عنوان داستان : دو سر و یک حادثه
نویسنده داستان : رضا مهراریا
به نام خدا
دو سر و یک حادثه
شهرام
عمه مرجان سکته کرد و رفت توی کما. من و بهرام توی کلانتری منتظر تصمیم ماموریم که چشمهاش دارند از کاسه در میآیند. حریر از ما شکایت کرده.
شک ندارم که مامور کلانتری تا به حال با این مورد نادر رو به رو نشده. کف دستش را میزند به صورت کوسهاش و میآورد پایین چانهاش که کمی سیاه از ریش است.
سکوت بیشتر از ما توی جمع حضور دارد. جمع ما یعنی بابا منوچ، حریر و یک افسر.
حالا چی شد که پای ما باز شده به کلانتری؟ باید گفت که همین افراد منهای افسر دور هم جمع شده بودیم، به همراه عمه که سکته نکرده بود.
عمه مرجان که قبلا لاغر بود و خوش صورت، همراهِ حریر بعد از ده سال از بالا شهر تهران با ماشین شاسی بلند نقرهای که حتی اسمش را نمیدانستم، آمده بودند خانهی ما توی کرمانشاه. توی یک کوچهی تنگ و تاریک که طول و عرضش با حضور ماشین همخوانی نداشت.
کوچهی ما پر بود از سرنگ و زرورقِ دم و دودیهایِ کمر تا شده. کوچهی ما بوی شاش مانده میداد، بوی چرک آدمهایی که ناندانیشان جمع کردن آشغال بود، اما از عمه و حریر بوی ادکلن بلند میشد و میرفت توی دماغم و مغزم را ماساژ میداد. خانهی ما توی آن محل کثیف که نصف خانههاش شیروانی بودند، بزرگ بود و مال خودمان بود، با سقف ایزوگام شده.
حریر با چشمهای بیتفاوت که مثل بچگیهاش کم پلک میزد دستنیافتی نشان میداد. به نظرم غرورش به چشمهای خاکستریاش خوش مینشست. غروری که تحرکِ اندام و چشم تو چشم شدنهاش را کم میکرد. با همان چشمها و پالتوی بلند زرد و کت خاکستری زیرش، زیر یک رقص ملایم دانههای برف، آمد تو و سلام کرد. عمه هم پشت سرش آمد، با چشمهای آبی وزغی و صورتی برفی رنگ که پر از کک و مک بود. موهاش فرفری هویجی و غبغب چاق و تا خوردهای داشت و با لحن مثل مدیر مدرسهایهای ترشیده گفت: "هنوز تو این آشغالدونی زندگی میکنین؟! "
بابا ژاکت بدون آستین سورمهایاش را بالا زد که برسد به شکم لاغر و پر مو و بخاراندش: "هم ای وروره جادو آمد" آهسته گفت اما من شنیدم. احوالپرسی بابا و عمه دم در خانه مثل هوا سرد بود.
عمه آمده بود که سفر من و بهرام را برای رفتن به کانادا مهیا کند. من اما توی دو راهی بودم. از یک طرف میترسیدم از عمل و دنبال بهانه میگشتم بلکه مهمانی را خراب کنم. عمه هم که حساس بود ماشاالله. از یک طرف میخواستم پایان بدهم به زندگی نکبت کنار بهرام.
یک نمایندهی مجلس که آشنای عمه بود هزینهی رفت و برگشت ما به کانادا و بیست درصد از خرج عمل در بیمارستان را تقبل میکرد، کارهای حقوقی را هم انجام میداد.
تاریکی شب خیمه زده بود توی آسمان. سایهی درختها زیر نور چراغ زرد حیاط میافتاد روی دیوار و کلاغهایی که مدام روی درختها میچرخیدند و غار غار میکردند.
برای شام میگو خریده بودیم. بین گوشتها، عمه فقط میگو میخورد. حتی موقعی که پولدار نبود و توی خانهای شیروانیدار توی دو سه کوچه بالاتر از ما زندگی میکرد.
قرار شد سفرهمان را با نان تست که به جز سنگک و لواش نان دیگری به چشم ندیده بود غافلگیر کنیم. کنسرو نخودفرنگی و چند نوع دسر و آبمیوه و از اینجور چیزها هم خریده بودیم. بابا یک ودکای لیمویی خریده بود برای عمه. تا جایی که یادم بود عمه به الکل اعتیاد داشت. باید یکجوری گرما میدادیم به مهمانی آن شب.
من و بهرام چلو را گذاشته بودیم دم بکشد. آرد سوخاری برای میگو هم آماده کرده بودیم. فقط مانده بود سرخ کردنش.
نگاه کردن به فرش لاکی قدیمی زیر پایمان که مثل پتو مسافرتی سال به سال نازکتر میشد و سقف و تابلوی شام آخر، سکوت را هل میداد توی جمع.
بهرام سکوت را شکست: "عمه خانم افتخار میدی امشب کمی شاد باشیم؟ "
عمه مرجان مثل گربههای اشرافی روی کاناپه لم داده بود و با چشمهای درشتاش نگاه بابا میکرد. انگار حرفهای ده سال توی گلویش گیر کرده بود و چند سال قبلترش. همیشه منتظر بهانه بود تا کسی دهن باز کند و بعد بازار گله و شکایت باز میشد. آدم را میخورد. کم نمیآورد. همیشه برای همه خوب بوده و دیگران در حقش بدی کرده بودند، خودش اینجوری میگفت البته.
بهرام چقدر روی مغز بابا وَر رفت که مبادا حرفی بزند. بابا هم با خونسردی تمام به ما میگفت: نه روله (۱) مه چه کارمه بشش"
من و بهرام سور و سات را روی میز گذاشتیم.
عمه انگار که طفل مردهاش زنده شده باشد، به زبان آمد: "من کتلت میخورم" بهرام گفت: "تو یخچال سوسیس داریم" انگشت شستاش را لای دندانهاش گذاشت: "الان میریم سر کوچه میگیریم با شهرام" حریر زد زیر خنده و لبهاش کج شد: "وای خدا...اونو نمیگه که" تا کمر خم شد و دست گذاشت روی لبش. موهای مدل مصریاش تکان میخوردند روی پیشانیاش. عمه گفت: "شِیکر دارین؟ " ما مانده بودیم چه جوابی بدهیم. حریر انگار فیلم کمدی میدید. عمه مرجان به حریر گفت: "پاشو برو تو آشپزخونه ببین چی دارن"
"من چه میدونم چی دارن، بعدشم تو کبدت داغونه. نباید از این چیزها بخوری که"
بهرام گفت: "ما هم باهات میایم دختر عمه"
آشپزخانه توی حیاط بود. با دمپایی پاره پا گذاشتیم روی برفها و پناه بردیم به گرمای آشپزخانه. حریر مخلوط کن خواست. شانس آوردیم یکی قدیمیاش را داشتیم. بدون توجه به ما کارش را میکرد. توی یخچال یخ برداشت. ریخت توی مخلوط کن. بهرام گفت: "شیر موز اگه مخوای..." زد توی حرف بهرام: "آیمیوه داشتین تو یخچال، میاریش؟ " شکر هم دادیم بهش. ریخت داخل پارچ، آخرش هم آبلیمو. قاطیشان کرد.
من خواستم مزه کنم بهرام مانع شد: "این قرتی بازیا مال دختراس" در عوض مثل کتک خورهای کابارهایِ فیلم فارسی تا خرتناق خوردیم.
عمه یک لیوان ریخته بود و خیلی نرم میخورد. مزه مزه میکرد و تمامش نمیکرد. حریر به قول خودش تاسرحد نهایت داشت میخورد. چشمهاش سرخ شده بود. با لهجهی کشیدهی تهرانیاش گفت: "چقد تیزه این. چیه اسمش؟ " بهرام با دهان پر از پفک که دور لبش هم ماسیده بود خواست چیزی بگوید که حریر به عمه گفت: "مرجان مراقب کبدت باش، کاش نخوری" بابا هول شد: "بگو نخوره خو، سمه براش" حریر دهان کج کرد و دو دستش را به حالت بیتفاوتی بالا آورد. عمه روزهی سکوت گرفته بود و کار خودش را میکرد.
گرمِ که شدم دهان باز کردم: "میگم عمه جان افتادی زحمت کارمانه درست کردی"
بهرام چیپس و ماست را توی کاسه قاطی کرده بود و قاشق قاشق میخورد. گفت: "عمه خانم نمایندهی مجلسَه از کجا میشناسی؟ "
حریر لیوانش را سر کشید. خالی که شد گفت: "ریختن رو هم با مرجان" عمه مثل یک گربهی وحشی که گوشت دهانش را دزدیده باشی، ابرو پایین کشید و جوری جیغ زد که رگهای کبود زیر گردن و روی شقیقهاش ورم کردند: "حریر..."
اینبار نگاه نکردنهای حریر حرص درمیآورد. سرش را انداخت توی گوشی. یک آهنگ گذاشت و گفت: "گفتم که خوشم نمیاد ازش، خوشم نمیاد دیگه کنار هیچ مردی باشی! "
عمه گفت: "یالا پاشو سوییچ ماشینت رو بیار. حق نداری رانندگی کنی" رفت و آورد، بعدش رفت توی حیاط. بهرام پرسید: "کجا دخترعمه؟ "
"میرم میگوها رو سرخ کنم." بهرام گفت: "وایسا ما هم میایم"
"لازم نکرده"
بهرام تهماندهی لیوان حریر را، درست از همان جا که رد رژ باقی مانده بود بالا کشید و رفتیم سمت آشپزخانه. از دور حریر را دیدیم که فلفل سیاه میزد به میگوها. رفتیم جلو. نزدیکش شدیم. بهرام کف دستهاش را مالاند به هم: "ای سرَخور (۲) دیدم چه کردی" حریر برای اولین بار نگاهمان کرد. برای چند ثانیه زل زد توی چشمهامان، و بعدش لبخند زد: "هیس، حرف نزنینا. خیلی نریختم که" گفتم: "خفهش مُکنی مُکشیش" خط ریمل تا روی گونههاش پایین آمده بود. لابد گریه کرده بود. با خنده گفت: "چطور یادتون مونده؟ "
حدس میزنم حریر به خاطر اتفاقی که توی آشپزخانه افتاد، یعنی آن لحظه و حرفی که بهرام بعدا بهش زد از ما شکایت کرده. هی اصرار میکند که مسبب سکتهی مادرش ماییم. الان هم چشم از من و بهرام بر نمیدارد.
از آشپزخانه که بیرون آمدیم جرات نداشتیم به عمه بگوییم حریر روی میگوها فلفل سیاه زده. عمه اگر پی میبرد بهرام به حریر چی گفته یا چیکار کرده، خونمان را میمکید.
حریر که از آشپزخانه با ظرف میگو آمد، طلبکار بود، از من و بهرام، از عمه و لابد از نمایندهی مجلس. توی هجده سالگی آن همه خط اخم روی پیشانی یک دختر پولدار بعید به نظر میرسید.
من و بهرام رفتیم دیس چلو و باقی چیزها را آوردیم. عمه دو سه تایی یا شاید هم بیشتر از میگوها خورد، بعد پا شد و با تلفن حرف زد. میخندید و قدم میزد کنار پنجره. پرده را کنار زد و پشت شیشهی بخار گرفته به حیاط و درختهای لخت نگاه میکرد. خانه آنقدر بزرگ بود که فقط صدای خندهاش را بشنویم.
بابا سرش توی لنگ خودش بود. پکُهای محکم و عمیقی به بافور میزد و دودش را خالی میکرد روی پشتی و دیواری که احتمالا آنها هم معتاد شده بودند. ذغال را گذاشت توی منقل و رفت توی اتاق. حریر روی کاناپه دراز کشید و سرش توی گوشی بود. بابا که برگشت همزمان با حریر به دیس خالی از میگو و دهان پر ما نگاه کردند. بابا دو دستی زد توی سرش: "خانهم نَرُمه (۳) چه کردین به میگوها؟ " عمه هم شنید. از پای پنجره آمد پیش ما. با چشمهایی وحشی و ارادهای محکم که ما را توی ماتحت سگ کند و دربیاورد.
بهرام
آخرین ستاره توی آسمان دارد زور خودش را میزند بلکه چشمک بزند. رد ستاره توی گرگ و میش آسمان گم میشود کم کم. از توی پنجرهی پشت سر جناب سروان میبینم ابرهای تیرهی زمختی حمله میکنند به آسمان.
صورتم را کج میکنم و چشمکی به حریر میزنم. جناب سروان شمارهی مرکز را میگیرد: "آقا مه نمیدانم الان چه بکنم" حرارتِ شعلهیِ زیاد بخاریست یا استرس که میزند توی کلهی کچل براقش وعرق میریزد: "بدمشان دادگاه بلکم قاضی کشیک یه کاری بکنه؟ "
لبهام را غنچه میکنم. با لبهام ماچ میفرستم برای حریر. خیلی قرص و سِوِر نگاهم میکند، مثل ننه مردههایی که قاتل یا قاتلهای ننهاش جلویش نشسته باشند. چشم بریده توی صورت من.
جناب سروان روی صندلیاش نشسته: "تصمیم کدامتان بود که حمله بکنین به خانمِ...؟ " به کاغذ روی میز نگاه میکند. زیر لب با خودم میگویم: "مگه فرقیم مُکنه حالا؟! " نگاهش شهرام را میگیرد: "تا چل و هشت ساعت میدم آب بریزن زیرتان بعد میدمتان دادگاه" دروغ میگوید، مثل نیم ساعت پیش موقع اذان صبح که یک درجهدار آمد و گفت: "جناب سروان برو نماز بخوان، مه وایمیسم تا بیای" گفت که نماز خوانده. ما دیدیم که نماز نخواند.
نمیتواند ما را بازداشت کند. ما یک مورد نادریم. اصلا نمیدانم تصمیم کداممان بود، ولی داستان این است که عمه وقتی دو تا میگو انداخت توی حلقومش و رفت با تلفن حرف زدن، بعد از چند دقیقه با سر و صورت قرمز برگشت. وقتی دید میگوها نیستند، انگاربا وزن سنگیناش افتاد توی آب. نفس نفس میزد. خودش را انداخت روی کاناپه. بابا دود نرمی از بافور بیرون داد: "این زن خرفت مگه کبدش مشکل نداره؟ چرا به مه نگفتی حریر جان؟ "
حق داشت بابا که نگران باشد. من و شپری بابا دراز کشیده بودیم. شپری چشمهاش را بسته بود. خواب بود لابد.
حریر که انگار برگهی آس رو کرده باشد پا شد و رفت سمت عمه: "همهی میگوها رو خوردین که؟ " خیلی ماهرانه این جمله را کوباند توی سر من و شهرام. عمه که انگار جان گرفته باشد به گِلگی و حرفهای تند و تیزش: "خرفت تویی مرتیکه. برو ببین تاوان کدوم گناهته که خدا این دو تا رو انداخته تو دامنت" برق گرفتمان. دهان من و شپری باز ماند. بابا به دود لذیذ تریاک حرف عمه را فروخت. آمدم بگویم: "دختر یُبس و عقدهای خودت فلفل رخته رو میگوها" دیدم تاوان بدی دارد این جمله. احتمال داشت رفتن به کانادا را کنسل کند، بعدش حتم داشتم خشتکمان را میکرد روی سرمان.
باید با یک استراتژی نرم و ملاطفت پیش میرفتیم. عمه میمرد برای حریر. از همه بدتر میترسیدم حریر به عمه بگوید توی آشپزخانه چی بهش گفته بودم.
همین چند دلیل جلوی دهان من و شپری را بسته. نباید به مامور بگوییم حریر روی میگوها فلفل ریخته و عمه هم حساسیت دارد به فلفل.
وقتی عمه از روی کاناپه پاشد، صورت و دستهاش کهیر زده بودند: "جمع کن بریم حریر" بابا رفت سمت عمه: "بنیش دردت بخوره تو طوق سرم" چشمهاش که تنگ میشدند مهربان میشد، حالا یک صدای خشدار هم با ریز شدن چشمهاش ترکیب میشد که یعنی تهِ معرفت. پیشانی عمه را بوسید: "این بچهها دل بستن به حرف تو"
عمه ترسناک شده بود. همه از زبان و حرفهاش میترسیدیم. دوباره نشست روی کاناپه. با بادبزن دم طاووسیاش شروع کرد به باد زدن صورت گر گرفتهاش. بابا که خیالش راحت شد سیگاری گذاشت کنج لبش. روشناش کرد. عمه انگار از توی آب نفسی گرفته باشد، آب دهاناش را قورت داد و گفت: "من سه سال پیش به فکر این توله سگا بودم که دادم حقوق از تامین اجتماعی واریز کنن براشون"
سیگار بابا از کنج لبش افتاد روی فرش. سیگار داشت یک دایرهی سوختگی درست میکرد. این بار انگار بابا توی آب غرق میشد. انگار آب رفته بود توی ریهاش. سرفه میکرد. شهرام که پشه توی دهانش میزایید دهان باز کرد: "چه حقوقی بابا، عمه چه میگه؟" بابا وقتی دروغ میگفت خطوط پیشانیاش صاف میشدند و مردمک چشمهاش شروع میکردند به دویدن توی گردالی. آن لحظه هم داشت دروغ میگفت. فیلم بازی میکرد و با سرفه کردن وقت میخرید تا توی ذهنش یک دروغی بسازد و به ما بگوید.
بزرگترین دروغش دوست داشتن من و شهرام به یک اندازه بود. به من میگفت بهرام، اما شهرام را شپری صدا میزد. همان موقعها از خودش و شپریاش منتفر میشدم. مخصوصا از شپری که گردن و صورتش صاف بود و مال من کج. زورم میآمد که وزن بیشتر بدن مشترک من و شهرام را من باید تحمل میکردم. زورم میآمد که خطوط لب شهرام موازی بودند، مال من کج وچشمهای درشتاش سرجای خودش بودند ولی چشمهای من هندسهی مناسبی نداشتند. بهرهی هوشیاش از من بهتر بود و خوب حرف میزد. من هم زور میزدم که شبیهاش حرف بزنم. حالم از این وضعیت به هم میخورد.
سرفههای بابا که بند آمد، با رگهای متورم پیشانی رفت سمت عمه: "رفتی با نماینده مجلس لاش زدن بعدِ ده شال برگشتی این مدلی حرف میزنی کاریت نداشته باشم" عصبی میشد سین را شین تلفظ میکرد. دستش را پایین آورد: "ای شیررر، تر زدی"
بوی سوختگی فرش بلند شد. صدای عمه هم بلند شد: "از قرمساقیِ تو بوده آخه، ناموسپرست رو سرم نبوده آخه"
وضعیت بحرانی بود. آب از لای دهن بابا منوچ پایین میریخت. شک نداشتم پشیمان بود مثل سگ که عمه را هار کرده. عمه بیخ گلوی ریقو و یقهی بابا را گرفت: "ناکس ده سال حرف درآوردی تو تهران بغل مردا میخوابم" حریر با جیغ پرید توی دعوا. یقهی بابا پاره شده بود. کنج دیوار اگر زبان داشت شهادت میداد به ریدمان بابا. عمه از هشت سال اختلاف سنیاش شرم نکرد و زد توی گوش بابا. جای پنجهاش ماند. من و شهرام حمله بردیم با شیشه زدیم روی میز عسلیِ جلوی پای عمه. رعشه افتاد به جاناش، اول دستهاش بعد کتف و بعد کل هیکلاش بعدش به جان ما، وقتی که دهاناش کج شد و از گوشهی لبش کف بیرون ریخت و افتاد روی زمین.
اینجوری پای ما به کلانتری باز شد و ماموری که نمیداند با من و شهرام چکار کند. ما یک بدن و دو سر داریم و دو قلوهای به هم چسبیدهی منحصر به فردی هستیم چون فقط دو پا داریم و دو دست اما اجزای داخلی ما مشترک نیست. مثلا دو تا قلب، دو معده و حتی اندام تناسلی مردانه هم دو تا داریم ولی توی یک بدن پت و پهن.
از بچگی خوراک خبرنگارها و مستند سازها بودیم. برنامههای تلویزیونی میرفتیم و یکسری حرفها میگذاشتند توی دهانمان که دروغکی بگوییم و ما هم میگفتیم و کاسهی گدایی را پهن میکردیم که از فلان موسسه یا نهاد دولتی کمکمان کنند.
با همین پولها صاحب یک خانهی بزرگ و قدیمی شدیم توی یک محلهی قدیمی و یک ماشین وطنیِ شیشه دودی که باهاش بزنیم توی خیابان و بیابان بلکه کسی ما را نشناسد.
همهی این اتفاقها عزم بابا را جزم کرد به سمت خانهنشینی و پول جمع کردن توی حسابی که موجودی اش را نمیدانستیم. همیشه میگفت: "روله این پولا خرج آیندهی خودتانه" میگفت: "نباید کسی از مال و اموالمان خبر داشته باشه وگرنه کمکمان نمکنن"
این اواخر عمه بعد از ده سال زنگ زد و گفت: "توی ستاد تبلیغاتی از آقای صداقت حمایت بکنین" نیست توی برنامههای تلویزیونی خودمان را معتمد و مومن نشان میدادیم، خصوصا بابا با پیشانی مهر سوخته و حج واجبی که دو سه بار با خرج دولتی رفته، خرِمان میرفت. آقای صداقت هم قول داد خرج سفر رفت و برگشت ما به کانادا و اقامتمان را بدهد و بیست درصد هزینهی بالای عمل جداسازی را از یک صندوق دولتی جور کند.
فقط یک متخصص وجود داشت که ما را از هم جدا کند. از همان بچگی وقتی خبر دنیا آمدن ما پیچید همین پروفسور از کانادا به ایران آمد تا ما را ببیند. قول داد که ما را از هم جدا کند. اما طبق گفتهی بابا بیشتر نامه یا ایمیلهایی که به ایران میآمد عمل جداسازی را جایز نمیدانستند. ریسکش بالا بود.
بعد از هجده نوزده سال زندگی برای جسمم استقلال میخواستم. بابا و شهرام میترسیدند، اما پروفسور تضمین داده بود و گفت از اعتبارش برای عمل خرج میکند، تا رسیدیم به اینجا توی کلانتری که وضعیت قرمز شده. قرمزِ قرمز. مثل آسمان. با اینکه صبح شده اما ابرهای سیاه با پیشزمینهی قرمز آسمان، اصرار به باریدن برف دارند.
کلانتری دیوار به دیوار بیمارستانی است که عمه مرجان توی آن به کما رفته. رییس کلانتری با دو نفر دیگر که شکم گنده و ریش زیاد و درجههای بالایی دارند، میآیند پیش ما و بعدش اتاق دیگر.
زمان به یک فنجان چای خوردن میگذرد که دو مامور به ما پابند میزنند تا برویم بلکه دادستان تصمیم بگیرد.
بیخوابی هم پلک حریر را سنگین نکرده. مردمک چشمهاش متمرکزند روی من و شهرام. انگار عقابی خیره شده به شکارش. دقیقا عینهو نگاهش توی آشپزخانه، موقع سرخ کردن میگوها که شان به شاناش ایستاده بودم. هُرم گرمای نفسهاش میخورد به پس گردنم. این حس و این نزدیکی با یک جنس مخالف را بعد از سن بلوِغ تجربه نکرده بودم. قلبم مثل بچهی پا به ماه، توی سینه تکان میخورد. دست گذاشتم روی شانهی استخوانیاش: "یادته بچگیا اونجامانه نشانت دادیم؟ بعدش تعجب کردی چرا دو تاست! الان هم..." با دستش دستم را پس کشید و با ابروهای اخمالو صِدام را قطع کرد. به اندازهی آب گلو قورت دادنی که خشک شده بود، به سکوت گذشت. بهرام گندهگوزی کرد: "ببخشش، مسته" حریر فقط یک جمله گفت و بین کلماتش فاصله میگذاشت: "من...از...همهی...مردا...متنفرم...متنفرم"
دم دمهای ظهر شده و خورشید پشت یک لایه از ابرهای زخیم زمستانی پنهان. میبرندمان سمت دادگاه. توی ماشین نیروی انتظامی بابا کنار من نشسته. تلفناش زنگ میخورد. جواب میدهد. صدای طرف را پشت خط میشنوم: "الو، سلامعلیکم آقای منوچهرِ..." من و بابا میشناسیمش. بابا با هول و ولا جوابش را میدهد. از دفتر نماینده زنگ زده. میگوید: "متاسفانه شرایط برای عمل آقازادهها فراهم نیست" بابا چرایش را میپرسد. چیزی نمیشنوم. آرام حرف میزند. بابا که قطع میکند، میپرسم: "چه گفت؟ "
"میگه پول نداریم بیشرف"
سرما میزند به پسِ گردنم. تمام هیکلم یخ میکند.
اگر این داستان را برای کسی تعریف کنم، کی را مقصر میداند؟ شهرام، که پیشنهاد داد میگوها را بخوریم؟ شاید هم من که موقع ضربه زدن به شیشه عسلی بدن مشترکمان را کشاندم تا حرص دلم را به حریر خالی کرده باشم. شاید هم اول شهرام توی کلهاش آمده که برویم و شیشهی عسلی را بشکنیم. هر چه هست بدن مشترکمان کشیده میشد به سمت و سوی حمله به سمت عمه مرجان. شاید هم مقصر بابا بود، یا حریر یا...
به هر حال توی ماشین، ما هستیم و دروغی که من و شهرام هماهنگ میکنیم بلکه حمله به سمت شیشهی عسلی و بعدش سکتهی عمه را گردن نگیریم. بابا هم در جریان میگذاریم.
خورشید خودش را قایم میکند پشت ابرهای سیاه تا همچنان توی صلات ظهر زمستانی هوا سرد و آسمان سیاه باشد.
۱-روله:عزیز
۲-سرَخور:بد قدم، سرخور
۳-خانهم نرمه: خانهم خراب نشه
داستان را با هیجان خوبی آغاز میکنید. تمرکز گشایش بر اتفاق و حادثهای است که روی داده و نه بر شخصیت خاصی. تعدد شخصیت شاید کمی به گشایش شما ضربه بزند اما این مشکل در ادامه داستان حل میشود. شروع ناگهانی خوبی در کل رقم خورده که باعث هیجان خواننده و پی گرفتن ماجرا میشود به خصوص که با گفتن " شک ندارم که مامور کلانتری تا به حال با این مورد نادر رو به رو نشده." داتسان تعلیق خیلی خوبی هم پیدا میکند.
با این حال در مورد آن عبارت "جمع ما" باید توجه کنید که اگر از جمع خودتان ذکر یاد میکنید پس چرا از بهرام چیزی نمیگویید؟ اولین کسی که در کلانتری از او نام میبرید بهرام است اما در دو سه خط پایینتر بهرام گویی در کلانتری دیگر نیست. درست است که بهرام و راوی در آن زمان یکی هستند اما وقتی هویتی مستقل برای بهرام همان ابتدا در نظر میگیرید باید آن را حفظ کنید. اگر تعمد داریدکه با اشاره به یکی از دو شخصیت بهرام یا شهرام منظور هردوی آنها باشد پس باید لااقل به یکی از آنها (در اینجا شهرام که راوی است) اشاره میشد و مثلا گفته می شد "من و بابا منوچ و ..." ولی در این جمله هیچ من و مایی دیده نمیشود (البته باز در این حالت نیز باید آن اشاره مستقیم و مستقل اول را حذف کنید). در مجموع با توجه به استقلال شخصیتی که در ادامه برای بهرام و شهرام قائل هستید (عمه آمده بود که سفر من و بهرام را برای رفتن به کانادا مهیا کند) (من و شهرام حمله بردیم ) بهتر است به هر دو در این جمع اشاره میکردید.
در عبارت "زیر یک رقص ملایم دانههای برف" کلمه "یک" اضافی است آن را بردارید. همواره یک نگاه اصلاحی هم در آخر کار داشته باشید. به خصوص نگاهی که قرار است اضافات را بردارد. هر چه متن کوتاهتر و سلیستر باشد بهتر است. "یک" را که در این جمله بدارید میبینید جمله روانتر هم میشود.
در این جا: "موهاش فرفری هویجی و غبغب چاق و تا خوردهای داشت" جمله ساختار غلطی دارد و حذف فعل به قرینه اشتباه است. مشکل اصلی در کلمه "موهاش" است که لحن را غیررسمی کرده و در عین حال موهایش درستتر است با توجه به بقیه متن. و هم این که فعل این عبارت "بود" میباید باشد و در صورتی می توانست این "بود" حذف شود که فعل بعدی هم همین "بود" باشد تا به قرینه یکی را بتوان حذف کرد. اما فعل بعدی "داشت" است. برای حل این مشکل باید به جای حرف "ش" از حرف "ی" استفاده میکردید. پس این اصلاح را حتما انجام دهید.
و در این جمله "تاریکی شب خیمه زده بود توی آسمان". عبارت "خیمه توی" غلط است بلکه "خیمه روی" چیزی زده میشود یعنی مثل چادر و خیمه چیزی را پوشاندن. در عین حال ضرورتی ندارد شاعرانه حرف بزنید. وقتی از کثیفی محل سکونت و تلخی رابطه میان افراد و الفاظ خودمانی و گاه توهین آمیز استفاده میکنید لزومی ندارد ناگهان شاعرانه فضا را به تصویر بکشید. آن هم فضایی که مربوط به داستان نیست. شما ناگهان سراغ هوا و بیرون از اتاق رفتهاید و از حیاط، و کلاغ ها میگویید. کلا این تکه قابل حذف است.
در این جمله: "...توی خانهای شیروانیدار توی دو سه کوچه بالاتر از ما زندگی میکرد." کلمه "توی" دوم اضافی است و میشود آن را برداشت تا از تکرار بیدلیل این کلمه در فاصلهای کوتاه نسبت به هم جلوگیری شود ضمن این که اصلا نیازی به آن هم نیست و جمله بدون آن سلیستر نیز میشود و محتوا و معنا نیز در عین حال از دست نمیرود.
در ادامه این تکه هم گویا ناقص است و به جایی وصل نیست: " نگاه کردن به فرش لاکی قدیمی زیر پایمان که مثل پتو مسافرتی سال به سال نازکتر میشد و سقف و تابلوی شام آخر، سکوت را هل میداد توی جمع." جمله از لحاظ ساختاری هم مشکل دارد. بهتر است حذفش کنید. احتمالا پیش یا پس آن حذف شده.
روال حرکتی داستان بریک مسیر مشخص است و داستان پیرنگ واحدی دارد و این ها نقاط قوت متنم شما هستند و اصلا خارج نزده اید.
یک دستی نگاه شخصیت را نباید عوض کنید. وقتی بهرام این همه دلدادگی نسبت به حریر نشان می دهد نباید ناگهان در وسط روایت او از قول او بگویید "آمدم بگویم: "دختر یُبس و عقدهای خودت فلفل رخته رو میگوها". این تغییر موضع بهرام نسبت به حریر خیلی غیرمنطقی میشود.
نوشته طعنههای سیاسی هم دارد که در حاشیههای داستان شکل گرفتهاند. مساله نماینده مجلس و ارتباطش با عمه و ابتدا تقبل هزینهها به خاطر عمه و در نهایت ندادن پول شاید باز به خاطر عمه رگههای سیاسی داستان هستند. شیوه پرداخت شما با توجه به این که این مساله در حاشیه قرار گرفته میتواند خیلی فنی و حساب شده تلقی شود. شاید اگر این مساله رادر بطن داستان جای میدادید از کیفیت آن کاسته میشد.
مواظب باشید لحظه توصیف سکته عمه در روایت بهرام و شهرام متفاوت نشود. تصویر واحد است و روایتها متفاوت پس نباید با هم فرق چندانی بکنند. پایان روایت شهرام خیلی عقیم مانده. روایت بهرام بسیار جامعتر شده. وقتی روایت بهرام را میخوانیم به خصوص در مورد صحنه سکته عمه نکات زیادی دستمان میآید اما در روایت شهرام روی صحنهای روایت تمام شده که نمیدانیم بعد از آن چه شده. انتهای روایت شهرام به صحنه سکته عمه ختم نشده چون سکته عمه با توجه به روایت شهرام خیلی صحنه متفاوتی است. این در حالی است که انتظار میرود سکته عمه در روایت شهرام نیز به تصور کشیده شده باشد چون به هر حال صحنه خیلی مهمی است. پایان روایت شهرام نیاز به بازنویسی دارد. تمام شدن میگوها در انتهای روایت شهرام خیلی مهم نشان داده شده به گونهای که انگار اصل دعوا و سکته عمه آنجا بوده اما در روایت بهرام اصلا صحنه دعوا و سکته عمه چیز متفاوتی است. اشکالی ندارد تصویر واحد باشد. مهم این است که دو نگاه متفاوت بر این تصویر واحد حاکم شده باشد. تصویر شهرام زیادی متفاوت شده.
ایده داستان و بهم چسبیده بودن این دو شخصیت خیلی خوب انتخاب شده. در کل داستان خیلی خوبی است و قابلیتهای شما در داستاننویسی به خوبی نمایش داده شده. به اطمینان در آینده نام شما را بیشتر خواهیم شنید.