عنوان داستان : اربابها و ندیمهها
نویسنده داستان : احمد صفری
سکوت که تمام صحنه را فرا گرفت. کارگردان دستش را روی مانیتور گذاشت و فریاد زد:
-همه آماده. صدا، دوربین، حرکت.
بازیگر زن با لباسی بلند و فیروزهای رنگ، سراسیمه وارد شد و با صدای لرزانی گفت:
- مریم... مریم فرزندی آورده، یک پسر.
بازیگر مرد که بر تختی نقرهای رنگ یا تشکچههای قرمز تکیه داده بود، از جایش نیمخیز شد و در حالی که با یک دستش، تاج کوچک خود را صاف میکرد، ابروهایش را هم کشید و با صدایی رسا فریاد زد:
- تاب باورش را ندارم...بی آنکه در نکاح کسی بوده باشد؟ باید دروغی درکار باشد...
زن روی صندلی کوتاهتری در کنار او نشست و دستش را به چانه زد و چشمهایش را تنگتر کرد و گفت:
-میگوید خدایش قادر است پاکدامنی و فرزند را همزمان به او ببخشد. بی آنکه مردی لمس کرده باشد اورا.
سپس بهت چشمانش، فرزندیِ نیشخندِ متولد شده بر لبش را انکار کرد.
جویبارهای اشک از نقطه نقطهی بدنِ عرق ریزِ ساناز، که با یک دستمالِ تا شده روی دستش، در نقش یک ندیمه در کنار پادشاه ایستاده بود، جاری شدند و پس از به هم پیوستن تبدیل به سیلابی شدند و پشت سدِ محکمِ بغضاش که حتی برای قورت دادن آب دهانش هم مَفری نداشت ذخیره شدند.
به یکباره لرزشی سرد، از نوک انگشتاناش شروع شد و به سرعت به تمام بدنش سرایت کرد. تمام تلاشاش را میکرد تا چهرهاش تغییری نکند و لبخند مرسوم ندیمهها از روی صورتش نیوفتد. اما چشم راستش نشتی کرد و قطره اشکی آرام غلتید و از گونهاش، خود را به پرتگاهِ چانه رساند. و پس از سقوط روی کفشهای قهوهای رنگش متلاشی شد.
این از چشم کارگردان که طوری به مانیتور خیره شده بود که حتی یک مورچه هم برای عبور از گوشهی دیوار باید از قبل با منشی صحنه هماهنگ میکرد، دور نماند و با عصبانیتی که تا بحال در آن دیده نشده بود فریاد زد:
- کات... کات آقا کات. دختر چرا گریه میکنی؟ کی گفت تو گریه کنی؟ کجا نوشته تو باید گریه کنی؟
و بعد درحالی که با چرخاندن سرش به اطراف، به دنبال حمید میگشت، صدایش را بالاتر برد:
- حمید کجایی؟ اینا رو از کجا گیر آوردی؟ این چه وضعیه؟
حمید که برای اولین بار در پروژهای تاریخی و بزرگ به عنوان دستیار دوم کارگردان مشغول شده بود، به سرعت از میان سایرین خودش را جلو رساند و گفت:
- آقا... الان درستش میکنم فقط پنج دقیقه زمان بدین... همگی ببخشین.
بجز صدابردار که خیلی عادی گوشی را از گوشش برداشت و مشغول کار دیگری شد و بازیگر مرد که انگار منتظر بود که به بهانهای به بالکن برود و سیگار بکشد. بقیهی افراد صحنه سوژهای بهتر از ساناز که دیگر اشکهایش به اختیار خودشان تمام صورتش را خیس کرده بودند، نداشتند.
کارگردان صدایش را طوری بلند کرد که مطمئن شود حتما ساناز میشنود:
- نمیخواد درستش کنی. بگو لباس عوض کنه. بره، فقط بره...
-کجا بره آقا؟ ضبط داشتیم باهاش. من درستش میکنم الان.
- عرضه نداری چهارتا ندیمه پیدا کنی؟ پروژه به این بزرگی لنگِ ندیمه شده؟ یکی دیگه رو پیدا کن. چیزی که ریخته ندیمهست.
دیگر حتی آغوش صمیمانهی بازیگر معروف زن هم نمیتوانست جلوی سیل اشکهای ساناز را بگیرد. درحالیکه با دستمالِ روی دستش صورتش را پاک میکرد، دوید و به اتاق لباس رفت.
وقتی مسئول لباس، بعد از تحویل لباسهای صحنه، دستمالِ خیس شده را که دیگر به کارش هم نمیآمد، به عنوان یادگاری به او داد تا با خود ببرد، فهمید که تنها دستآوردش از این پروژه و شاید سینما، همین دستمالِ ندیمه باید باشد.
موقع خروج از لوکیشن حمید را دید که با لبخندی پهن، صدایش را پایین آورده بود و با تلفن صحبت میکرد:
- همین الان بیا تست لباس و گریم... زود بیا. بدو عزیزم.
با دیدن ساناز که داشت به انتهای باغ میرسید صدایش کرد و دوان دوان خودش را به او رساند:
- ساناز برو الان... آخه این چهکاری بود؟... این عصبانیه. من تا بعد از ظهر بهت زنگ میزنم. همه چی رو درست میکنم. نارحت نباش.
سپس به سرعت به سمت داخل عمارت برگشت و ساناز بدون اینکه حتی جوابش بدهد، راه خود را گرفت و از باغ خارج شد.
حمید را از وقتی به همراه صد و پنجاه نفر دیگر، برای تست بازیگری به دفترشان رفته بود، میشناخت. همان وقت که به عنوان دستیار کارگردان گفته بود، مسئولیت انتخاب بازیگران فرعی به عهدهی او گذاشته شده.
بعد از چند روز، با همین لحنی که امروز با تلفن صحبت میکرد به او زنگ زده بود و برای تست نهایی صدایش کرده بود. پس از چندبار مراجعهی ساناز به دفتر برای گرفتن یک خط دیالوگ، پای دیدارهای آنها به کافههای هنری هم باز شده بود. و این باعث شد رابطهشان به سطحی بالاتر برود و کمی صمیمانهتر شود.
در راه روی صندلی عقب یک تاکسی وا رفته بود و زیر چتری از نگاه راننده در آینه، اشک میبارید.
به خانه که رسید، یکراست به اتاقش رفت و از میان لباسهایش بدون گزینش خاصی چندتایی را در یک چمدان انداخت و از وسایلش فقط شارژر گوشی و چند کتاب برداشت و حتی نگاهی به عکسهایش نیانداخت. عکسهای متنوعی که تقریبا تمام درآمدش را که از کار به عنوان منشی، در یک شرکت خصوصی به دست میآورد، در آتلیههای گوناگون خرج آنها کرده بود.
یک یادداشت خداحافظی برای همخانهاش نوشت و به همراه مبلغِ سهم اجارهاش روی اُپن گذاشت. و خانه را با تمام پوسترهای کوچک و بزرگ "جودی فاستر" بر دیوارهایش ترک کرد.
در اتوبوسی که به سمت ترمینال جنوب میرفت نشسته بود و چمدانش را جلوی پایش گذاشت. گذشتهاش را مثل تمام مغازههایی که جلوی چشمش رد میشدند، به یاد میآورد.
به سینما فکر میکرد. و به بلند پروازیهای سقوط کردهاش. به حمید فکر میکرد و امر و نهی کردنش به هنرجوهای جوانی که برای یک نقش سرباز یا نوکر، مجبور بودند پس از هر حرفی که میزد، چشم بگویند. انگار واقعا اینها ندیمه بودند و او ارباب.
به خودش فکر میکرد، به اینکه چقدر التماس حمید را کرده بود. تا نقشی که فقط چند دیالوگ کوتاه داشت را به او بدهد.
و عاقبت در خانهی حمید و در شبی پر از نوشیدنی و سرگیجه، به بهای سنگینِ باز شدن دکمههای پاکدامنیاش، قراردادی را بسته بود که نقش خصوصیترین ندیمهی پادشاه را به او میداد. با دیالوگهایی شامل؛ "چشم سرورم" و "اطاعت سرورم".
این موفقیت فقط به اندازهی ساعتهای تهوع آورِ قبل از خوابِ همان شب دوام داشت. هنگامی که صبح چشمانش را باز کرده بود، به خطای خودش و رذالت حمید پی برده بود. از همان وقت تا لحظهی شروع پروژه، و صحنههای بسیار زیادی که بازی کرده بود. هیچ لحظهای نبود که بهای سنگینی که پرداخته بود فکر نکند. ولی هیچکس، حتی همخانهاش فروشکستهگی بی صدای او را نفهمید. حتی همان کارگردان تیزبین هم به غمی که در صورت یک ندیمه پنهان بود، توجهی نداشت. شاید هم در تصورش واقعا یک ندیمه باید همینطور غمگین باشد. ک فقط زمانی که اربابها قهقهه سر میدهند، ندیمهها هم باید لبخند بزنند.
تمام زرق و برق سینما، مثل آرایشِ صورتش که با ترکیب در شوریِ اشکهایش، همچون شهرهایی که در آنها دریا پیشروی کرده است، فرومیریخت.
از وقتی در زمان استراحت بازیگران به آن خانم معروف زل زده بود و به این فکر کرده بود که اگر مانند او از راه درست و منطقیاش ، آرزوهایش را دنبال کرده بود، الان میتوانست بجای اینکه غمگین گوشهای بایستد، مثل او در وسط اتاق با همه شوخی کند و دمنوش بخورد. تا همین امروز که ستارهی پاک سینما وارد صحنه شد و با فریاد از پاکدامنی مریم مقدس گفت. تا مقاومتِ بندبند استخوانِ یک ندیمهی غمگینِ ایستاده در کنار درب ورودی، را بشکند.
در آن لحظه انگار خدایش در تدوینی ذهنی جلویش ایستاده بود و به او گفته بود، که اگر خدای مریم میتوانست بی آنکه دستی به دامنش برسد، فرزندی به او عطا کند. چرا خدای او نباید بتواند او را از مسیری آبرومندانهتر به آرزوهایش برساند.
در ترمینال با بلیطی در دست روی یک سکوی سیمانی نشسته بود و منتظرِ ساعت حرکت بود. دو سال پیش همین ترمینال، برای اولین بار با تهران آشنا شده بود. البته پس جنگی طولانی با پدرش که اجازه نمیداد تنها فرزندش که بدون مادر بزرگش کرده بود، به شهر غریب برود. جنگی که نیمه کاره رها کرده بود و بی اجازه به تهران آمده بود.
به پدرش فکر میکرد، و تلاشهای ناموفقی که همیشه برای پر کردن جای مادرش، در درک احساسات یک دختر بیست و دو ساله، میکرد.
شمارهی پدرش را گرفت. با هر بوق انتظار تکتک آجرهای دیوار بلند کلهشقی و جسارتش فرو میریخت. نمیدانست چطور میتواند دوباره جایی در آغوش پدری که بجای مادر نداشتهاش هم، به او اصرار کرده
بود به تهران نرود، پیدا کند. جوشکار سیاری که حاضر بود تمام آهنهای شکستهی دنیا را جوش بدهد، به شرطی که دخترش هر روز در را برایش باز کند.
از آخرین باری که با هم تلفنی صحبت کرده بودند، مدت زیادی میگذشت، که پس از درخواستهای مکرر پدرش برای برگشتن، کارشان به مرافعه کشیده بود.
تلفن زنگ میخورد و معلوم نبود، چه چیزی انتظارش را میکشد. ولی میدانست، خانهی کوچک پدر، با هر چیزی که در آنجا انتظارش را میکشید به این شهر و آدمها و خیابانهایش و آن سینمای بیرحم و اربابهایش ترجیح میداد.
آخرین بوق تلفن، ضربهی نهاییِ پُتک را بر پیکرهی رویاهای افسار گسیختهاش زد و پدرش تلفن را جواب داد:
- الو... ساناز بابا... کجایی بچه... ساناز
با لرزش صدای ساناز، لرزش دنیای پدرش آرام گرفت:
- دارم... میام خونه بابا...
امواج مخابراتی در انتقال همزمان حسِ التماس، ناراحتی، دلتنگی و شادمانی پدرش، ناتوان بود.
باید میرفت و اینها را در چشمانش میدید.
دستمالِ ندیمه را از کیفاش درآورد و برای آخرین بار اشکهایش را پاک کرد. سپس دستمال را به سطل زباله انداخت و سوار اتوبوس شد.
پایان