عنوان داستان : نگاه کبوتر
نویسنده داستان : سيدمهدى منتظرى
فرهاد کلافه بود؛ خوابش نمیبرد. ساعت شماطهدار کوچک بالای تختخواب دو و نیم بامداد را نشان میداد. از نیمهشب که به قصد خواب به بستر رفته بود تا الان، مرتب از این دنده به آن دنده شده بود. هجوم افکار مختلف و پراکنده در آن موقع نیمهشب آزارش میداد و مانع خوابش میشد. البته این اولین بار نبود که به این وضع دچار میشد. از سالها پیش با این تجربه آشنا بود، و دیگر تقریبا به آن عادت کرده بود. اما این اواخر وضع بدتر شده و تعداد شبهای بدخوابی افزایش یافته بود. فرهاد نمیدانست چگونه باید از دست این تفکرات شبانه رها شود، و -مهمتر از آن- نمیدانست که اصلا باید از دست آنها رها شود یا نه. در وجودش تضادی عمیق ریشه دوانده بود که قدرت از میان بردن آن را نداشت. از سویی به دنبال یک زندگی آرام و معمولی مثل همهی آدمهای دیگر بود، و از سوی دیگر حاضر نبود پا روی احساسات نامعمول و افکار غیرعادی خود بگذارد؛ برعکس، برای دیدگاه خود ارزش و احترام زیادی قائل بود و به آن افتخار میکرد.
آن شب هم مثل خیلی از شبهای دیگر قرص خوابآور مصرف کرده بود، اما گویا سیل افکار تأثیر آن را از میان برده بود. فایدهای نداشت؛ روی بستر جابجا شد و آخرسر قید خواب را زد و برخاست. تصمیم گرفت پیش از تلاش دوباره برای به خواب رفتن سیگاری دود کند. این کار هم تقریبا برایش به یک عادت تبدیل شده بود: سیگار کشیدن در نیمهشب. در حالی که به نقطهی نامعلومی خیره شده بود، سیگار را فقط تا نیمه کشید و مجددا سعی کرد بخوابد. بدنش را در راحتترین وضع ممکن در رختخواب قرار داد و شروع کرد به تنفس عمیق و آرام تا بلکه بتواند زودتر بخوابد. چند دقیقه گذشت. انگار سرانجام قرص داشت تأثیر میکرد، چون با وجود ادامهی افکار پراکنده پلکهایش بهتدریج سنگین و سنگینتر شدند و بدنش احساس رخوت کرد. سرانجام به نقطهای رسید که دیگر نمیتوانست بین افکار خودآگاه و رؤیاهایش تمایز قائل شود. رؤیاهایش بر افکارش غلبه کرده بودند. فرهاد به خواب رفته بود.
————-
ساعت ده صبح بهسختی از خواب برخاست. خوشبختانه آن روز پنجشنبه بود و لازم نبود سر کار برود؛ پس میتوانست در خانه استراحت کند.
فرهاد تنها زندگی میکرد، و تنهایی را به عنوان اصلی اجتنابناپذیر در زندگی پذیرفته و به آن خو کرده بود. او در آپارتمانی کوچک در طبقهی چهارم یک مجتمع نسبتا مدرن سکونت داشت. رشتهی تحصیلیاش روانشناسی عمومی بود و در یک مؤسسهی دانشگاهی شغلی تحقیقاتی و پارهوقت بر عهده داشت. وضع مالیاش بد نبود و به هر حال از عهدهی مخارجش برمیآمد. دوستان اندکی داشت و خود را با پیادهروی، موسیقی و بیشتر از همه مطالعه سرگرم میکرد، هرچند این اواخر احساس میکرد حتی موسیقی هم دیگر برایش لذتبخش نیست.
آن روز صبح اصلا اشتها نداشت، و شاید دلیلش بدخوابی دیشب بود. دوش گرفت، اما سر حال نیامد. به اطاق نشیمن رفت. تصمیم گرفت تلویزیون تماشا کند، اما فورا حوصلهاش سر رفت و آن را خاموش کرد. فکر کرد کمی موسیقی گوش کند، اما بلافاصله پشیمان شد. سر در گم روی کاناپه نشست، سیگاری آتش زد و با شکم گرسنه شروع به کشیدن کرد. پکی به سیگار زد و دود آن را از سینهاش بیرون داد. به حرکت آرام موجمانند دود در هوا خیره شد و در همان حال ناخواسته باز به فکر فرو رفت. چند دقیقه بعد ناگهان با احساس سوزشی در انگشتان دست به خود آمد. سیگار به ته رسیده و تماما به خاکستر تبدیل شده بود. حالت ناخوشایندی به او دست داد. از جایش بلند شد. تهسیگار را دور انداخت و برای چندمین بار با خود عهد کرد که دیگر سیگار نکشد.
در اوج کلافگی، نگاه فرهاد بیاختیار به یکی از دیوارهای اطاق نشیمن خانه جلب شد. تمام دیوارها خالی بودند؛ هیچ تابلو یا وسیلهی زینتی دیگری روی دیوارها نبود. از نظر او دیوار خالی زیباتر از تزئینات مصنوعی بود، و او استفاده از چنین وسایلی را احمقانه میدانست. فقط روی یکی از دیوارها یک ساعت ساده و یک تابلوی نقاشی وجود داشت. ساعت را خود فرهاد نصب کرده بود، و برای این کار دلیلی منطقی داشت: اطلاع از زمان. اما تابلو را سال پیش تنها دوستدختر او به عنوان هدیهی تولدش با خود آورده و آنجا نصب کرده بود. (هرچند مدت کوتاهی بعد، با وجود تلاشهای خالصانهی آن دختر، رابطهی چندینسالهشان به بنبست رسیده و او از فرهاد جدا شده بود.) تابلو دو دست را نشان میداد که انگشتانشان در هم گره خورده بودند، و زیر آن با خط درشت و زیبایی این عبارت نوشته شده بود: «زندگی عشق است و دیگر هیچ». فرهاد به تابلو نزدیکتر و با حالتی تفکرآمیز به آن خیره شد. به نظر میرسید این جمله، که قبلا بارها آن را خوانده بود، این بار احساسی جدید را در او برمیانگیزد. به کلمات آن دقت کرد: «زندگی»، «عشق»، و «هیچ». اما، از میان این کلمات «عشق» بیش از بقیه او را به فکر فرو برد.
راستی، چرا قبلا به این تابلو با این دقت نگاه نکرده بود؟ تابلو دو دستِ درهمفرورفته را نشان میداد. سؤالی در ذهنش نقش بست: آیا واقعا دو دست میتوانند به یک دست تبدیل شوند؟
سپس ناخودآگاه به سوی قفسهی کتابهایش کشیده شد: دهها کتاب با عناوین متنوع، ولی اغلب عناوین در زمینهی روانشناسی و فلسفه بودند. فرهاد تمام آنها را خوانده بود (و برخی را بیش از یک بار).
بعد به طور اتفاقی یکی از کتابها را در دست گرفت و به عنوان آن نگاه کرد: «هنر عشقورزیدن»، تألیف اریک فروم. چند صفحهای از آن را ورق زد و چند جملهی اتفاقی را خواند. ناگهان مکثی کرد و با خود اندیشید آیا انتخاب این عنوان خاص از میان آن همه کتاب واقعا اتفاقی بوده است. بعد این اندیشه به ذهنش خطور کرد که آیا عملا میتوان عشقورزیدن را از روی یک کتاب آموخت. اصلا آیا عشقورزیدن واقعا یک هنر آموختنیست؟
فرهاد از فکرکردن خسته بود. تا کی میبایست پرسشهای بیپاسخ به ذهن او خطور کنند؟ چرا پاسخها (یا پاسخ) را پیدا نمیکرد؟ آیا اصلا پاسخی وجود داشت؟
کتاب را بست و برای چند لحظه آن را در دست نگه داشت. به نظرش آمد که این کتاب، علیرغم عنوانش، چقدر سرد و بیروح است: مشتی کاغذ که کنار هم چیده و کلماتی روی آنها نوشته شدهاند و هیچ جنبش و نشانهای از حیات ندارند. سایر کتابها هم به همان اندازه خشک و بیاحساس به نظر میرسیدند. بعد، گویی بدون اراده، روی بدنهی چوبی کتابخانه دست کشید. از سختی و سردی آن احساسی چندشآور و تا حدی هولناک به او دست داد. این جسم چوبی هم چقدر مرده به نظر میرسید. البته در نوع خود زیبا و باظرافت بود، ولی با نگاهکردن به آن گویی احساس تنهایی انسان تشدید میشد. در نگاهی دقیقتر، سایر اشیای خانه هم همین حس مضطربکننده و وحشتزا را به آدم منتقل میکردند و گویی حالتی تهدیدآمیز داشتند. خانه فاقد روح بود.
فرهاد متوجه شد بیش از هر زمان دیگری احساس تنهایی میکند. در وجودش یک خلأ حس میکرد که حتی آن تابلوی اهدایی زیبا و پرمعنا، که یادآور دوست دیریناش بود، هم نمیتوانست آن را پر کند. آن تابلو هم به خودی خود روح نداشت. محیط خانه برای او تحملناپذیر شده بود. تا حالا چنین احساسی نسبت به خانهی خودش پیدا نکرده بود. همیشه خانه را محل آرامش میدانست، اما حالا همان خانه در او حالت ترس و اضطراب ایجاد میکرد.
فرهاد، شاید ندانسته برای فرار از تنهایی، بهسرعت به اطاق خواب رفت و پنجرهاش را، که رو به خیابانی نسبتا شلوغ باز میشد، گشود. هوا ابری و نسبتا سرد بود و به نظر میرسید باران در راه باشد. از بالا به خیابان نگریست. آدمها و اتومبیلها هر کدام به سویی میرفتند. گویا بعضی از آدمها خیلی عجله داشتند، چون با قدمهایی تند حرکت میکردند.
مشاهدهی تکاپوی آدمها و حسّ زندهبودن خیابان دوباره فرهاد را به فکر فرو برد که ناگهان کبوتری روی لبهی پنجره نشست. شاید از سرمای هوا به آنجا پناه آورده بود، چون باد آرامی میوزید و باران نرمی هم شروع به باریدن کرده بود. کبوتر با حرکاتی متقاطع سرش را به این سو و آن سو میچرخاند. گاهی هم به زمین نوک میزد. به نظر میرسید گرسنه است و پی چیزی برای خوردن میگردد. فرهاد ابتدا فکر کرد بهتر است به آشپزخانه برود و از پسماندهی غذای دیشب چیزی برای پرنده بیاورد. اما بعد پشیمان شد؛ با خود اندیشید که چه فایده دارد این پرندهی بخصوص را سیر کند. این همه پرنده در دنیا وجود دارند که هر روز تعداد زیادی از آنها به دلایل مختلف (از جمله گرسنگی) میمیرند و تعداد زیاد دیگری به دنیا میآیند و جای آنها را پر میکنند، و گرسنهماندن یا حتی مرگ این یک کبوتر در برابر آن همه پرندهی دیگر چه اهمیتی میتواند داشته باشد؟ تازه، مگر سیرکردن این کبوتر خاص وظیفهی او بود؟
فرهاد غرق این تفکرات بود که ناگهان کبوتر سر خود را برگرداند و به چشمان او، که از گوشهی پنجره به پرنده مینگریست، خیره شد. فرهاد با احتیاط بیحرکت بر جای خود ایستاد. نگاه کبوتر عمیق و نافذ بود (چنان که گویی تا اعماق وجود او رسوخ میکرد)، و فرهاد سنگینی آن را حس میکرد. کبوتر نگاهش را از او برنمیداشت. فرهاد با تعجب با خود فکر کرد چرا این پرنده اینطور به او نگاه میکند. از چشمان کبوتر بوی نیاز و تمنا برمیخاست. نگاه معصوم پرنده او را آزار میداد. فرهاد بیش از چند لحظه نتوانست تاب بیاورد، و تسلیم آن نگاه شد.
به آشپزخانه رفت. مقداری نان خرد کرد و کمی آب روی آن ریخت تا نرم شود و همراه با قدری تهماندهی برنج به سوی اطاق خواب به راه افتاد.
فرهاد برای لحظاتی در خویش فرو رفت. احساس میکرد موجود دیگری درون او دارد دست به این اعمال میزند. گویی نیرویی ناخودآگاه او را به این کار واداشته است. آیا اینها همه از تأثیر نگاه معنادار پرنده بود؟! نمیدانست. شاید هم او ندانسته به دنبال فرصتی میگشت تا با یک کبوتر دوست شود. فرهاد هرگز با این حد از دقت و وسواس عملی به این بیارزشی را انجام نداده بود، و در عین حال احساس میکرد چقدر از این کار پیشپاافتاده لذت میبرد. لحظه به لحظه اشتیاقش برای سیرکردن پرنده شدت مییافت. اما، در نیمهی راه فکر دیگری به ذهنش خطور کرد. به آشپزخانه برگشت و لیوانی را پر از آب کرد و برداشت. با نگرانی با خود اندیشید که نکند در این فاصلهی زمانی کبوتر رفته باشد. نکند در پی غذا به جای دیگری پرواز کرده باشد؟ این فکر باعث شد قدمهایش را تندتر و آن فاصلهی کوتاه را با حالت تقریباً دویدن طی کند. در اولین لحظهای که به اطاق رسید، بیاختیار نگاهش به سوی پنجره پر زد. کبوتر هنوز آنجا بود؛ فرهاد نفس راحتی کشید. چقدر از دیدن دوبارهی او و این که هنوز نرفته است، خوشحال شد! اینْ احساس جدیدی در وجودش بود که هنوز نامی برای آن نداشت، اما وجود و گرمای آن را حس میکرد.
چرا کبوتر نرفته بود؟! قدمهایش را آهستهتر کرد تا پرنده از حرکات تند او هراسناک نشود. آرام آرام خود را به پنجره رساند و در سمتی از آن که درست نقطهی مقابل محل نشستن کبوتر بود و بیشترین فاصله را از آن داشت قرار گرفت تا پرنده نترسد. کبوتر با نگاهش مراقب فرهاد بود. بعد فرهاد با آرامی هر چه تمامتر و در حالی که کبوتر را به دقت زیر نظر داشت، دستش را دراز کرد و خردههای برنج و نان را بر روی لبهی پنجره ریخت و لیوان آب را هم همانجا گذاشت. سپس به آرامی دستش را پس کشید و عقبعقب رفت تا بتواند در حین دورشدن از پنجره هم کبوتر را ببیند. وقتی به جایی رسید که مطمئن شد دیگر حضورش پرنده را نمیترساند، ایستاد و با حالت انتظار به او چشم دوخت.
کبوتر پس از چند بار نگاه به اینطرف و آنطرف، به غذاهای ریختهشده خیره شد. بعد با احتیاط به آنها نزدیک شد و شروع کرد به نوکزدن و خوردن. فرهاد همانجا ایستاده بود و تماشا میکرد. احساس خیلی خوشایندی داشت. از این که نقشهاش را با موفقیت اجرا و کبوتر هم به او اعتماد کرده بود، لبریز از شادی بود (نوعی شادی کودکانه که خودش هم توقع آن را نداشت). حالا پرنده با سرعتی بیشتر از قبل به زمین نوک میزد؛ احتمالا خیلی گرسنه بود. فرهاد از دیدن آن صحنه لذت میبرد (لذتی که خیلی آسان به دست آمده بود). چرا قبلاً این لذت را تجربه نکرده بود؟! شاید فکر میکرد که این کار لذتی ندارد، با وجودی که هرگز آن را آزمایش نکرده بود. اما، حالا درمییافت که این حس شادی و لذت چقدر، چقدر پاک و ااااا....؛ در جستجوی کلمهای بود. آهان! چقدر غریزیست. آری، «غریزی»ست؛ کلمهای که در ذهنش به دنبال آن میگشت، همین بود: آنچه دلیلش را بهدرستی نمیدانی، اما حضورش را در خویش با ذره ذرهی وجودت احساس میکنی و نمیتوانی در برابرش مقاومت کنی.
پرنده مقداری از غذایی را که فرهاد برایش ریخته بود، خورد و سیر شد. ظاهراً تشنه نبود، چون به آب لب نزد. همانجا ایستاده بود و به آسمان روبرو نگاه میکرد. شاید نمیخواست فوراً پرواز کند. فرهاد تصمیم گرفت نزدیکتر برود. با همان قدمهای آهسته جلو رفت. کبوتر، که متوجه حرکت فرهاد شده بود، به بدنش تکانی ناگهانی داد، انگار که خیال پرواز داشته باشد. فرهاد حالا در فاصلهی یکقدمی کبوتر بود. همانجا سنگین ایستاده بود و به پرنده نگاه میکرد. از قرار معلوم، پرنده به اندازهی قبل از او نمیترسید. آیا علتش آن بود که فرهاد به او غذا داده بود؟ شاید هم فرهاد در اشتباه بود و به طرزی احمقانه فکر میکرد که کبوتر از او نمیترسد؛ شاید هم در ناخودآگاهش نیاز به کبوتری داشت که از دستش غذا بگیرد و از او نترسد.
برای لحظهای بار دیگر چشمان کبوتر و فرهاد به هم افتاد و نگاههایشان در هم گره خورد. برای فرهاد این لحظه انگار بیش از حد معمول طول کشید. عجیب بود! فرهاد ناخواسته از نگاههای کبوتر معانی خاصی دریافت میکرد. آیا این نگاه قدردانی بود یا خداحافظی؟ نمیدانست، ولی برایش مسلم بود که این نگاه بیمعنا نیست. فرهاد خیلی دلش میخواست نزدیکتر برود و بدن پرنده را لمس کند. اما کمی که جلوتر رفت، پرنده بهسرعت پر زد و به آسمان گریخت. البته، فرهاد انتظار آن را داشت. با نگاهش پرنده را در آسمان تعقیب کرد، تا جایی که کبوتر بین پرندگان دیگر گم و در افق محو شد. حالا دیگر نمیشد او را از سایر پرندگان تشخیص داد. چقدر دلش میخواست کبوتر را در آغوش بگیرد و نوازش کند. چقدر دلش میخواست گرمای بدن او را حس کند.
فرهاد به پسماندهی غذای کبوتر نگاهی انداخت. آیا این کار را برای کمک به کبوتر کرده بود یا کمک به خودش؟ احساس میکرد به نیازی در وجودش پی برده است که قبلاً آن را نادیده گرفته بود: نیاز به غذا دادن به یک کبوتر. احساس میکرد برای اولین بار توانسته است با یک پرنده ارتباط برقرار کند: آری، با یک پرنده، با یک موجود زنده، موجودی که میتواند از طریق چشمانش با تو ارتباط برقرار کند و با نگاهش در تو تأثیر بگذارد، موجودی که وقتی از پیشات میرود نگاهت او را تعقیب میکند، موجودی که دوست داری دوباره او را ببینی، موجودی که وقتی دیگر کنارت نیست اشک در چشمانت حلقه میزند. گرمای چند قطره اشک فرهاد را از افکارش خارج کرد و به خود آورد. او، شاید برای اولین بار، بی آن که خود بخواهد یا بداند، اشک ریخته بود!
آیا فرهاد با کبوتر دوست شده بود؟ آیا کبوتر معنای عمل او را فهمیده بود؟ برای فرهاد چندان فرقی نمیکرد. البته، آرزو میکرد که کاش کبوتر برگردد و او بتواند باز برایش غذا بریزد. این تجربه برای فرهاد واقعاً عجیب و جالب بود. چطور یک کبوتر - موجودی به این کوچکی - توانسته بود اینقدر بر او تأثیر بگذارد؟!
بیاختیار به یاد کتابها و قفسهی چوبی آنها افتاد. و بعد این دو حادثه را، که به فاصلهی زمانی کمی از هم روی داده بودند، در ذهنش با هم مقایسه کرد: سردی قفسهی چوبی و گرمی نگاه کبوتر، حس بیروح بودن قفسه و جاندار بودن کبوتر، قفسهای که فاقد قدرت ارتباطگیری بود و کبوتری که نگاهش مجذوبات میکرد، بود یا نبود روح در موجودات اطراف، و - در یک کلام - زنده در مقابل مرده.
آیا تقارن این دو حادثه اتفاقی بود یا معنای خاصی داشت؟ فرهاد بهتدریج متوجه میشد که گویی میتواند از دل هر تجربه یا رویداد معنایی بیرون بکشد؛ گویی از صبح همه چیز کمکم داشت رنگ دیگری به خود میگرفت. احساس میکرد آنروز رشتهی حوادث به نحوی چیده شده بود که الهامبخش مفهومی برای او باشد، و پس از مدتی کلنجار رفتن با خود سرانجام آن را دریافت: بهتر است کمتر فکر کند و بیشتر زندگی.
————
شب بعد فرهاد، پس از مدتها، خوابی آرام، عمیق و بیدغدغه را تجربه کرد.
مهدی عزیز سلام. داستان شما را خواندم و نکاتی را که در ارتباط با داستان شما به نظرم میرسد در ادامه برای شما مینویسم. داستان شما را دوست داشتم. خواندن آن برای من تجربهی دلنشینی بود. شما برای روایت راوی سومشخص محدود به ذهن فرهاد را انتخاب کرده بودید. این داستان با دنیای ذهنی فرهاد معنی پیدا میکرد و جز با روایت اولشخص و روایت سومشخص محدود به ذهن فرهاد که شکل محافظهکارانهتری از همان راوی اولشخص است، ممکن نبود. در قدم اول باید بگویم که به نظرم انتخاب راوی انتخابی منطقی و کاربردی آمد. اما درست بعد از انتخاب راوی خطر بزرگی که بیشتر داستانهای سومشخص محدود به ذهن شخصیت اصلی را تهدید میکند، داستان شما را هم تهدید کرد. این نظرگاه دست نویسنده را باز میگذارد که خیلی راحت افکار خودش را جای افکار شخصیت اصلی داستان با مخاطب در میان بگذارد. اگر از من بپرسی میگویم بهعنوان نویسنده فرهاد داستانت را میشناختی اما گاهی او را از یاد میبردی و خودت جای فرهاد زندگی میکردی. در ابتدای داستان برای دغدغهی ذهنی فرهاد ایجاد اهمیت میکنی اما دغدغهی ذهنی او را با مخاطب درمیان نمیگذاری. مخاطب میفهمد که چیزی ذهن فرهاد را به خودش درگیر کرده است اما نمیفهمد چهچیزی؟ مسئله اینجاست که شاید خود فرهاد هم نمیداند که چهچیزی ذهنش را درگیر کرده است و طبیعتاً راوی هم که به ذهن فرهاد محدود است بیخبر از همهجا. بازکردن چنین موقعیتی در داستان کار بسیار سختی است. اگر از من بپرسی میگویم که همیشه ساختن نظم در عین بینظمی از سختترین کارهای دنیاست و به نظرم با اتکا بر روزمرگی فرهاد و مرور یک روز از زندگی او بهعنوان مشتی نمونهی خروار تا حدود زیادی از پس این مأموریت بزرگ برآمدهای و دلیل اصلی محبت من به داستان تو این است که تا حد قابل قبولی موفق به بهحکمرساندن این فرض محال شدهای. به نظرم وجود کتابی مثل «هنر عشقورزیدن» برای شخصیتی مثل فرهاد زیادی دمدستی است و انتخاب این عنوان برای پیشبرد داستان زیادی رو است. یعنی بیشتر از اینکه در خدمت داستان باشد در خدمت مقدرات درام است و همین مسئله بیشتر از اینکه به پیشبرد داستان کمک بکند کمی باورپذیری داستان را برای من بهعنوان مخاطب داستان تو دچار مشکل میکند. بهتر است بگویم نویسندهای که تا اینجای کار موفق شده بود با تکنیک نگفتن داستانش را بگوید ناگهان تصمیم گرفت زیادی رو حرفش را به مخاطب بگوید و فقط با انتخاب یک عنوان دوز زیادی از اطلاعات را به مخاطب داد که قراردادهای قبلی داستان مخاطب را آمادهی دریافت اطلاعات به این شکل کپسولی نکرده بود. اما خردهروایت کبوتر. بهنظرم خردهروایت جذابی است اما کبوتر داستان تو زیاد دل به داستان نمیدهد. زیادی کبوتر است زیادی کلمه است، بدون سروصدا، بدون رنگ، بدون آن تکانهای نامنظم و بهیکبارهی سر و آن نگاههای یکبری. کبوتر داستان تو باید همانطور که خودش را در دل فرهاد جا میکند در دل من مخاطب هم جا باز کند. باید همانقدری که برای فرهاد لوندی میکند برای من مخاطب هم لوندی بکند اما این کار را نمیکند. به یکباره من در این داستان برای فرهاد از یک شریک به یک تماشاچی تبدیل میشوم اما این اتفاق در ادامه تا حدودی جبران میشود و دوباره داستان و فرهاد به من اجازهی همراهی میدهند. داستان تو مسئلهای را که مطرح نکرده برطرف میکند. شاید برای یک داستان دیگر این یک نقطهضعف به حساب میآمد اما برای داستان تو اینطور نیست چون خود فرهاد یعنی کسی که داستان از دریچهی ذهن او روایت میشد و از فیلتر او میگذشت هم این مسئله را نمیشناخت و او هم بعد از حلشدن مسئله تازه فهمید که مسئلهاش در ابتدای داستان چه بوده است و چهچیزی خواب شبانه را از چشمهای او ربوده بود. این همان چیزی است که من اسمش را همراهی مخاطب با داستان تو گذاشته بودم و به نظرم داستان تا حدود زیادی از پس آن برآمده بود. میرسیم به مسئلهی اصلی داستانت. به نظرم فرهاد خیلی راحت به نتیجه رسید. خیلی راحت مجاب شد که از حالابهبعد بهجای دانش تئوری به دانش میدانی و تجربی نیاز دارد. این تحول آنقدر راحت برای او اتفاق افتاد که من از خودم میپرسم فرهاد چرا دیروز متحول نشد؟ چرا پریروز متحول نشد؟ چرا این داستان چند روز زودتر اتفاق نیفتاد. یا آدمی که آنقدر راحت راه خودش را پیدا کرد چرا اصلاً به مسئله برخورده بود و چقدر راحت این مسئله برای او حل شد. یعنی از فردای این کشف ساده او موفق شد که شبها با خیال راحت بخواند و دیگر خبری از شببیداری نبود. انتظار من این بود که ماجرای کبوتر فقط یک نیشتر به او بزند و او را در ابتدای مسیر جدیدی قرار بدهد نه اینکه اینقدر راحت متحول بشود. اینجاست که به حق سؤالی برای من مطرح میشود و آن سؤال این است که آدمی که به همین راحتی با غذادادن به یک کبوتر درراهمانده متحول شد چرا در رابطهی عاطفی چندینسالهاش متحول نشد؟ میدانم که پیش خودت جواب میدهی شاید واقعاً بشود. و من هم میدانم که شاید واقعاً بشود. شاید سالهای زندگی عاطفی نتواند کشف و شهودی را که یک لحظهی عاطفی بسیار سبک به همراه دارد، به همراه داشته باشد اما این مسئله به دنیای واقعی مربوط است و دنیای خود توجیهگر داستان باید توجیه مناسبی برای این چرایی در دل خودش داشته باشد. این است که ادعا میکنم آنقدری که شروع و میانهی داستانت را دوست داشتم، پایانبندی را دوست نداشتم چون نظرم این بود که هنوز برای به پایانرسیدن این داستان زود بود و این مسئله باید فقط فرهاد را در مسیر جدیدتری قرار میداد و تازه ما با فرهادی آشنا میشدیم که دنیای ذهنی دچار اولین تهدید شده بود راهحل جدیدی پیش پای او قرار گرفته بود که قرار است یکعمر زندگی او را دستخوش تغییر بکند نه اینکه یکعمر زندگی او به همین راحتی تغییر بکند. به نظرم این داستان باید بلندتر از این باشد. باید ذهنت را بیشتر درگیر کند. باید بیشتر با فرهاد زندگی کنی. باید بیشتر از دریچهی فرهاد به دنیا نگاه بکنی و همراه او تکرار میکنم همراه او این مسیر تغییر را تجربه کنی. اتفاقاً نظرم این است که با بازشدن این دریچهی جدید بر آدمی مثل فرهاد اگر قرار است انتهای داستان تو همینجا باشد، او بیخوابتر از ابتدای داستان باشد.
امیدوارام که توانسته باشم حرفم را بهخوبی منتقل بکنم. منتظرم ببینم برای بهترشدن این داستان چه تصمیمی میگیری و این تصمیم را چطور روی نسخههای بازنویسی داستانت اعمال خواهی کرد. امیدوارم که بهزودی نسخههای دیگری از این داستان را بخوانم. ممنونم که داستانت را برای پایگاه نقد داستان فرستادی.