عنوان داستان : تاریک و روشن
نویسنده داستان : مریم صفدری
اشعهی نور مثل خنجری روی پلکهایش فرود آمد. پتو را روی سرش کشید. اَه! چه بد شانسی، دیشب یادش رفته بود قبل از خواب پرده را بکشد و حالا خورشیدِ اولِ صبح قصد جنگ با او را داشت. ساعت چند بود؟ دست انداخت و موبایل را از عسلی کنار تخت برداشت. عدد ۹:۱۱ درشت روی صفحهی موبایل خودنمایی میکرد. لعنت به این حواس پرتی و پرده نکشیدن که باعث شده بود اینقدر زود بیدار شود. فکر کرد اینروزها چقدر زیاد حواسپرتی دارد. دیروز هم هرچقدر فکر کرد یادش نیامد شیشهی چای را کجا گذاشته است. فکر کن! چیزی مثل شیشهی چای که روزی چندبار از آن استفاده میکرد. یا چند روز پیش که میخواست سهم مهناز از کرایهی مغازهها را به حسابش بریزد هر چقدر فکر کرد رمز عبور اینترنت بانکش یادش نیامد. آخر هم زنگ زد از مهناز پرسید.
رمز گوشیاش را کشید. صورت کشیدهی مهناز درحالیکه دختر کوچکش لیا را در آغوش گرفته بود به او لبخند زد. به امید گذشتن وقت سراغ فیلترشکن و تلگرام رفت.
اولین پیام از مهناز بود:(( سلام مامان، هروقت بیدار شدی بگو بهت زنگ بزنم))
حساب کرد که با هشت ساعت و نیم اختلاف زمان الان در تورنتو ساعت حدود یک شب است. مهناز هم فکر نمیکرده مادرش اینقدر زود بیدار شود.
طبق عادت هر روز، اول سراغ کانالهای خبریِ کرونا رفت. درست ۴۲۶ روز بود که اولین کار هر روزش چک کردن اخبار کرونا در تمام دنیا بود؛ دقیقا از همان روزی که بیبیسی تصویری را نشان داد از آدمهایی که سرتاسر لباس عجیب پلاستیکی پوشیده بودند و داشتند کسی را روی تخت به بیمارستان منتقل میکردند. بیبیسی گفته بود کرونا وارد ایران شده اما صدایش را درنمیآورند! از همان روز سرخط تمام سرچها و گشتوگذارهای مجازیاش شد کرونا. اوایل خبرها کم بود و تکراری. اما کمی بعد احتیاجی به جستجو نبود، هرجا سر میکشید خبر از کرونا بود و کرونا. کارش شده بود خواندن همهی آنها. اما کمکم خبرهای تکراری آنقدر زیاد شد که حوصلهاش را سر میبرد. به همین دلیل برای خودش کانالهای خاصی را که خبرهای دست اول را منتشر میکردند جدا کرد. حالا برنامهی روزانهاش هر صبح قبل از جدا شدن از رختخواب همین بود، چک کردن تعداد کشته شدگان روز گذشته در ایران، در جهان و در کانادا که مهنازش آنجا بود و بعد بقیهی اخبار. این روزها خبرهای مربوط به ساخت واکسن در اوج بود. خوبیاش این بود که واکسن داشت ساخته میشد و بدیاش این بود که معلوم نبود چه زمانی به ایران میرسد. خبرها که تمام شد احساس کرد سینهاش کمی سنگین شده و نفسش به راحتی بالا نمیآید. چند روز پیش هم همین حس را داشت. به محض فکر کردن به این موضوع فهمید که تپش قلبش هم بالا رفته است. نکند کرونا گرفته باشد؟ مگر همهی خبرها نمیگفتند که کرونا ریه را درگیر میکند و اصل کارش با تنفس است. اما او که با کسی در ارتباط نبود، چطور ممکن بود کرونا گرفته باشد؟! یادش آمد پریروز که رفته بود خریدهایی که شاگرد سوپری پشت در گذاشته بود را بردارد یکی از کیسهها روی فرش افتاده بود. نکند آن کیسه آلوده بوده و بعد او به آنجا رفت و آمد کرده و ویروس از طریق پوست پایش به او منتقل شده است؟
احساس کرد که چقدر گرمش شده است. پتو را کنار زد. حتما دوباره فشارش بالا رفته بود که گر گرفته بود. فشارسنج را همیشه نزدیک خودش در کشوی عسلی نگه میداشت. مهناز در آخرین سفرش که سه سال پیش بود برایش آورده بود. سه سال! سه سال بود که تنها بچهاش را در آغوش نگرفته بود، نبوسیده بود. خودش را گول میزد و صفحهی مانیتور لبتاپ را به هوای صورت لیای عزیزش میبوسید. فشار سنج عدد ۱۴ را نشان داد. آخرین بار پریروز فشارش را گرفته بود که ۱۲ بود. باید زنگ میزد به مهناز. نه، ولش کن! بچه را آن سر دنیا نگران میکرد. خوب بود زنگ بزند دکتر سعیدی. دکتر سعیدی را مهناز پیدا کرده بود. همان روزهای اول کرونا که به طور مداوم علامتهای بیماری را در خودش میدید. مهناز از یکی از اپلیکیشنهای دکتریاب پیدایش کرده بود. جوان بامعرفت و با صفایی بود. هر وقت با او تماس گرفته بود جواب داده بود. آدم دقیقی هم بود. سه دفعه هم آمده بود خانهاش. آخرین بار دوماه قبل بود، همان دفعهای که تمام علامتهای کرونا را داشت و مطمئن بود که کارش تمام است. میخواست زنگ بزند اورژانس. اما تصمیم گرفت اول از مهناز خداحافظی کند چون مطمئن بود برود بیمارستان مستقیم میرود ای سی یو بعد هم تمام. مهناز با گریه التماسش کرده بود که به اورژانس زنگ نزند و صبر کند تا او دکتر سعیدی را پیدا کند و بیاید خانه از او تست بگیرد. دکتر سعیدیِ بیچاره ساعت ۳ صبح خودش را به خانهی او رسانده بود و تست گرفته بود. کمتر از ۲۴ ساعت بعد جوابش را فرستاده بود که قطعا کرونا نیست.
به هوای گرفتن شمارهی دکتر سعیدی موبایل را برداشت. در لیست تماسهای متداولش اول سوپریِ سرکوچه بود. بعد دکتر سعیدی، بعد قصابیِ رحیم آقا که آشنای خدابیامرز احمدآقا بود و قبول کرده بود برای او گوشت و مرغ را با پیک بفرستد. بعد هم هدایتی وکیل احمدآقا بود که رسیدگی به امور مغازهها و مستاجرها را برعهده داشت.
از دار دنیا دوتاخواهر داشت که آنها هم به رحمت خدا رفته بودند. مانده بود بچههایشان که قبل از کرونا عید تا عید یادی از خاله میکردند. اما از کرونا به بعد از آنها هم خبری نداشت.
شمارهی دکتر سعیدی را گرفت. بوق آزاد میخورد. تا آخر نگهداشت اما برنداشت. سابقه داشت که بالای سر مریض باشد و نتواند جواب بدهد. بعدا خودش حتما تماس میگرفت.
همانطور نشسته در رختخواب تقویم رومیزی را از عسلی برداشت. امروز را هم ضربدر زد. شروع کرد به شمردن. صفحهی تقویم را عقب زد، باز هم و باز هم. شد ۲۵۶ روز. ۲۵۶روز بود که از خانه بیرون نرفته بود.
صدای زنگ موبایل بلند شد. عکس مهناز اینبار بدون لیا روی صفحه موبایل افتاد، تماس تصویری بود. نمیخواست مهناز قیافهی آشفتهاش را ببیند. رفت جلوی آینهی کنسول. جلوی موهایش کاملا سفید شده بود. هیچ وقت یاد نگرفته بود خودش موهایش را رنگ کند. موهایش بلند شده بود و کم پشت بودنش را بیشتر از قبل نشان میداد. برس را برداشت و سرسری به موهایش کشید. با خودش گفت:(( مثل روح شدی )) رژ قرمز را برداشت و بیدقت روی لبهای نازکش کشید. همینقدر کافی بود. کیفیت تصویر از هزاران کیلومتر آنطرفتر آنقدر واضح نبود که صاف نبودن خط رژ در آن معلوم باشد. صدای موبایل افتاده بود. گوشی را برداشت و یک دانه آرام زد روی لبهای نازک مهناز. با اولین بوق صدای نازک و دخترانهی مهناز را شنید.
مهناز گفت که بعد از کلی ایندر و آندر زدن یک مسافر پیدا کرده که میتواند قاچاقی یک دوز واکسن فایزر با رعایت شرایط نگهداری وارد ایران کند و به دست مادرش برساند. یک ماهی میشد که دغدغهی مهناز شده بود پیدا کردن واکسن و بعد رساندن آن به مادرش. حالا که ماجرا داشت درست میشد از خوشحالی خوابش نبرده بود. گفت که از روی ساعتِ بازدیدِ تلگرامِ مادرش فهمیده که بیدار شده، زنگ زده تا این خبر خوش را زودتر بدهد. دست آخر هم تاکید کرد که((مامان واکسن بزنی دیگه هیج مشکلی برای بیرون رفتن از خونه نداری))
مهناز که قطع کرد سیل نگرانیها و تردیدها بود که به ذهنش هجوم آورد. با این نفستنگیِ اول صبح شاید اصلا کارش به واکسن نمیرسید. درضمن خودش در خبرها خوانده بود که یک دوز واکسن ایمنی ایجاد نمیکند. اصلا از کجا معلوم واکسن سالم به دستش برسد و در راه فاسد نشود. تازه بعد از همهی اینها در زمان عوارض واکسن چه کسی را داشت تا از او پرستاری کند؟!
هیچکدام از این حرفها را به مهناز نگفته بود. گذاشته بود بچهاش خوشحال بماند.
موبایل را که روی تخت انداخت چشمش به پنجره افتاد. آه از این پردهی لعنتی. اصلا چه لزومی داشت که هر صبح پرده را کنار بزند و شب آن را جمع کند. احمدآقا که زنده بود میگفت باید نور صبح داخل خانه بیفتد تا اهل خانه بفهمند روز شده است. از همان زمان پردهکشی عادتش شده بود. اما حالا روز و شب چه فرقی میکرد. پرده را تا انتها روی پنجره کشید. اتاق تاریک شد. هیچوقت این ساعت از روز اتاق را اینطور تاریک ندیده بود. نگاهی به دوروبرش کرد. خیلی وقت بود گردگیری نکرده بود. جاهایی که در معرض استفادهاش بودند تمیز دیده میشدند مثل عسلی کنار تخت، اما گردوغبارِ آینهی کنسول کاملا واضح بود. نگاهش به سمت دیوار چرخید. روی دیوار جای زردی قاب عکسی مانده بود. جای قاب عکس احمدآقا بود. از وقتی که خانهنشین شده بود قاب عکس را برده بود داخل هال. گذاشته بود کنار میز تلویزیون، جاییکه تقریبا تمام روز بتواند نگاهش کند. صدای موبایل بلند شد، دکتر سعیدی بود.
چند ساعت بود که از روی مبل بلند نشده بود. از بعدازظهر که لامپ آشپزخانه را روشن کرده بود تا همین ساعت از شب تنها روشناییِ خانه همان بود. حوصله و اشتهای خوردن هیچ چیزی را نداشت. در تمام این چند ساعت تنها کاری که کرده بود فشردن دکمهی کنترل تلویزیون بود. آن هم نه به قصد تماشا، فقط میخواست صدایی در خانه بپیچد. سعیدی گفته بود که خودش کرونا گرفته و برای معاینهی او نمیتواند بیاید. گفته بود با اطمینان خاطر میگوید که او کرونا ندارد، چون با هیچ کس و هیچ چیزی در ارتباط نیست. گفته بود نفستنگیاش هم ممکن است اثر روانیِ چک کردن اخبار باشد. اثر روانی! چه دل خوشی! از صبح تا به الان چندین بار حملهی تنفسی به او دست داده بود. سینهاش سنگین بود. چقدر تشنهاش بود. رمق رفتن و خوردن آب را هم نداشت. تلویزیون را خاموش کرد. چشمانش را بست. قطره اشکی بیدلیل از گوشهی چشم راستش شره کرد. صدای چرخیدن کلید، در قفلِ در او را از جا پراند. اشکش را با پشت دست پاک کرد. چه کسی این وقت شب آن هم با کلید در خانهاش را باز میکرد؟! مرد کت شلواری از قاب در که داخل شد لب او هم به خنده باز شد. احمدآقا بود. مثل همیشه مرتب و شیک. موهای جوگندمیاش را یک وری شانه کرده بود. سبیلهایش را مثل همیشه مرتب در یک خط نگه داشته بود و صورتش را تیغ انداخته بود. با صدای کلفت مردانهاش سلام کرد و مستقیم به سمت آشپزخانه رفت. با نگاه و لبخندی بر لب کارهای احمدآقا را زیرنظر گرفته بود. آنقدر خوشحال بود که یادش رفته بود جواب سلام شوهرش را بدهد. احمدآقا لیوان آب را دستش داد و کنارش نشست. با انگشتان کلفت و پرمویش دستی به موهای سفید او کشید. دیگر نه ترسی وجود داشت و نه نگرانی و تردیدی باقی مانده بود. سرش را روی شانهی پهن احمدش گذاشت و چشمانش را بست.
مرد مسافر به مهناز زنگ زده بود که واکسن به دست، پشت در منزل مادرش ایستاده و هرچقدر زنگ میزند کسی در را باز نمیکند. پول خوبی گرفته بود و میخواست کار را به بهترین نحو تمام کند. مهناز فکر کرده بود که مادرش از ترس کرونا در را روی غریبه باز نمیکند. مادر که به تماس های هم جواب نداده بود دلشوره گرفته بود. تا هدایتی وکیل را پیدا کند و بفرستد در خانه و او هم برود کلیدساز بیاورد و در را باز کند سه چهر ساعتی گذشته بود. هدایتی که بالای سرش رسیده بود دیده بود روی مبل دراز کشیده. اول فکر کرده بود که خوابیده است. هدایتی بعدا برای مهناز تعریف کرده بود که چه لبخند قشنگی روی صورت مارش موقع مرگ بوده است، از همان لبخندها که موقع زنده بودن پدرش، مادرش همیشه روی لب داشت.
خانم مریم صفدری عزیز، سلام. از تعداد داستانهایی که به پایگاه ارسال کردید، عیان است که نوشتن برایتان امری جدی است. امیدوارم با همین تلاش و پشتکار به نوشتن ادامه دهید.
«تاریک و روشن» داستان زن تنهایی است که همسرش فوت کرده و دخترش خارج از ایران زندگی میکند. زمان داستان دوران اوج کروناست و زن با اینکه با کسی تماس نداشته، مبتلا شده و میمیرد. داستان با اشاره به فراموشیهای چند روزه گذشته زن شروع میشود. گره زده میشود و حالا مخاطب منتظر است ببیند این فراموشی قرار است به چه سرانجامی برسد اما در ادامه راوی هیچ اشارهای به این قضیه نمیکند. اگر قرار است فراموشی زن هیچ کمکی به پیشبرد روایت نکند چرا نویسنده اجازهی ورودش به داستان را داده.؟ زن رمز عبور اینترنتی را به یاد نمیآورد اما یادش هست که یکی از کیسههایی که شاگرد سوپری برایش آورده به فرش خورده و ممکن است در اثر این اتفاق کرونا گرفته باشد. بهتر نیست اگر چنین گره هیجان انگیزی را در اول داستان میزنید در ادامه زن یادش نیاید که کسی را در این مدت دیده یا برای انجام کاری از خانه بیرون رفته؟ همین فراموشی شک مبتلا شدن زن به کرونا را قویتر میکند.
در شروع راوی اشاره میکند واکسن در حال ساخته شدن است اما دختر زنگ میزند و میگوید نه تنها واکسن ساخته شده بلکه او توانسته یک دوز واکسن را به مسافری بدهد که برای مادرش بیاورد. خبر ساخته شدن واکسن هنوز جهانی نشده و دختر نه تنها خودش واکسن زده بلکه توانسته دوزی از آن را تهیه کند و برای مادرش بفرستد؟ این تناقضها مخاطب را گیج میکند. لطفا در بازنویسی به این موارد توجه داشته باشید.
احمد آقا، همسر زن، در داستان در قاب عکسی خلاصه میشود که جای خالیاش روی دیوار اتاق مانده و راوی اشاره میکند که زن در دوران کرونا عکس را به سالن خانه منتقل کرده تا بیشتر جلوی چشمش باشد. قرار است احمد آقا در پایان داستان بیاید و زن را در مرگ همراهی کند. پس شخصیت مهمی است و بهتر است در طول داستان بیشتر به او پرداخته شود تا حضورش در پایان مخاطب را شوکه نکند. پیشنهاد میکنم بیشتر از او بگویید. زن در این تنهایی او را مخاطب قرار بدهد و با ایشان حرف بزند انگار که هنوز مثل گذشته در خانه است. میتوانید از فراموشی زن در این موقعیت استفاده کنید. مثلا یادش برود و احمد آقا را صدا بزند که برایش چیزی بیاورد. با یکی دو نشانه میتوانید حضور مرد را در داستان رنگ ببخشید و وقتی در پایان مرد به خانه میآید برای مخاطب باورپذیر است. زن دارد میمیرد و قطعا در چنین موقعیتی همسری که دوستش داشته و در تنهایی این روزها حضورش را در خانه احساس میکرده برای همراهی زن و بردنش از این دنیا آمده.
چنین داستانی میطلبد که در زمان حال روایت شود. زنی امروز از خواب بیدار میشود و میبیند حالش خوب نیست. این همزمانی رویداد و روایت کمک میکند که هیجان و تعلیق داستان بیشتر شود. نه راوی از آینده خبر دارد و نه مخاطب. هر دو با هم از اتفاقاتی که میافتد با خبر میشوند و این همزمانی در متأثر شدن مخاطب از مرگ زن تأثیر بیشتری خواهد داشت. میتوانید یک بار متن را به این شیوه اتد بزنید و تأثیرش را ببینید.
پایان این داستان آمدن احمد آقاست. اگر احمد اقا درست برای مخاطب ساخته شود اگر نشانههایی که در مورد زن به مخاطب میدهید کافی باشد، خودش به این کشف از متن میرسد که زن به کرونا مبتلا شده و قرار است بمیرد پس اضافه کردن تکهای به پایان داستان و آمدن مسافر به در منزل زن و بعدتر آمدن کلید ساز و مواجه شدن با جسد زن نه تنها کمکی به داستان نمیکند بلکه مخاطب را از کشف نشانهها محروم میکند. به مخاطب اعتماد کنید و اجازه دهید با توجه و تمرکز روی نشانهها خودش به این کشف برسد.
خانم صفدری عزیز، امیدوارم فرصت بازنویسی را از داستانی که خلق کردید، نگیرید و اجازه دهید متن به موقعیتی که شایستگیاش را دارد برسد.
بخوانید و بنویسید و باز هم برای ما داستان بفرستید که مشتاق خواندن هستیم.