عنوان داستان : نجات
نویسنده داستان : محبوبه سلیمانی
هر چه دست و پا زد، راضی نشدم. جانم، عزیزترین داراییاش بود. به همان قسمش دادم که بمانم. کلافه و به هم ریخته سری تکان داد و رفت.
دیروز هم خیلیها را راهی کرده بود. غم و غصهی همسایهها و مردم جنگ زده، صورت مردانه و جذابش را کدر کرده بود. با دیدن حال و روز شهر، موهای شقیقهاش همین چند روزه، سفید شده بود.
پیراهن گشاد و بلند گل گلیام را از زیر چوبهای شکسته کمد بیرون کشیدم. به سینه ام چسباندم. بویش کردم. بوی دستهای مهربان عبدالله، لبهایم را به تبسم تلخی باز کرد. چقدر ذوق داشت بعد از پنج سال صبر و خون دل خوردن فهمید که قرار است بابا شود. اصلا دست خودش نبود. پیراهن گل گلی را از کیسهی خریدش در آورد و رو به رویم گرفت. یکدفعه همانطور با پیراهن سفت بغلم کرد و یک دور چرخاند. صدای خندههای بلندمان مثل آسمان شبهای خرمشهر، زیبا بود.
صدای در که آمد همانجا کنار خرابههای اتاق خواب، پناه گرفتم. مهمان کوچکی که نه ماه روح زندگیمان شده بود، خودش را به در و دیوار دلم میکوبید. دست راستم را روی قلب متلاطمم گذاشتم. دست چپم را روی شکمم حرکت دادم.
صدای آرام مردانهاش، آرامش را به وجودم برگرداند. به اتاق خواب رسیده بود. رو به رویم دو زانو نشست. دستانم را گرفت و گفت: «حلیمه اگه نری اینجوری ذره ذره خودتو و منو نابود میکنی. من دل نگرانتم آخه»
چشمان پر شدهام را چرخاندم که اشکم نریزد. با دستهای سردم، دستهایش را فشار دادم. به سختی بغضم را فرو دادم و گفتم: «عبدالله من بدون تو، بی هیچ کس و کاری کجا برم؟ مگه نگفتی خودتم میای سری آخر؟ خب همون موقع بریم باهم.»
صدایش رنگ تحکم گرفت:
- شهر خیلی وضع بدی داره. بعثیها شخم زدن همه جا رو. هیچ جا امن نیست حلیمه. بی ناموسن نامردا. نمیدونی چه اوضاعیه بیرون. نیرو لازمه. نمیتونم بیام باهات. باید تنها بری عزیز من.
خودم را جلو کشیدم و با تکیه بر دستهایش بلند شدم و گفتم:
- پاشو بریم یه چیزی بخوریم. این فسقلی خیلی گشنهس.
سریع از اتاق بیرون آمدم. لحظهای به پشت سرم نگاه کردم. روی زمین بین آوارها، چهارزانو نشسته بود. آرنجهایش را روی پا گذاشته بود. انگشتانش موهای خاکیاش را چنگ زده بودند. شانههای لرزانش، دلم را زیر و کرد. تند قدم برداشتم و به سمت آشپزخانه رفتم. خیسی روی صورتم را که پاک کردم، صدای بمباران، زیر پایم را خالی کرد.
چشم که باز کردم سرم روی پای عبدالله بود. با چشمان پر از خونش به من نگاه میکرد.
صدای خشدارش به گوشم رسید: «مردم و زنده شدم حلیمه. هیچی از خونه نمونده. فکر کردم زیر آوار موندی. میتونی بلندشی؟ جاییت درد نمیکنه؟»
سرم را آرام چرخاندم. نصفه خانه ریخته بود. باورم نمیشد درخت نخل حیاط را از گوشهی آشپزخانه میدیدم. همه چیز از بین رفته بود.
آهسته و سخت با ناله گفتم: « بچهم عبدالله. تکون نمیخوره.»
آرام من را بلند کرد. دور و برش را نگاهی انداخت. سفرهی پارچهای نان را از کنار دیوار آشپزخانه پیدا کرد. تکهای در دهانم گذاشت و گفت:«بخور قربونت برم. فشارت افتاده. با همین فکر و خیال و این اوضاع میخوای بچهمون چه حالی داشته باشه؟»
دو طرف صورتم را با دستهایش نگه داشت. از چشمان خمار و خسته و بیتابش، فکرش را خواندم. نگاهم را پایین انداختم و با تکان دادن سرم خواستهاش را پذیرفتم.
پیشانیام را بوسید. با انگشتانش اشکهایم را پاک کرد. از کنارم بلند شد. ساک کوچکی که دو سه دست لباس و چند تا نان خشک داخلش گذاشته بودم را از کنار در خانه برداشت. شال مشکی عربیام را روی سرم پیچاندم. دستم به پهلویم بود. با حرکت آهستهی کودکم، نفس حبس شده در سینهام رها شد. عبدالله ایستاده بود و دستش را به سویم دراز کرده بود. دستم را در دستش گذاشتم. نگاه تلخمان خبر از جدایی، غربت و دوری میداد. از خانه که نه از ویرانهای که بهجا مانده بود، بیرون رفتیم. نگاهی به نخل سوختهی حیاط انداختم. نفسم را با آه عمیقی بیرون دادم. صدای تیراندازی شهر را پر کرده بود. عبدالله به پای من راه میآمد اما دلهره و نگرانی در چهرهاش موج میزد. از کوچه پس کوچهها و کنار دیوارها رد میشدیم. با دیدن خرابههای خانهی بهترین دوستانم که خالی بود، بغضم را فرو میدادم. عبدالله در راه برایم حرف میزد. از آیندهای که دوباره کنار هم قرار میگیریم. از لذت بازی کردن با فرزندمان. از ذوقی که برای بغل کردنش داشت.
گاهی صدای خش دارش که در عین ناامیدی تلاش داشت به من امید بدهد، بین سر و صدای تیر و تفنگ گم میشد. به کوچهای که نزدیک مسجد جامع بود، رسیدیم. ایستاد. روبه رویم آمد. دستم را بین دو دست مردانهاش گذاشت و گفت:
«حلیمه جان خودت وضعیت این یه ماه خرمشهر رو که دیدی. من جونم برات میره اما خبرای خوبی از مقاومت نیست. اگه شهر سقوط کنه نمیتونم حتی تصورش رو بکنم چی میشه. امشب زن و بچهها و مجروحا رو میفرستیم عقب ... »
تاریک بود اما بغض صدایش را میتوانستم بشنوم. یکی از دستهایش را روی شکمم گذاشت و حرفش را ادامه داد:
«امشب دو تا تیکه از وجودم رو راهی میکنم. میسپارمتون بهخدا. به زودی میام پیشتون. ازم نخواه که برای دفاع اینجا نباشم.»
حرفهایش مثل بمباران این چند روز، دلم را زیر و رو میکرد. بیطاقت بدون کلمهای سرم را به سینهاش چسباندم و با تمام توانم گریه کردم.
دستش را روی سرم گذاشت و گفت: «حلیمه جان اینجوری نکن با دل من. همه چی درست میشه. با این وضعیت از پا در میای.»
خودم را آهسته از او جدا کردم. دستم را گرفت. ارتعاش آتش دشمن نزدیک به مسجد جامع بیشتر میشد. نگاهم به گنبد افتاد. جای گلولهها انگار سر مسجد را سوراخ سوراخ کرده بود. به قسمت زنانه رسیدیم. فقط توانستم نگاهش کنم. با چشمهای خستهاش بدرقهام کرد.
وارد شدم. مسجد قیامت بود. در هر طرف کسی مشغول فعالیتی بود. نیروهای مختلف امدادی که درگیر مجروحها بودند. مردها تجهیزات نظامی و پزشکی را جابهجا میکردند، نیروهای مردمی با سپاه برای جنگ تن به تن در کوچه پس کوچههای شهر همکاری میکردند. از گوشهی دیگر مسجد صدای ناله پیرزنها و ضجهی کودکان میآمد. تعداد زیادی زن و بچه کنار هم نشسته بودند. با صورتهای غمزده برای رفتن از خانه و دیارشان منتظر بودند.
همانطور که به دیوار تکیه داده بودم، مات زده به رفت و آمدها نگاه میکردم. از دور عبدالله را دیدم که اسلحهای روی شانهاش انداخته و با یک جوان سپاهی صحبت میکند. میدانستم که این یکماهه سخت مشغول کمک به نیروهاست ولی فکر نمیکردم خودش هم مستقیما میجنگد. اضطرابی که داشتم بیشتر شد. حالا فرزندم هم به هیجان و تکاپو افتاده بود. دستم را آهسته و نوازشوار روی شکمم حرکت دادم. از دور قربان صدقهی قد و قامت بلند و ورزیدهی عبدالله رفتم. با پشت دست اشکهایم را پاک کردم. پرستار جوانی کنارم نشست. به مانتوی خونیاش نگاهی انداختم و سعی کردم لبخندی اگرچه تلخ به لبهایم بیاورم.
نبضم را گرفت و گفت: « مادر و نینی روبه راهن؟ با اون چشمای خوشگلت کجا رو نگاه میکردی و اشک میریختی؟»
وقتی دید توان حرف زدن ندارم گفت:
« نگران هیچی نباش. چند ساعت دیگه بر میگردیم عقب. انشاءالله زایمانت یه جای خوب پیدا میشه. غصه بچهتو نخور عزیزم. بیا ببرمت دراز بکش.»
سرم را تکان دادم و با صدایی که فقط خودم میشنیدم گفتم: « ممنون. همینجا راحتم. میخوام از دور شوهرم رو ببینم.»
با چشمان پر از شیطنتش من را نگاه کرد و گفت:« آهان حالا فهمیدم. خوش بگذره.» بعد هم چشمکی به من زد و رفت.
روحیهی پرنشاطش در عین خستگی و مقاومت، لبخند را به لبم آورد.
هر لحظه آتش بعثیها نزدیکتر و شدیدتر میشد. از خبرهایی که در مسجد از پچ پچهای نیروها میشنیدم حال تهوع بدی به سراغم آمد. خبر سقوط شهر و رسیدن دشمن به سی کیلومتری مسجد جامع ولولهای در مسجد بپا کرده بود. خبری از عبدالله نبود. دیگر یقین کرده بود که این یکماه هم، پشت صحنهی دفاع نبوده و جلوی دشمن میجنگیده.
وقتی از فرماندهی دستور تخلیهی شهر و عقب نشینی داده شد، صدای گریهی نیروهای مقاومت باور کردنی نبود. مثل اینکه بچههایشان را از دست داده باشند برای از دست رفتن خرمشهر ضجه میزدند. پرستارها در آغوش هم گریه میکردند.
لبهای خشک و ترک خوردهام را باز کردم. با صدایی که در آن شلوغی شنیده نمیشد، عبدالله را صدا زدم. حس میکردم توانی در بدن ندارم. همانجا روی فرش خاک آلودی که زیر پایم بود به پهلو دراز کشیدم. چشمان را بستم و خودم را در این همه هیاهو رها کردم. با ضربهای که به لبهایم خورد آهسته چشم باز کردم. همان پرستار پر نشاط بود که چشمهایش از شدت گریه ورم کرده بود. لیوان استیل کوچکی را جلوی دهانم گذاشته بود و مایع شیرینی را در دهانم میریخت. نگاهم کرد و با صدای پر بغض گفت: «نبضت خیلی ضعیفه خواهر. باید زودتر برگردیم عقب.»
بعد خندید و گفت: «اسمت چیه حالا مامانِ خوشگل؟»
- حلیمه
به راست و چپش نگاهی انداخت و با صدای آهسته گفت: «حلیمه جان! اینجا زایمان نکنی تو رو جان آقاتون.»
از مدل حرف زدنش چند لحظهای زمان را فراموش کردم. لبخند زدم و گفتم: «شما میتونی شوهرم رو صدا کنی؟ اسمش عبداللهس.»
با چشمان گرد شده نگاهم کرد و گفت: «همین آقاعبداللهِ جان بر کفِ خودمونو میگی؟!»
وقتی نگاه گنگ و بیحالتم را دید از جا بلند شد و رفت.
لرزش و صدای پی در پی خمپاره فضای مسجد را پر کرده بود. کودکی با گریه آب میخواست و مادر بیرمقش را بیتاب کرده بود. پیرزنی پسرانش را صدا میزد و در سوگ آنها با صدای بلند عزاداری میکرد. دختر نوجوانی سر روی پای مادرش گذاشته بود. از شدت درد و جراحت پایش گریه میکرد. با دیدن چشمان اشکی زیبایش، اشک در چشمم حلقه زد.
نگاهم به ورودی مسجد افتاد. عبدالله را دیدم که با شتاب به سمتم میآمد. قلبم از خوشحالی لرزید. نتوانستم از حالت خوابیده بلند شوم. نزدیکم رسید. دو زانو کنارم نشست و گفت: «حالت بده حلیمه؟ درد داری؟ ماشینا خیلی نزدیکن. تحمل کن.»
لبهایم به هم خورد و با صدایی مبهم گفتم: «نگران تو بودم رزمنده.»
با چشمان گرد شده نگاهم کرد و هیچی نگفت.
ناگهان صدای انفجار شدیدی دیوارهای مسجد را تکان داد. خاک زیادی بلند شده بود. هجوم نیروها به داخل زیاد شد. سر و صدا و جیغ و ناله همه جا پیچیده بود. سرفه، امانم را برید. عبدالله بازویم را گرفت و آهسته من را از مسجد بیرون برد. نیروها با سرعت مردم را به بیرون هدایت میکردند. دستم را مقابل شکمم نگه داشته بودم. زیر لب امام زمان را صدا میزدم. بیرون که آمدیم، تاریکی و صدای رگبار و خاک با هم صحنهای وحشت آور درست کرده بود. زنان و کودکان را دسته دسته سوار ماشینها میکردند. دستم در دست عبدالله بود. از اینکه کنارم بود، خوشحال بودم. نگاهم کرد و گفت: «حلیمه جان زودتر سوار شو. ما باید آخرین سری بیایم. مواظب خودت و بچهمون باش. به امید دیدار.»
اینجا برای من آخر خط بود. من از عبداللهِ زندگیام جدا میشدم. از تنها دارایی و تکیه گاهی که داشتم. با تمام وجودم برای محکم بودنم مقاومت کردم. نمیخواستم در این بحران، سر بار فکر نا آرامش شوم. لبخندی زدم و گفتم:
«منتظرت هستیم. زود برگرد. حلیمه چشم به راهته.»
نفس عمیقی کشید. نزدیکتر آمد. سرش را کنار گوشم آورد و گفت: «حبیبة قلبی»
روی بغضم، لبخند زدم.
با کمکش به سختی سوار ماشین شدم. کامیون کم کم در حال پر شدن بود. از لا به لای جمعیتی که سوار میشدند، به چشمان عبدالله نگاه میکردم. به شلوغی اطراف نگاهی انداخت. دستش را روی سینه گذاشت. آرام با انگشت اشارهاش روی قلبش ضربه زد و سرش را تکان داد.
ماشین که حرکت کرد، بند دلم پاره شد. آنقدر نگاهش کردم که در تاریکی گم شد. شکست بغض چند ساعتهام میان صدای نالهی مجروحان و گریهی بچهها گم شد. دو سه ساعتی در حرکت بودیم. صدای آتش و خمپاره کمتر شده بود. درد بدی در کمرم میپیچید. اشک چشمم از دوری عبدالله تمامی نداشت. زن جوانی که دختر کوچک پژمردهای در آغوش داشت کنارم نشسته بود. او هم مثل من بیتاب بود. نگاهم کرد و گفت: « درد داری خواهر؟ وقتشه؟»
وحشت زده نگاهش کردم. نمیدانستم چه بگویم.
نگاهم را که دید با صدای گرفته گفت: « اگه دیدی درد داشتی بگو. خدایی نکرده دیر نشه. ترس و ناآرومی، خودش خطر داره.»
سرم را تکان دادم اما دردهایی که تحمل میکردم و دم نمیزدم، نگرانم کرد.
با گوشهی روسریاش صورتش را پاک کرد و گفت: « سه روز پیش که همسرم خرمشهر نبود، خونه رو سرمون آوار شدو پسرم موند زیر آوا...» گریه امانش نداد تا حرفش را بزند. گریهاش به هق هق تبدیل شد. بیتاب شد. خودش را تکان میداد و مویه کنان دستش را روی پایش میکوبید. با باز شدن دل پرغصهاش بقیه هم همراهیاش کردند. صدای تیر و ترکش لا به لای ناله و ضجهی زنان، کمرنگ شده بود. دلم از اینهمه سختی و آوارگی مردم به درد آمد.
دستم را روی شانهاش گذاشتم. بعد ازمدتی به سختی آرام شد.
حدود یک ساعت بعد ماشین ایستاد. نیروهای سپاه و پرستارها سراغمان آمدند. آب و چند تکه نان بینمان تقسیم کردند. یکی از آنها گفت: «هر کس آسیب دیده یا مشکل جدی داره، بیاد پایین. اینجا امکانات درمانی داره.»
زنی که کنارم نشسته بود، دست پرستار را گرفت. او را سمت خودش کشید. در گوشش چیزی گفت. نگاه پرستار به من افتاد. کنارم روی دو زانو نشست. توی تاریکی چهرهاش مشخص نبود. از صدایش فهمیدم سن کمی ندارد. دستم را گرفت و گفت: «درد داری دخترم؟ چند وقتته؟»
نگاهش کردم و گفتم: « تو نه ماهم. یه کم درد دارم.»
دستم را کمی کشید و همزمان گفت: « بیا بریم عزیزم یه معاینه بشی بد نیست.»
نگاهی به زن کنار دستیام انداختم. با لبخندی چشمش را باز و بسته کرد و زیر لب آهسته گفت: «خدا به همرات»
چند نفر دیگر از مجروحان و آسیب دیدگان هم با کمک پرستارها پیاده شدند. من هم آهسته کنار آنها به سمت بیمارستان حرکت کردم. صدای خمپاره همچنان میآمد. وارد که شدم بوی الکل و خون، فضای درمانگاه را پر کرده بود. تختها پر بود از مردم زخمی و مجروح که شرایط خوبی نداشتند. تهوع بدی به سراغم آمد. پرستار متوجه حالم شد. من را سریع به قسمتی که برای زایمان بود، برد. مامایی را بالای سرم آورد.
وقتی فهمیدم شرایط خوبی ندارم و باید در بیمارستان بمانم، چشمانم سیاهی رفت. غم نبودِ عبدالله در این وضعیت پرخطر مثل یک شیشهی شکسته، قلبم را شکافت.
چشمانم را که باز کردم، قطرههای سرم که آهسته آهسته میچکید را دیدم. فضا پر از هیاهو بود. چراغ اتاق گاهی خاموش و روشن میشد. فضای سرد و دلگیری بود. صدای تیر و ترکش از خیلی دور میآمد. ضعف و دردم کمتر شده بود. آهسته فرزندم را نوازش کردم و زمزمه کردم: « تو روزگار آرامش و شادیمون قسمت نشد که باشی. حالا بین اینهمه خاک و خون مهمون دلم شدی، میوهی قلبمون شدی. راضیام به رضای خدا.»
اشکی از گوشهی چشمم چکید. زیر لب گفتم: «خدایا مثل همون روز که یه دختر تنها و غریب بودم، عبدالله رو همدمم کردی الانم نجاتم بده. برش گردون بهم. من طاقت دوریشو ندارم.»
آنشب با آن همه صدای ضجه و ناله که از در و دیوار بیمارستان به گوش میرسید تا صبح چشم روی هم نگذاشتم . درد تمام وجودم را آزار میداد اما وقت آمدن کودکم نرسیده بود. نماز صبح را که خواندم شدت دردم زیادتر شد. ناگهان صدای انفجار و گلوله همه جا را پر کرد. چند لحظه بعد پرستارها و مردم وحشت زده به طرفی میدویدند. عراق حمله کرده بود. نیروها در تلاش بودند تا مجروحها و زخمیها را به عقب منتقل کنند. من و دو خانم باردار که حال خوبی نداشتیم، سوار یک ماشین جیپ شدیم. دو پرستار که کل دیشب چشم بر هم نذاشته بودند، کنار ما نشستند. وضعیت پر خطری بود. ماشین به سرعت دورتر میشد. صدای گلوله و خمپاره گوشمان را پر کرده بود.
لحظهای که گذشت درد شدیدی را حس کردم. با صدای بلند فریاد زدم. کمک خواستم. توانم تمام شده بود. پرستار، نگران من را محکم نگه داشته بود. ماشین با سرعت زیر آتش دشمن حرکت میکرد. دیگر هیچ چیز برایم واضح نبود. انگار صدای کسی میآمد که با فریاد، راننده را خبر میکرد. عرق سرد از سر و صورتم میچکید. گوشهی شالم را در دهانم مچاله کرده بودم. چهار ستون بدنم میلرزید. دستهایم را محکم گرفته بودند. لحظهای بعد ماشین کنار جاده ایستاد. نگاهم به سنگری افتاد که اطرافش پر از دود و خاک بود. دو رزمنده پشت سنگر مشغول دفاع بودند.
صحنهی بُرده شدنم به سنگر را تار و مبهم میدیدم. هر دو پرستار در شرایط سخت و ناباورانه تلاش میکردند که جان من و کودکم را نجات دهند. حال عجیبی داشتم. در حال غربت و مظلومیت، خدا را به مظلومیت حضرت زهرا قسم دادم...
صدای گریهی نوزادم، سنگر را پر کرد. پرستار نگاهم کرد و با اشک و لبخند گفت: «قدم دخترت مبارک»
شوری اشک را چشیدم. باورم نمیشد دخترم نجات پیدا کرده.
همان لحظه صدای خمپاره با جیغ پرستارها به هم آمیخت. با چشمانی که دو دو میزد به گوشه ی سنگر نگاه کردم. رزمندهها روی زمین افتاده بودند. پرستارها با وحشت به هم نگاه کردند.
با رنگ پریده، دخترم را در آغوش بیجانم گذاشت و بلند شد. سریع نزدیک رفت. اسلحه را از زمین برداشت. تیراندازی میکرد و تمام بدنش میلرزید. لحظه ای بعد به دیوار سنگر تکیه داد. نگاه پر اشکش به دو شهید افتاد. با رنگ و روی سفید و صدای لرزان گفت: «فعلا همشون از بین رفتن. باید حواسمون باشه ماشین خودیها از اینجا رد بشه، خبرشون کنیم.»
موجود لطیفی که لای روسری پیچیده شده بود را نگاه کردم. نگاه ماتم را ناباورانه به سنگری که اتاق زایمانم شده بود دوختم. همه چیز برایم مثل خواب بود. چشمانم بسته شد. در عالم خواب و بیداری میدیدم که عبدالله، دختر کوچکش را در همین سنگر در آغوش گرفته. کنارم نشسته و با یک دستش، دستم را نوازش میکند.
صدای زیبایش را شنیدم که آرام میگفت: «کاش چشماتو باز کنی حلیمه. اگه موافق باشی اسم دخترمون رو بذاریم نجات»
لبخند به لبم آمد. تمام شیرینیهای دنیا به قلبم ریخته شد. چشمانم را باز کردم. هنوز هم در سنگر بودم. باورم نمیشد دستم در دست عبدالله است و نجات در آغوشش!
پایان
به نام خدا. با سلام. داستان شما خوب است ولی چند ایراد دارد. شما نوشتن را خوب بلدید. قلمتان به در داستان میخورد. نثر خوب و داستانی دارید. این یک حُسن برای نویسنده است. شما با نوشتن راحتید. بعلاوه شما روایت خوبی هم دارید. روایت، یکی از ارکان نوشتن هست که هر نویسنده اولاً باید خوب بتواند روایت کند و ثانیاً بتواند روایت مخصوص به خودش را داشته باشد. دومی خیلی سخت است ولی نویسندگان بزرگ بلدند چه کار کنند. روایت مخصوص به خود داشتن نوعی امضاء است. اما اگر شما در ابتدای راه هستید باید بتوانید اولی را عملی کنید. یعنی یک روایت خوب و صاف و بدون لکنت داشته باشید. شما تقریباً موفق به این کار شدهاید ولی باید بیشتر تمرین کنید.
برای تمرین باید بتوانید صحنهها را روایت کنید. مثلاً صحنه غذا خوردن یک پیرمرد. آیا میتوانید این صحنه را جوری روایت کنید که جذاب و تعلیقدار باشد؟ اگر بتوانید بدانید که یک نویسنده خوب هستید. یا صحنههای نظیر این. چگونه میتوان یک اتفاق ساده را داستانی تعریف کرد؟ مثلاً رفتن به مسافرت یا رفتن به استخر تفریحی یا یک روز عادی. یا غذا دادن به کلاغها و... اینها را تمرین کنید.
اما برویم سراغ مشکلات داستان شما. از طرح آغاز کنیم. طرح داستانی شما چیست؟ میتوانید در دو خط بنویسید؟ قبل از شروع داستان حتماً باید این کار را بکنید. بنشینید و برای خودتان طرح بنویسید. داستان از کجا شروع میشود؟ از کجاها عبور میکند؟ و به کجا میرسد؟ این را در دو خط بنویسید تا نقشه راه برایتان روشن باشد. طرح داستان شما تقریباً این است: «زنی باردار در خرمشهر باید از شهر که دشمن به ان حمله کرده است خارج شود و به شهر دیگر برود. همسرش باید آنجا بماند و با دشمن جنگ کند. زن بالاخره قبول میکند که از شهر خارج شود. منتها او در راه فرزندش را زیر آتش دشمن به دنیا میآورد. در یکی از سنگرها میبیند همسرش بالای سرش آمده است.»
اگر طرحتان را اشتباه نوشتم خودتان اصلاح کنید. اما این طرح چند ایراد مهم دارد.
1) شخصیت اصلی شما که زن است، هدفش چیست؟ برگشتن به عقب؟ اینطور نیست. او دوست ندارد برگردد. مجبور میشود. ماندن و مقاومت؟ به دنیا آوردن بچه؟ شما هدف درست و واضحی برای شخصیت اصلیتان نچیدهاید. یک هدف یک خواسته یک نیاز. باید به صورت واضح هم به شخصیت اصلی و هم به مخاطب اعلام کنید. این در کار شما نیست. شما انگار شخصیت اصلی را در دل جریانات و حوادث انداختهاید و ول کردهاید و اجازه دادهاید که داستان آن را به هر سو ببرد.
2) چرا عبدالله نمیآید؟ چرا میخواهد بماند و جنگ کند؟ اعتقادات او چگونه است؟ آیا رساندن زن و بچهاش به جای امن وظیفه او نیست؟ میتواند آنها را برگرداند به جای امن و بعد خودش به جنگ برود. قانعکننده نیست. اگر او تند مزاج و یکدنده باشد بله میتواند بگوید من نمیآیم و میمانم. اما الآن نمیشود. البته این به شخصیتپردازی داستان شما نیز برمیگردد.
3) زن میخواهد کجا فرار کند؟ اهواز؟ تهران؟ باید مشخص شود. ضمناً این طرح و داستان میتواند هنوز ادامه داشته باشد. چون به مقصد مورد نظر نرسیده است. پایانی اتفاق نیافتاده است. این ایراد تنها به طرح وارد نیست. هم طرح و هم داستان این ایراد را دارند. پایانبندی اتفاق نمیافتد. پایان جایی است که مشخص شود شخصیت اصلی به هدف میرسد یا قطعاً نمیرسد. چون هدف شخصیت اصلی واضح نیست بنابراین پایان کار هم معلوم نیست. پایانبندی شما در داستانتان هم شعاری است و هم غیرواقعی. شعاری از اینکه همهچیز به خیر و خوشی اتفاق میافتد. صحنهای که خلق کردهاید شعاری است و به مخ مخاطب میرود!
«موجود لطیفی که لای روسری پیچیده شده بود را نگاه کردم. نگاه ماتم را ناباورانه به سنگری که اتاق زایمانم شده بود دوختم. همه چیز برایم مثل خواب بود. چشمانم بسته شد. در عالم خواب و بیداری میدیدم که عبدالله، دختر کوچکش را در همین سنگر در آغوش گرفته. کنارم نشسته و با یک دستش، دستم را نوازش میکند.
صدای زیبایش را شنیدم که آرام میگفت: «کاش چشماتو باز کنی حلیمه. اگه موافق باشی اسم دخترمون رو بذاریم نجات.»
لبخند به لبم آمد. تمام شیرینیهای دنیا به قلبم ریخته شد. چشمانم را باز کردم. هنوز هم در سنگر بودم. باورم نمیشد دستم در دست عبدالله است و نجات در آغوشش!»
چرا باید عبدالله آنها را پیدا کند؟ آن هم در سنگری در وسط راه. این کمی غیرمنطقی است. باید این را از شانسی بودن دربیاورید و منطقی بنویسید.
نکته بعدی ایستگاههای داستانی است. سوال: ما کجاهای داستان حق داریم بایستیم و کجاها باید رد شویم؟ این سوال، جواب مفصلی دارد و نویسندگان بزرگ سعی کردهاند جواب دهند. اما یکی از مواردی که باید بایستیم و داستان را مفصلا شرح دهیم، جایی است که اتفاقات و حوادث قرار است وجود داشته باشند. به داستان خود مراجعه کنید. شما نیمه اول داستانتان را زیاد کش دادهاید و نیمه دوم را زود رد شدهاید. بیمارستان جایی است که داستان دارد و میشود آنجا داستان را کش داد و حوادث آفرید ولی آنجا را رها کردهاید. مخصوصاً یک سوم پایانی داستانتان پتانسیل خوبی دارد. شما انگار خسته شدهاید و سعی کردهاید زود به همش بیاورید.
ضمناً باید بگویم ایده شما یک ایده تکراری است. ایده تکراری ذاتاً ایراد نیست. اما به شرطی که شما پرداخت خلاقانه و نو داشته باشید. هرچند برای نویسندههای مبتدی ایده بکر بهتر است و بسیار میتوانند موفق باشند. اما اگر ایده تکراری باشد باید در پرداخت آن را به قدری زیبا و متفاوت نوشت که مخاطب از دید تازه و نگاه جدید لذت ببرد. ما کلی داستان داریم که در حین جنگ کودکی به دنیا میآید. سعی کنید از ایدههای بکرتری استفاده کنید.
منتظر داستانهای بعدیتان هستم. موفق و سربلند باشید.