آمدهام. علاوه بر آن هرگز هم دوست نداشتم کسی، یا کسانی به من بگویند یک نویسنده باید چکار کند و اصولا از کلمه باید هم متنفر بودم.
سعی کردم که ماجرای نامه را فراموش کنم و تا شب هنگام در فکر فرو رفتم و به نبود همسرم اندیشیدم. چطور میتوانم از خواب بنویسم زمانی که خودم پس از مرگ همسرم بر اثر بیماری سختی که شب و روز را برای هر دوی ما تلخ کرده بود، هرگز یک خواب راحت هم نداشتهام؟ به کلی روح و روانم به هم ریخته بود و برخلاف آنچه که فکر میکردم با دور شدن از شهر و هر چیزی که من را به یاد همسرم میاندازد، خلاص میشوم، اما هرگز چنین نبود.
اما به خاطر دارم که در همان شب، به خواب عمیقی فرو رفتم که شاید عجیب ترین خواب تمام زندگیام بود. روز بعد تصمیم گرفتم برای تخلیه افکار پریشانم هم که شده، خوابم را برای روزنامه، بر روی کاغذ بیاورم و هر آنچه را که به ذهنم میرسد بدون فکر کردن به اصول و مبانی نویسندگی، برای مخاطبم تعریف کنم تا خودش در نهایت در مورد حقیقت و خیال، تصمیم بگیرد، پس با این هدف، شروع به نوشتن کردم:
حدود چهارصد، پانصد سال قبل، پس از طلوع هفتمین خورشید، بالاخره توانستم از شهر فرار کنم. حتی یک لباس را هم همراه خودم نبردم و دوست داشتم فقط رها شوم. آنقدر دور شدم که حتی اسب بیچارهتر از خودم، نای قدم برداشتن را هم از کف داده بود. با تمام وجود آرزو میکردم که هر چه زودتر جایی را برای استراحت پیدا کنم که انگار آرزویم برآورده شد و مسافر خانه کوچکی روی تپه، پدیدار شد.
کوله باری که فقط کتاب های نوشته خودم در آن بود را بر دوش گرفتم و وارد شدم، اسب را به پیرمرد صاحب مسافرخانه سپردم و به اولین اتاق از طبقه دوم رفتم.
چگونه میتوانستم گذشتهام را فراموش کنم؟ من همسرم را کشته بودم و نمیدانستم چطور باید آن را برای خودم کتمان کنم. علاوه بر آن، بر خلاف آنچه که انتظار میکشیدم تنهایی و گوشه گیری در چنان مکان دور افتادهای بیشتر مایه رنجشم میشد.
آنچنان بیقرار بودم که نمیتوانستم تشخیص دهم چگونه باید حواسم را پرت کنم. با اینکه اطمینان داشتم هرگز کسی از مرگ او مطلع نخواهد شد و من هم از این بابت محاکمه نمیشوم، اما خودم که میدانستم چگونه عزیزترین کسم را، همسرم را، همدم و همزبانم را کشته بودم.
ناخودآگاه باز هم اشک در چشمانم حلقه میزند. اینبار نمیتوانم جلویش را بگیرم و قطره های اشک، به آرامی روی تختم سر میخورند. ای کاش میشد خودم را خلاص کنم اما حیف که حتی شمشیرم را هم در شهر، در حیاط خانهام و کنار او دفن کرده بودم.
صبح روز بعد، کتاب ها را برداشتم و از پنجره به بیرون پرتاب کردم. دیگر حتی از هر چیزی که من را به یاد خودم میانداخت بیزار بودم. دوست داشتم بروم پایین و حتی آنها را به آتش بکشم تا دودش سر به فلک بردارد، اما قبل از آنکه این فکر را عملی کنم، پیرمرد را دیدم که در حال جمع کردن کتاب های اکثرا پاره شده است. یعنی این پیرمرد هفت انگشتی یحتمل بیسواد که حتی یک کلمه هم بر زبان نمیآورد، چه کاری میتواند با کتاب های من داشته باشد؟ اصلا مگر مهم است؟
پس از ساعتی، پیرمرد بی سلام و حتی سر و صدایی وارد اتاق شد. خیال کردم که شاید میخواهد بفهمد ماجرای کتاب ها چه بوده است اما با اشاره به من فهماند که هفت روز از اقامتم در آنجا میگذرد و باید کرایه را بپردازم. با اینکه چندمین باری بود که او را میدیدم اما همچنان از نگریستن به چشمان و صورت وحشتناکش میترسیدم. پرسیدم:
- کرایه، چقدر میشه؟
و او نیز با همان دستان زمختش و با استفاده از انگشتان اضافهاش این را هم به من فهماند. پس کرایه را دادم و هر لحظه منتظر بودم که بیرون برود اما او همانطور که به من نگاه میکرد، دست در جیب کتش کرد و نامهای را به من داد. نامه را بدون آنکه سوالی بپرسم، باز کردم ولی قبل از خواندن پرسیدم که نامه از طرف کیست و چرا آن را به دست من داده اما او همچنان با سکوتی عجیب من را مینگریست. خیال کردم شاید نامه برای او آمده و من فقط باید برایش آن را بخوانم پس با صدای بلند، کلمه به کلمه نامه را تکرار کردم:
نویسنده گرامی و ارزشمند! این جمله را که گفتم، فهمیدم نامه برای خودم آمده، نمیدانستم که فرستنده کیست و چه قصدی داشته، با این وجود صدایم را پایین آوردم و دوباره، از اول خواندم:
نویسنده گرامی و ارزشمند! ضمن تسلیت بابت درگذشت همسر فرهیخته و گرامیتان، نظر به اینکه همواره قلم شما جز برای مردم به رقص در نیامده، هر نویسندهای در کارنامه خود اثری را نیز به سفارش مردمان عصر خود نگاشته است و همانطور که خود بهتر میدانید، ادبیات بدون مردم یعنی هیچ! پس خواهشمندم اثری را برایمان در مورد خواب بنویسید و از زبان قلمتان، آن را در هزار توی داستان برایمان تفسیر و رمز گشایی کنید...
وقتی نگاهم را از روی نامه برداشتم، خود را در اتاق تنها یافتم و انگار که پیرمرد از همان ابتدای نامه اتاق را ترک کرده بود. حالا دیگر مطمئن شده بودم که نامه برای من رسیده اما، اما چه کسی میداند من اینجا هستم؟
در هر حال، میدانستم که از پیرمرد هم جواب درست و حسابی به دست نخواهم آورد. خود را روی تخت رها کردم و پیش از آنکه به خود بیایم، به خواب عمیق و شگفتی فرو رفتم که روز بعد، با طمانینه شروع به نگاشتن آن نمودم:
بالاخره، پس از طلوع هفتمین خورشید از شهر زدم بیرون و پس از چند ساعت رانندگی توانستم مکان مورد نظر را بیابم. خدای من! بهترین مکانیست که یک نقاش میتواند آرزویش را داشته باشد. اصلا گور پدر نقاش ها، هر کسی که میخواهد از یک منظره لذت ببرد و گذشتهاش را فراموش کند باید بیاید و جای من بایستد!
سه پایه و بوم و قلم را آماده میکنم. اگر بتوانم آنطور که شایسته این مکان دیدنی است، بتوانم آن را ترسیم کنم، مطمئنا خیلی خوب فروش میرود و میتوانم همسرم را نجات دهم. خدای من! میتوانم بالاخره او را سالم و سر حال در کنارم ببینم. این فوق العاده است!
با دقت مسافرخانه قدیمی را نگاه میکنم، اما آنقدر دستانم میلرزد که فکر نکنم بتوانم حتی یک لیوان را به دست بگیرم چه برسد به آنکه بخواهم نقاشی کنم. فقط همین یک بوم را با خودم آوردهام و اگر خرابش کنم، شاید برای جراحی همسرم بیش از حد دیر شود.
باز هم روح و روانم به هم میریزد. با عصبانیت قلم را بر زمین میکوبم و دور خودم میچرخم. نگاهی بر زمین میاندازم تا قلم را دوباره بردارم که نگاهم به یک گل زیبای قرمز میافتد. با دیدن گل، کمی حالم بهتر میشود. نمیدانم چکار باید بکنم، آخر با زمین و زمان که نمیشود جنگید.
نفسی عمیق میکشم. شاید اگر به مسافر خانه بروم و داخل آن را بکشم، نقاشی بهتری هم از آب در بیاید. وسایلم را همانجا رها میکنم و داخل میشوم. هیچکس آنجا نیست و آنقدر هم تاریک و نم زده و بد بو به نظر میرسد که خیال نکنم کسی ساکنش باشد. از دل تاریکی انتهای راهرو، ابتدا سر و صورت و سپس اندام نحیف پیرمردی تماما سیاهپوش پیدا میشود. از او میپرسم:
- سلام! ببخشید من یک هنرمند هستم. یک نقاش. وسایلم هم بیرون هست. اگر اجازه بدید، میخوام نگاهی به مسافرخونتون بندازم تا شاید تونستم نقاشی کنم. اجازه هست؟
سر طاسش را به نشانه نفی تکان میدهد. با خواهش میگویم:
- قول میدم مزاحمتون نشم. زمان زیادی نمیبره.
باز هم سرش را تکان میدهد. پس میگویم:
- خیلی خب، مشکلی نیست. پس من یه اتاق میخواستم. باشه؟
باز هم نه میگوید و وقتی دلیلش را میپرسم، انگار که چیزی یادش آمده باشد، دستم را میگیرد و دنبال خودش به طبقه دوم میکشاند. اولین اتاق طبقه دوم را وارد میشویم و من با مردی تقریبا هم سن و سال خودم رو به رو میشوم که در حالت نیم رخ، پشت میز نشسته و همانطور که اشک میریزد، انگار که در حال نوشتن یک داستان یا نامهای است. فکر میکنم او صاحب مسافرخانه باشد. بنابراین جلوتر میروم تا در مورد خواستهام با او حرف بزنم که نگاهم به کاغذ در دست او میافتد که ابتدای آن با جمله پس از طلوع هفتمین خورشید... آغاز میشود.
دستم را دراز میکنم تا بر پشت او بزنم اما، خدای من! این فقط یک نقاشی است! من که عمر و زندگیام را برای نقاشی گذاشتهام، هرگز در طول عمر خود چنین شاهکاری را به چشم ندیده بودم.
پیرمرد دست من را میگیرد و با خود به پایین پله ها میبرد. سپس با اشاره دست و ادا درآوردن، از من میپرسد که اتاق مورد پسند من هست یا نه، که من هم با تکان دادن سر تایید میکنم ولی فکرم همچنان درگیر نقاشی عجیب اتاق طبقهی بالاست.
از پیرمرد میخواهم که کمکم کند وسایلم را که جلوی مسافرخانه رها کرده بودم، با خود به طبقه بالایی ببرم، اینبار پیرمرد است که دنبالم راه میافتد.
اما وقتی از مسافرخانه خارج میشویم، من با صحنه ناامید کنندهای رو به رو میشوم، لعنت به این شانس. این دیگر چیست که روی بوم نقاشی افتاده؟ فکر کنم پرنده ها رویش کثافت کاری کردهاند. بوم را بر میدارم و با تمام توان پرتاب میکنم. قلمم را میشکنم و رو به پیرمرد میگویم که دیگر نیازی نیست کمکم کند و نمیخواهم آنجا بمانم. سوار خودرو میشوم و شروع به دور شدن میکنم و بر زمین و زمان لعنت میفرستم.
اما با چه رویی و چطور میتوانم پیش همسر مریضم برگردم؟
برای دومین بار پیاپی، به مسافرخانه بر میگردم و وارد میشوم. پیرمرد عجیب و غریب، روی صندلی کوچکی نشسته و روزنامه میخواند. پایه های صندلی از شدت وزن پیرمرد آنچنان خم شدهاند که انگار چیزی نمانده از هم وا رفته و پیرمرد روی زمین ولو شود. روزنامه را پایین میآورد و به من خیره میشود. به آرامی میگویم:
- حقیقتش من پولی ندارم که بابت اجاره اتاق بدم. اول هم که طبقه بالا رفتم، قصد نداشتم به شما پولی بدم و... و من راستش تنها شانسم برای نجات دادن زن مریض و بدبختم رو از دست دادم و... و نمیدونم باید چی بگم یا چکار کنم... خیال نکنید که اینها رو میگم تا به من پول بدید چون اگر پول توی دست و بالتون بود که اینجا رو تعمیر میکردید. فقط اینکه خجالت میکشم با این وضعیت برم پیش همسرم و کاری از دستم بر نیاد، پس خواهش میکنم امشب رو به من فرصت بدید تا اینجا بخوابم و فردا صبح هم از اینجا میرم. فقط همین.
پیرمرد از جا برخاست و با اشاره دست به من فهماند دنبالش بروم. اینبار به طبقه دوم نرفتیم و پیرمرد من را به اتاق خودش برد. گوشه اتاق، کنار پنجره قاب عکسی آویزان، وجود داشت. در قاب عکس، دختر و پسر جوانی دست همدیگر را گرفتهاند و پسر، دست دیگرش را روی سینه خود گذاشته است. احساس میکنم این دست، زیادتر از معمول انگشت داشته باشد. بله! هفت انگشتی است! نگاهی نیز به دست پیرمرد میاندازم که مثل روح پشت سرم ایستاده است. او نیز هفت انگشت دارد. سرم را که بالا میآورم، میفهمم گونه هایش خیس است و در نور چراغ آویزان بر سقف، میدرخشد. با ناراحتی و صدایی خفه میگویم:
- متاسفم. خیلی وقت پیش مردن؟
چیزی نگفت و تخت خودش را برایم مرتب کرد. میخواستم بگویم نمیخواهم او را زحمت بدهم اما بغض امانم را بریده بود. پیرمرد، از اتاق خارج شد و من با آنکه دوست داشتم یکبار دیگر تابلوی نقاشی او را ببینم ولی به محض آنکه سر به بالش گذاشتم، به خواب رفتم.
روز بعد، وقتی که از خواب بیدار شدم پیرمرد را ندیدم تا حداقل از او تشکر کنم و بروم. بنابراین به طبقه بالا رفتم تا شاید او را پیش تابلوی مرد نویسنده ببینم اما آنجا هم نبود. قصد داشتم هر چه زودتر از آنجا بروم ولی باید از او تشکر میکردم و حتی شاید به این خاطر که برای تشکر و احترام به او صبر کردم، خداوند به وسیلهی او هزینه عمل همسرم را برساند و یا با شفا دادن همسرم، من را از این گرفتاری نجات دهد.
حدودا یک ساعت بعد بود که پیرمرد آمد. یک جفت بوم و قلم جدید در دستش بود. یکی از بوم ها را روی میز و دیگری را پس از آنکه روی سه پایه گذاشت، قلم را به دستم داد. پس از لحظاتی که هاج و واج به هم خیره شده بودیم، اشارهای به قلم و سپس به خودش کرد. انگار که از من میخواست نقاشی از او بکشم. من هم بدم نمیآمد پس قبول کردم.
به او گفتم که بیرون برویم تا در فضای باز او را نقاشی کنم. صندلی را هم با خودم آوردم تا جلوی من بنشیند و بتوانم به خوبی او را روی بوم و با هنر خودم به تصویر بکشم. ناگهان فکری همچون درخشش توفنده رعدی در آسمان تاریک، ذهنم را روشن کرد. باید خانه زیبا و قدیمی پشت سر پیرمرد را با چهره او مخلوط و در هم میکشیدم. صورت پیرمردی در خانه و خانهای قدیمی و کاهگلی در خستگی و چین و چروک های ناشی از زجر های زمان، نمایان میشود. شروع به کار میکنم. با آنکه دستانم مثل هر وقت که یک شاهکار میکشم، میلرزد اما باید خودم را کنترل کنم. میدانم باید اسم این نقاشی بینظیر را چه بگذارم: پرتره مرد بدون زن! پرتره مرد بدون زن بهترین نامیست که میتوانم بر آن بگذارم، بدون شک.
وقتی کارم تمام شد، آفتاب غروب کرده بود و دیگر نمیتوانستم خودم را برای رانندگی تا شهر، بیدار نگه دارم. نقاشی را به دست پیرمرد دادم و منتظر بودم تا شاید از شدت شاهکار بودن اثر شاخ در بیاورد اما عین خیالش نبود. بعید میدانم با این حجم از بیتفاوتی، پولی هم بابتش به من بدهد. از او خواهش کردم تا یک شب دیگر آنجا بمانم. او نیز پذیرفت.
اما هرگز نمی توانستم چشم روی هم بگذارم. خیال همسرم من را رها نمیکرد. باید کاری میکردم، باید هر طور شده او را نجات میدادم. وقتی مطمئن شدم پیرمرد خوابیده، از روی تخت برخاستم و پاورچین پاورچین نقاشی را برداشتم و از مسافرخانه بیرون زدم. احتمالا پیرمرد نقاشی را به جای کرایه اتاق میدانست اما هرگز قیمت این شاهکار با آن خانه بی در و پیکر برابر نیست.
خودرو را راه انداختم و با تمام توان پدال گاز را فشار میدادم. ناگهان صدای موبایلم در گوشم پیچید و خودرو را نگه داشتم. موبایل را از جیبم بیرون آوردم و پیامک هایی را خواندم که خبر از فوت همسرم میداد. ناخودآگاه یاد نقاشی میافتم که آن را پرتره مرد بدون زن گذاشته بودم و صورت خودم را جای پیرمرد تصور میکنم و بیصدا فریاد میکشم... آنقدر فریاد میکشم و اشک میریزم که همانجا، پشت فرمان به خواب عمیق و عجیبی فرو میروم.
...
وقتی از خواب بیدار میشوم، اثری از مرد نقاش نیست. حتی تابلوی نقاشی او هم را هر چه میگردم نمیتوانم پیدا کنم. در هر حال، امیدوارم همسرش را نجات دهد.
یادم میآید که وقتی همسر من هم مریض بود، حالتی مثل او داشتم. هیچکس نبود که به من پولی بدهد و من نیز سعی میکردم خودم را قوی و اوضاع را رو به راه جلوه دهم.
زندگی همین است! شاید زندگی و دوزخ یکی باشند که ما دو معنی متفاوت برایشان در نظر گرفتهایم وگرنه چرا باید او دقیقا همچون جوانی من چنان احوالی را تجربه کند و انگار که زمان به عقب برگشته و فقط جسم ها جا به جا شدهاند!
آن موقع کسی نبود که حتی به من دلداری بدهد. در هر حال من تمام پولی را که طی هفتاد سال گذشته از زمان مرگ همسرم جمع کرده بودم، در جیبش گذاشتم تا شاید حداقل بتوانم دلم را راضی کرده باشم که نگذاشتهام کسی مثل من شود.
با این وجود که با آمدن آن نقاش جوان، تلخی های گذشتهام را به یادم آوردم اما به نوعی کمکم کرد تا همچون روز مرگ همسرم، که از غم نبود او به نقاشی پناه بردم، بتوانم از بوم و قلم اضافهای که دیروز برای او خریده بودم، استفاده کنم. خدای من، از قیافهاش میتوانستم بفهمم که چقدر از دیدن نقاشی سالها پیش من متحیر و متعجب شده بود! آن زمان هم میدانستم که چقدر آن نقاشی ارزشمند و شاهکار است ولی هیچ وقت تاثیرش را بر مخاطب ندیده بودم که شاید یکی از مزایای آمدن او، همین موضوع بود.
مشکل من این است که نمیدانم الان باید از چه چیزی نقاشی بکشم. حتی بعید میدانم که با این پیری و لرزش دست، بتوانم این کار را انجام دهم.
پس مثل هر روز روی صندلی مینشینم و همان تک روزنامهای را میخوانم که داستانم را منتشر کرده بود. در واقع نویسنده مورد علاقهام آن را نوشته بود اما من آن را برای روزنامه عصر خیال فرستادم و منتشرش کردم.
خوب به خاطر دارم که هنگام طلوع خورشید بود که او به خانهام آمد. من هم به شدت طرفدار او و آثارش بودم و خیال نمیکردم نویسنده بزرگی مثل او، سر و کارش به مسافرخانه من بیفتد.
زمانی که وارد خانهام شد، یک لحظه قلبم به تپیدن افتاد و نزدیک بود سکوتم را بشکنم. از زمان مرگ همسرم، قسم خورده بودم که دیگر با هیچکس، حتی با خودم هم صحبت نکنم. آخر دلیلی هم برای حرف زدن نداشتم. از زمان کودکی همه من را هفت انگشتی میگفتند و مسخرهام میکردند، در جوانی با هزار رنج و مشقت توانستم دختر مورد علاقهام را به دست بیاورم و خیلی زود روزگار او را از من بگیرد. همان موقع بود که تصمیم گرفتم با هیچکس حرف نزنم.
به آرامی گفت:
- کسی... کسی اینجا هست؟ من یک اتاق میخواستم.
به آرامی از تاریکی که پس از فوت او همواره بر سنگینی غم و اندوه خانه میافزود، بیرون آمدم. در نگاه اول، او را شناختم. دوباره جملهاش را تکرار کرد:
- من یک اتاق میخواستم.
و پس از چند لحظه که به سر تراشیده و چهره چروکیدهام نگریست، ادامه داد:
- اگر طبقه بالا باشه، بهتره.
من هم که خودم را گم کرده و قولم مبنی بر نپذیرفتن هیچ مسافری را فراموش کرده بودم، از خدا خواسته با او دست دادم و با خود به طبقه بالا بردم.
پس از چند روز، وقتی که به خود آمدم و قولم را به خاطر آوردم، به شدت پشیمان شدم و بدون توجه به اینکه او چه انسان فرهیخته و معروفی است، به غیر از دادن آب و غذا، به دلیل دیگری پیش او نمیرفتم.
تا اینکه فکری به سرم زد. خودم نامهای را نوشتم و بدون گفتن کلمهای به او دادم:
نویسنده گرامی و ارزشمند! روزنامه عصر خیال، ضمن تسلیت بابت درگذشت همسر فرهیخته و گرامیتان، نظر به اینکه همواره قلم شما جز برای مردم به رقص در نیامده، هر نویسندهای در کارنامه خود اثری را نیز به سفارش مردمان عصر خود نگاشته است و همانطور که خود بهتر میدانید، ادبیات بدون مردم یعنی هیچ! پس خواهشمندم اثری را برایمان در مورد خواب بنویسید و از زبان قلمتان، آن را در هزار توی داستان برایمان تفسیر و رمز گشایی کنید...
مقصودم از خواب، این بود که پس از مرگ همسرم حتی یکبار هم او را به خواب ندیده بودم و دلیلش را هم نمیدانستم. از طرفی دوست داشتم وقتی او شاهکار جدیدش را نوشته و منتشر میکند، در دل خود را باعث آن بدانم و خوشحال شوم.
تا هفتمین روزی که در مسافرخانهام بود، هر وقت او را مینگریستم، جز نوشتن به کار دیگری مشغول نبود. در هفتمین روز، از مسافرخانه رفت و من ماندم و تنهایی و تاریکی و مسافرخانهام.
همان روزها بود که دست به قلم نقاشی بردم و پرتره مردان بدون زن را خلق کردم. دقیقا آنچه را که دیده بودم، بر روی بوم نقاشی آوردم و شاهکاری خلق کردم که نقاش دیروز، نتوانست تشخیص دهد که واقعیت است یا نقاشی!
حالا که باز هم تنها شدهام، دوباره آن داستان را میخوانم. دیروز که در حال خواندن بودم، نقاش آمد و مانع این موضوع شد اما حالا، پس از سالها میخواهم با خودم آشتی کنم و داستان را با صدای بلند، برای سایه خودم که بر دیوار افتاده است، برای دیوار های ترک برداشته و نم زده، تخته چوب های شکسته، حشرات کوچک و مهمتر از همه بوی همسرم که هنوز هم آن را احساس میکنم و صدای سکوت او که در گوشم نجوا میکند، بخوانم:
داستان مردان بدون زن، نوشته محمد محمدی زاده (آریا)
پس از طلوع هفتمین خورشید، به مسافر خانهای قدیمی در خارج از شهر رفتم، جلوی آن ایستادم و با نگریستن به دیواره ترک خورده، پنجره نیمه باز اتاقها و درب قدیمی آن، حدس زدم و امیدوار بودم تا شاید بتوانم در آن مکان آرام و ساکت، ذرهای هم که شده افکارم را از فضای سرد و بیروح شهری دور کنم...
آقای محمد محمدی زاده سلام.
مطابق با عادتِ قدیمی، بعد از خواندنِ متنِ شما، سری هم به متنِ پیشینتان زدم با نام «پسری که با پدرش به کوه رفت» که آقای احسان رضایی کلج نقدی بر آن نوشته بودند با عنوانِ «تفاوت حکایت و داستان چیست؟» که باعث شده بود شما دو متن حجیم را در پاسخ بنویسید و در دفاع از متن و البته خودتان؛ که متعجب نشدم چون خودم هم در سن و سالِ شما و حتی سنین خیلی بالاتر، به نقد منتقدان [چه کلامی و چه کتبی] حساس بودم اما چند نکته را از همان اول آموخته بودم: اول اینکه داستان و شعر، نه در حوزه «الهام» که در حوزه «تخصص» تعریف میشوند و این «تخصص» هم آموختنیست و هیچ کس نمیتواند به این نتیجه برسد که در هر سنی، این تخصص بهتمامی نزد اوست. دوم اینکه نقد منتقدان [منتقدانِ تیزبین] همیشه دربرگیرندهی حقایقیست؛ چه بهتمامی درست باشد از منظرِ نویسنده و شاعر، چه بهتمامی نادرست باشد چون حتی در نادرستیِ خود هم [به فرضِ عناد با نویسنده و شاعر] پاشنهی آشیلِ آثار او را نشانه گرفته است [در اساطیر یونانی چنین آمده است که پیشگویی شد آشیل در جنگی بر اثر اصابت تیر میمیرد. بنابراین مادرش تتیس مایل نبود که فرزندش کشته شود، آشیل را به رود ستوکس برد. گفته میشد اگر کسی در آن رود شسته شود دارای قدرت آسیبناپذیری خواهد شد. تتیس فرزندش را در آن رود شست اما چون او فرزندش را از پا گرفته بود تا بدنش را بشوید، پاهای وی آسیبپذیر باقی ماند. او در جنگهای زیادی جنگید و زنده ماند اما در نبرد تروآ، همین پاشنهی آسیبپذیرِ او بود که او را به کشتن داد] و بنابراین «بهناچار» باید آموخت. در نشستهای داستانخوانیِ هوشنگ گلشیری، قانونی بود که باید همه رعایت میکردند و آن هم سکوتِ مطلقِ نویسنده در قبالِ نقدها بود چون باید، متن از خودش دفاع میکرد نه نویسنده از متن. در نشستهایی که بعدها خودم داشتم به دوستان توصیه میکردم که قانون «مؤلف مرده» را رعایت کنند چون هم باعث کلفتیِ پوستِ نویسنده میشد، هم کلفتی گردناش! [که نه فقط در ایران، که در همهی جهان، نویسنده به هر دوی آنها نیازمند است!] به یاد داشته باشیم که در ابتدای آن دهه، «استعداد» و ظهورِ آن در سنینِ پایین، گرچه تا حدی محترم بود اما پیشرفتِ مستمر و «دفاعِ متن، از خود» حرفِ اول را میزد چرا که اگر داستاننویس بودی با «بهرام صادقی» مقایسه میشدی که در 20 سالگی درخشیده بود و در 21 سالگی داستانی داشت که با بهترینهای اروپا و امریکای شمالی در قرن بیستم، قابلِ مقایسه بود بنابراین ما از همان اولاش یاد گرفتیم که انتظارِ امتیازِ بیشتر به خاطرِ سن و سالمان را نداشته باشیم. نکتهی مهمتری هم در این میان مطرح بود: استعداد در 15 سالگی، همان معنایی را ندارد که در 25 سالگی دارد یا 35 سالگی یا 45 سالگی یا 65 سالگی. استعداد، «موتور» نیست بلکه «آپشن» است. اتومبیلی اگر بیشترین آپشن را داشته باشد اما موتورِ قوی نداشته باشد، در بازار رقابت کنار میرود. همهی این نکات را نوشتم که بعدش مجبور نشویم دوباره وارد بحثِ بعد از این متن شویم چون اصلاً تمایلی به آن ندارم. شما در 15 سالگی بد نمینویسید و این البته متفاوت است با جملهی «شما خوب مینویسید». بیانِ شما هنوز «نرم» نیست و متأثر است از «بیانِ ترجمه» چنانکه در دهههای 1300 تا 1350، معمول بود [البته بعدها، خوشبختانه با تلاش مترجمان بزرگی مثل نجف دریابندری، ترجمهها بدل به «بازآفرینی به فارسی» شدند و رضا سیدحسینی به درستی به این نکته اشاره کرد که اکنون «بیان ترجمهی ما» بسیار به «بیانِ آثار در زبان مبدأ» نزدیک شده است] نزدیک شدن شما به «ژانر» در حدِ «ایده» است نه «اجرا»؛ «اجرا» البته آموختنیست و ابتدا با «گرتهبرداری» شروع میشود و بعد به «امضای شخصی هنری»، ختم. در چنین روندی باید به چند نکتهی مهم توجه کرد:
یک. از آزمودنِ آدمهایی در داستان که تناسب سنی و تجربی با تجربهی زیستیِ نویسنده ندارند، جداً پرهیز شود چون در بهترین حالت، نویسنده از «ادبیات» به عنوان «معدنِ ذخایرِ خود» بهره میگیرد نه از خودش و زندگی و تجربیاتاش و در نهایت هم، در هنر، «آدم دوم» نداریم. «ادبیات» برای آموختن شگردهاست و تعمیم و توسعهی آن شگردها.
دو. اگر پیش از این یا بعد از این، متونِ فوقالعادهی ادبی را به عنوان «خواننده» خواندهایم فرض را بر این بگیریم، که اصلاً آنها نخواندهایم چون صرفاً برای کسبِ لذت خواندهایم نه برای آموختن. نویسنده باید به عنوان نویسنده، کلاسیکهای فرانسه و روسیه و انگلستان و آلمان را بخواند. [این نکتهی کلیدیای بود که وقتی فهمیدم، مجدداً نشستم و آثار کافکا و هسه را خواندم؛ در همین سن و سال شما. پیش از آن از این متون لذت برده بودم اما در بازخوانی، لذتِ چندانی نبردم چون روندش همین طور است]
سه. نویسنده یا شاعر، نباید در بندِ این باشد که «متن»اش قرار بوده «چه چیزی را بگوید»، این اشتباه است و متأسفانه اشتباه متداولیست. نویسنده یا شاعر، باید در بندِ آن باشد که «چه چیزی را نشان میدهد»؛ «معنا» حاصلِ روند «تجسم» است اگر بنا بود چنین روندی معکوس شود، «ادبیات» به وجود نمیآمد، «زبان» به تنهایی کافی بود.
شما به «مهندسی مکان» توجه کمی دارید. تا «مکان داستانی» ساخته نشود، نه «شخص» بدل به «شخصیت» میشود نه «اتفاق» بدل به «وضعیت». پیشنهاد میکنم اگر دو کتاب «عناصر داستان» جمال میرصادقی و «داستان و نقد داستان» احمد گلشیری را نخواندهاید، حتماً بخوانید و اگر هم خواندهاید باز هم بارها بخوانید. منتظر آثار تازهتان هستیم. پیروز باشید.