عنوان داستان : منِ افسون شده
نویسنده داستان : ملیکا لطیفی
در نهان خنده هایم دردی بی پایان است.
همیشه خنده قشنگ، آدم ها را زیبا می کند و باعث زیبایی می شود. دلم می خواهد تمام آدم ها بخندند و شاد باشند. وقتی یکی را میبینم که ناراحت بگویم غصه نخور، هیچی ارزش ناراحتیت را ندارد، هیچی ارزش یک قطره اشکت را ندارد. یک وقت برای آدم های دیگر گریه نکنی، آن آدم ها اگر لیاقتت را داشتند باعث نمی شدند اشک از چشم هایت بیاید. زندگی را سخت نگیر: بگو، بخند، شاد باش، عاشق زندگی کن اما هیچ وقت عاشق نشو.
هیچ عاشق نشدم/ اما نگریستم حال عشاق را/ احوال عجیبی بود/ یقینا هرکه بود ایمان می آورد/ لیکن، من دگر به آینده هر عاشقی ایمان ندارم.
پاییز همیشه دلگیره، مخصوصا بعداز ظهراش، هواش یک جوری که منی که تاحالا عاشق نشدم هم دلم میگیره چه برسه به عاشق های ترک شده. برگ های رنگارنگی که ریخته مثل امید و آرزوی تمام ماهایی است که امید داشتیم زندگی می کنیم و زنده ایم ولی نه؛ افسوس که ما فقط ادای زندگی کردن را در میاوردیم، ادای زنده بودن.
اینجا شهر مرگ است، شهری که برای من ساخته نشده، شهری که متعلق به آن نیستم اما زندانی و مبحوس انم. سرنوشتی که در طالع من است، شهر مرگ است؛ هرچه قدر هم از آن دوری کنم باز هم حکم، برگشتن به آن است. بیهوده نفس می کشم و عمرم را میگذرانم، عمری که در آن به جز اندوه چیزی پیدا نمی شود.
نشستن کنار آدم ها به من حس نامرئی و اضافی بودن میدهد، تصور کن داری حرف میزنی یهو میپرن وسط حرفت و هیچکس ادامه ی حرفت براش مهم نیست یا کاش لاقل همین باشه، بدترینش این که داری حرف میزنی و هرکسی میره سمت کاری و این یعنی اوج بی اهمیتی، اوج اضافی بودن.
تنها حرفی که از خانوادم می شنوم این: از اتاقت بیا بیرون و انقدر تو گوشی نباش.
درسته؛ من با خانوادم زندگی می کنم حتی اتاقمم با خواهرم مشترک ولی من تو اتاقم زندگی می کنم، تمام ساعت ها به جز زمان وعده های غذایی که یکی از قانون های مسخره و کوفتی خونه ی ما، غذا خوردن دور همه.
آخه من چه جوری بغضم را تحمل کنم، چه جوری همون زمان کمی که با خانوادم میگذرانم درحالی که بغض دارد خفم میکند، لبخند بزنم؟! چه جوری غم تو چشمام و گودی زیرچشمم را بپوشانم؟! مدام آب میخورم تا بغضم مثل قرص پایین بره ولی چه قدر؟! تاکی؟! خیلی سخت است که نخواهی خانوادت، همان کسایی که باهاشون زندگی میکنی، از حالت باخبر بشن، نخواهی نگرانشان کنی و مدام نقش بازی کنی.
زندگیم شده گوشی و هندزفری.
میتوانم بدون هندزفری آهنگ گوش کنم اما صدای آدم ها؟!
درسته؛ جسمم روی تخت ولو شده ولی قرار نیست روحمم اینجا باشه. البته روح تیکه شدم، هر روز که از خواب بیدار میشم آروم آروم تیکه های روحم رو جمع میکنم و کنار هم می گذارمشان تا شاید دلشون دلشان بخواهد به زندگی واقعی برگردند؛ اما نه، هزاران تکه ی روحمم دنیای درون را ترجیح میدهند، دنیای خیال. وقت گذراندن و حرف زدن با آدمی که دیگر وجود ندارد را در رویا ترجیح میدهم؛ حتی سکوت، سکوت کردن با آن آدم. مهم این که هست، حالش خوبه کنار من، حتی اگر حالش خوب نباشد باهم حالش را خوب می کنیم.
مچاله کردن خودم روی تخت، بعداز یک هفته بیرون رفتن و دیدن مردگانی متحرک که در پی زندگی واقعی اند؛ زندگی من این است. هنوز هم معتقدم هرکسی را که می بینم باید لبخند بزنم، دلیلی ندارد کسی غم و اندوه من را بفهمد و ناراحت بشود، دلیلی ندارد کسی به خاطر من ناراحت باشد. نمی خواهم حال خوب بقیه را با خودم یکی کنم؛ شاید من حق شاد زیستن را نداشته باشم ولی نمی توانم این حال خوب را از آن ها دریغ کنم.
اصلا دلیل تنهایی منم همین، این که با کسی درمورد دردهام حرف نمیزنم باعث شده به مرور از همه دور بشم. دختر شیطون و خندان و سرحال تبدیل شده به دختری آروم با چشمانی سرخ و پژمرده.
گفته بودم عاشق نشدم ولی دروغ گفتم؛ عاشق شدم فقط نمیخواهم قبول کنم. باور دارم همه چیز خیال بود، یک رویا، رویای کوتاه مدت، خیلی کوتاه اما خیلی بلند.
تمام روزم را تو شبکه های اجتماعی میگذرانم، برای آدم های واقعی زندگیم ارزشی ندارم ولی برعکس، آدم های مجازی خیلی بهم اهمیت می دهند، چون آن ها هم تنها هستند، مثل من.
همه از دنیای واقعی پناه آوردن به دنیای مجازی، جایی که آدم ها می توانند خود واقعیشان باشند، آزادانه حرف بزنند و درک و پذیرفته بشوند.
از جایی به اسم توییتر حرف میزنم؛ شهر مردم تنها و افسرده، پناهگاه اندوه من، میهن آشنایی من و او، آرامگاه پایان یافتن ما.
اسمم رهاست؛ رها از شادی های روزگار.....
با اسم خودم وارد این برنامه شدم با پروفایلی که عکس خودم نبود. نقاشی دختری بی حوصله با چهره ای اندوهگین در انتظار.
اینجا پراز حرف های زده نشده است، آدم ها یک روز شادند یک روز غمگین، یکی به فکر ازدواج و دیگری به فکر خودکشی.
خودم حالم خوب نبود آن هم بی دلیل، هنوز کسی وارد زندگیم نشده بود. آدمی که افسرده است نیازی به دلیل برای حال بدش ندارد ولی خب هیچوقت از کنار پیام آدم هایی که در فکر خودکشی هستند، ساده رد نشدم. بهشون گفتم دنیا هنوز ارزش زیستن دارد، هنوز آدم هایی هستند که دوستت داشته باشند؛ مقاومت داشته باش لاقل برای عزیزانت، تو اگر خودت را بکشی فقط خودت راحت میشی؛ خانوادت چی؟! دوستات؟! یعنی انقدر خودخواهی که حاضری بقیه بخاطر تو نابود شوند؟! سعی کن حالت را خوب کنی، کتاب بخوان، برو بیرون از خانه، با دوستات وقت بگذران و تمام کارهایی که نمی کنم را به آن ها گفتم.
یک شب ساعت های سه، یکی از همین آدم هایی که در فکر خودکشی بود بهم پیام داد؛ حقیقتا نگران شدم، بهش گفتم چیزی شده؟! حالت خوب نیست؟! پیش خودم فکر کردم که ممکنه بخواهد واقعا خودش را بکشد. اینکه میگم ممکنه واقعا خودش را بکشد بخاطر این که وقتی یکی جایی می گوید میخواهم خودکشی کنم یعنی هنوز یکم امید دارم و میخواهم امیدم را بیشتر کنید، یعنی تردید دارم نجاتم بدهید.
جواب داد نگران نباش، حالم خوبه. فقط می خواهم رفیقم باشی، کسی را ندارم که باهاش حرف بزنم، هیچ قصدیم ندارم فقط تنهام؛ همین.
آرزوی مرگ داشت، سابقه ی خودکشی ناموفق آن هم با قرص داشت، اگر معدش را شست و شو نداده بودند قطعا نبود. دو سال از من بزرگ تر یعنی 21 سال بود. رئیس بهترین کارخانه مبل ساز شهرش بود؛ بهترین بود چون علاوه بر ساخت، خودشم مبل ها را طراحی می کرد؛ بهش می گفتم نابغه.
با دختری سه سال در ارتباط بود، عاشقش بود، دقیقا روزی که میخواست خواستگاری کند، دختر را با فرد دیگری میبیند، متوجه شد بهش خیانت شده، به احساساتش، به اعتمادش، به تمام لحظه های آن سه سال و به خودش.
باهم خیلی حرف زدیم، بهش گفتم لیاقتت را نداشته، واقعا هم نداشت که اگر داشت بهش خیانت نمی کرد. تا پنج صبح پای تموم حرف هاش نشستم. آن شب بهم گفت مثل تو مسلمان نیستم، مسیحی ام و خادم کلیسا، تو مشکلی با این قضیه نداری؟! بهش گفتم فرقی نداره که، هرکسی میتواند هر دین و اعتقاداتی داشته باشد. خلاصه از همان شب شد رفیقم و منم شدم رفیقش. هروقت زمان خالی داشت، هرچند زمان کوتاه، به من پیام می داد؛ نمیدانم درمورد چی حرف میزدیم ولی موضوع کم نمی آوردیم. چند روز بعد قرار شد با خانوادم بریم سفر، یعنی قرار بود یک روز در راه باشم بدون خبری از او. سخت می گذشت اما در ذهنم بود، باهاش حرف میزدم و هر اتفاقی که میفتاد را براش تعریف می کردم. وقتی بهش فکر میکردم لبخند از روی لبم کنار نمیرفت؛ انگار داره دلم میلرزه، نه منکرش شو، سرکوبش کن. رها خودت همیشه میگی رفاقت با جنس مخالف خوبه ولی هیچ وقت تو رابطه نباید رفت؛ رابطه پراز دردسر شیرین و تلخ. رها خواهش میکنم سرکوبش کن، یادت نره تو یک دیوار دور خودت ساختی که کسی نزدیکت نشود؛ رها خواهش می کنم.
رسیدیم، آنتن آمد و پیام داده بود؛ رها دوستت دارم. من به آدم هایی که برای ارزشمندند همیشه علاقمو ابراز میکنم.
به اجبار خودم باور کردم که به عنوان رفیق این را گفته؛ جواب دادم منم همینطور رفیق.
تا حالا هیچ پسری من را دوست نداشته برای همینم نمی دانستم حسادتش برای چیه، میدید با پسرهای دیگر حرف میزنم عجیب رفتار میکرد، خشمش را سخت کنترل می کرد، خوشم میومدا ولی خب اذیتم میشدم. با خنده بهش گفتم چرا جوری رفتار میکنی که انگار دوست دخترتم. بحث را عوض کرد؛ حالش به کل تغییر کرد، برگشت به همان حال روز اولش که برای هیچکس مهم نیستم، کسی را ندارم و خیلی تنهام. نمیدانم چرا ولی عصبانی شدم و پرخاشگرانه گفتم چرا فکر میکنی برای کسی مهم نیستی؟! اگر برای من مهم نبودی چند شب با این که میدانی خستم، تا صبح بیدار می ماندم و باهات حرف میزدم؟! پس یعنی برای من مهمی؛ دلیل این حرف ها و فکرها را نمیدانم، معلومه که برای من و خیلی ها مهمی.
بهم گفت ببخشید ناراحتت کردم، از حدم گذشتم، میدانم حسودی کردم؛ ببخشید.
گفتم مهم نیست، رفیقمی؛ خیلی ها دوست ندارند رفیقشان را با کسی شریک شوند.
فکر کردم با این حرفم آرام شده، احساس بدی نداره ولی عصبانی تر شد، گفت:
چرا نمیفهمی، دیگه چه جوری بهت بگم؛ حالا هی میگه رفیق.
سکوت کردم. مغزم در حینی که خفه شده پراز هیاهو بود. انگار مغزم قفل کرده بود، پشتش ازدهام و در انتظار باز شدن قفل.
مدام صدام میکرد؛ رها....رهاااااا....ببخشید....میدانم خراب کردم....میدانم حتی رفاقتمان هم خراب کردم...
هنگ کرده بودم؛ گفتم چی شد؟! گفت خراب کردم.
هم میخواستم هم نمی خواستم؛ دچار تردید شده بودم.
گفتم خراب نکردی، هنوز رفیقمی.
گفت: میشه فراتر از رفیقم باشی؟!
گفتم: نمیدونم، من تمام این سال ها یک دیوار دورم گذاشتم، نمی تونم....
گفت: من دیوار رو شکستم؛ من دوستت دارم، رها واقعا عاشقت شدم. میدونم توام دوسم داری که اگه این نبود اصلا به خودم اجازه نمیدادم بیام جلو.
رها میشه مال من بشی؟!
به خودم گفتم یک بار هم که شده پا بزار روی منطقت، یک بار هم که شده به صدای درونت گوش کن.
+ رها میشه جواب بدی؟! میدونی که قلبم مشکل داره و استرس برام خوب نیست. لعنتی فقط یک کلمه جواب بده.
-باشه.
گفت قلبم و قلبش آروم گرفت.
باورم نمی شد؛ منی که همیشه منطقم حرف اول را میزد، منی که احساساتم همیشه خاک می خورد، قبول کرده بودم. او شده بود خورشید من، دنیای من.
به من میگفت ماه من؛ ماه من چون روشنی بخش روزهای تاریکش بودم.
ساعت سه شب بود، چند روزی درست نخوابیده بودم و چشم هایم تار می دیدند. بعداز چند ساعت بالاخره از هم دل کندیم و بعداز شبت بخیرهای طولانی حرفمان را تمام کردیم.
نمی توانستم باور کنم. برگشتم و دوباره تمام پیام ها را خواندم؛ میشه فراتر از رفیقم بشی؟! میشه مال من بشی؟!
دیدم دوباره پیام داده؛ نوشته بود دلم برات تنگ شده، هنوز هم در صفحه چت من بود.
گفت: چرا نخوابیدی؟!
- داشتم پیام هامون رو میخوندم...
+ منم
اشتیاق زیادی داشتم، به سختی خوابم برد ولی خب کم تراز دو ساعت بعدش بیدار شدم و بهش گفتم الان خوابی ولی من بازم دارم پیام هایمان را میخوانم گفت: منم ولی عجیبه که همزمان بیدار شدیم، من اگه بخوابم خیلی سخت از خواب بیدار میشم.
گفتم نمیتوانم چیزی که اتفاق افتاده را باور کنم. دوباره استرس گرفت؛ فکر کرد همه چیز تمام شده ولی خب من فقط نمیتوانستم درک کنم همین. تا صبح حرف زد و متقاعدم کرد.
در سفر از تمام جاهایی که می رفتم عکس میگرفتم و همه ی اتفاقات را برایش تعریف می کردم؛ انگار واقعا همراه من بود.
چند روز بعد درحالی که باهم حرف میزدیم احساس کردم نگران، فهمیدم یکی از خانم های مسیحی که مروج دین بود را اطلاعات گرفته و ممکن است مقاومت نکند و اسم او و بقیه را بگوید؛ گفت خیلی جای نگرانی نیست چون مدرکی از من ندارند ولی دروغ می گفت چون مروج های دین مسیحی و خادم هایش را اعدام می کنند و من این را نمی دانستم. خیالم راحت بود تا دو روز بعد درحالی که مشتاقانه و بی صبرانه منتظر پیامش بودم، پیام داد.
گفت: رها.... رهااااا... جواب بده.
-جانم.
+هرچیزی از من داری رو پاک کن و من رو از همه جا بلاک کن؛ یک نفر بهم خبر داد اون خانوم اقرار کرده و الان دارن میان دنبالم.
شوکه شده بودم گفتم تو که گفتی بودی مدرکی ازت ندارند و نمی توانند اثبات کنند که گفت متاسفانه خادم بودن نیازی به اثبات ندارد، اسمت کنارش باشد کار تمام است، اعدامی.
وقت زیادی نداشتیم ولی من نمی توانستم خداحافظی کنم؛ داشت فرار می کرد، از کشور خارج میشد و قرار شد تا سه روز بعد از خودش خبر بده.
جمله ی همیشگی و قشنگی داشت که می گفت: هیچ وقت نگو خداحافظ چون هنوزم قراره باهم حرف بزنیم؛ خداحافظ یعنی پایان پس بگو فعلا.
+ دوستت دارم، فعلا.
خیلی سخت بود، شاید آخرین حرفمان باشد، شاید بتواند فرار کند و شاید هم نه...
اعدام.....چه کلمه ی مزخرفی؛یعنی بخاطر اختلاف عقیده انقدر راحت آدم میکشند؟! یعنی انقدر خودخواهند؟!
+ اعدام چیه؟! مردن یعنی چی؟! چرا نمیتونم دردم رو به کسی بگم، چرا نمیتونم این فکر لعنتی رو از خودم دور کنم؟! رها آروم باش، موفق میشه، اون نابغست.
در همان حالتی که نشسته بودم ضعف کردم و بیهوش شدم؛ هیچکس متوجه بیهوشی من نشد، همه گمان کردند به خواب رفتم؛ کاش به خواب زمستانی میرفتم.
چند سوال مدام در ذهنم می چرخید: الان کجاست؟! چند روز گذشته؟! فقط دو ساعته؟! من سه روز چیکار کنم؟! خدایا زنده باشه، من فقط همین رو میخوام، فقط زنده باشه.
الان سه روز گذشته، سه روزی که هر ساعتش یک عمر بود برای من.
+نه، خبری نیست... نکنه مرده؟....نه ، نمرده اون نابغست و فرار کرده؛ قطعا گوشی دستش نیست.
ناامیدترین بودم ولی مدام خودم را گول میزدم اما دیگر تمام است؛ پنج روز گذشته و خبری نیست.
پیام آمد؛ زنده بود، باورم نمیشد. اشک از چشمانم جاری شده بود، دلم میخواست خدارا بغل کنم و بگویم مرسی.
فرار کرده بود ولی هنوز از کشور خارج نشده و در یکی از شهرهای مرزی پنهان شده بود؛ دو روز بعد از کشور به صورت قاچاق خارج میشد.
حالش خیلی بد بود، از خانوادش خبری نداشت، گوشی ها شنود میشد و اوضاع بهم ریخته بود.
زمان زیادی برای حرف زدن نداشتیم فقط گفت: نمیخوام برات دردسر بشه، دیگه نمیتونیم باهم درارتباط باشیم. تو بهترین اتفاق زندگیم بودی، تو آرزوی مرگم رو تبدیل به امید کردی، میخواستم زندگیم رو با تو بسازم؛ اگه میدونستم این اتفاق ها میفته هیچ وقت اعتراف نمی کردم. رها...من خیلی دوستت دارم ولی دیگه نمیشه، هیچ وقت فراموشت نمی کنم.
همان موقع حرفی زد که کاش هیچ وقت نمی گفت: قول میدم اسم بچه خودم رو بزارم رها. اون لحظه فروپاشیدم، نابود شدم. تمام شد؛ تنها اتفاق خوب زندگیم به پایان رسیده بود.
نمی توانستم چیزی بگویم که ناراحت شود چون حالش خوب نبود؛ گفتم امیدوارم همیشه حالت خوب باشه و شاد باشی. خودتم ناراحت نکن، به این فکر کن که میری به کشوری که میتونی خودت باشی، آزادی داری. فقط یادت باشه ازکشور که خارج شدی یک جوری بهم خبر بده لاقل بدونم حالت خوبه.
هیچ وقت فراموشت نمی کنم؛ فعلا قشنگ ترینم.
دقیقا دوماه شده که نیستی؛ گله ای ندارم ازت، نه من و نه تمام اشک هایی که بعد رفتنت سرازیر شدن.
رفتی و منم با خودت بردی؛ از من فقط اشک و بغض با دستانی لرزان مونده. شاید باید به زندگی با تو، توی رویاهام اکتفا کنم. میدونی؛ توی رویاهام همیشه میخندی، همیشه دوسم داری.... توی رویاهام نمیری. شاید باید سرنوشت رو قبول کنم؛ شاید باید زندگی بی توی با تو رو قبول کنم.
میدونی الان حالم خوبه؛ فقط گهگداری دلم بهونه ی تو رو میگیره، دوست داشتم کنارم می موندی و ساعت ها با نگاه به چشم های تو مست میشدم و هیچ وقت به حال خودم برنمیگشتم. بعضی وقت ها دلم برات تنگ میشه؛ برای غرق شدن در امواج زلفان سیاه تو. ناگاه به یادم میای و غم حالم رو تبدیل به لبخندی ملیح می کنی. حالم خوبه؛ فقط... نه گهگداری، نه بعضی وقت ها و نه ناگاه، بلکه تو شدی تموم من افسون شده. من مدام به تو فکر میکنم و گهگداری به خودم، آن هم خود با توام.
میبینی حتی الان هم با تو حرف میزنم، تویی که دیگه نیستی؛ نمیدونم زنده ای، حالت خوبه یا.... فقط امیدوارم دچار من نباشی.
سلام و مهر دوست نادیده.
نویسنده عزیز، اگر خوانندهای داستان شما را بخواند و بپرسد که داستان شما درباره چیست، پاسخ شما به عنوان نگارنده چه چیزی میتواند باشد؟ موضوع و مساله و پرابلم کار چیست؟ ایده یک خطی داستان چیست؟ سوژه انسانی نوشته چیست؟ تم و محتوای در کجا قرار میگیرد؟ هر نوشتهای قبل از پرداخت و بسط آن، بر پایه ایدهای نگاشته میشود. مثلا کسی که داستان «مرگ ایوان ایلیچ» تولستوی را می خواند، میفهمد قضیه کار، درباره مرگ و زندگی یک شخص بوده است و تم نوشته درباره مرگ. بعضا اتفاقات، در درون خودشان، ایدهپرور هستند، اما متاسفانه این نوشته فاقد هر ایدهای است. اگر بخواهید ایده یک خطی داستان را بنویسید چه میگویید؟ یک مثال همیشگی را اساتید داستاننویس در کلاسهایشان، تدریس میکنند که برگرفته از کتاب مورگان فورستر است. مثال درباره تفاوت داستان و پیرنگ است. به نظرم کلیت قصهنویسی در این مثالها توضیح داده شده است. «فورستر» اینگونه بیان میکند: «داستان را به عنوان نقل رشتهای از حوادث که بر حسب توالی زمان ترتیب یافته باشند، تعریف کردیم، پیرنگ نیز نقل حوادث است با تکیه بر موجبیت و روابط علت و معلول. «سلطان مرد و سپس ملکه مرد» داستان است اما «سلطان مرد و پس از چندی ملکه از فرط اندوه درگذشت» پیرنگ است» با توجه به این مثالها، نگارنده، نوشتهاش را چطور دستهبندی میکند؟ در چه حیطهای میگنجاند؟ یک اتفاق تبدیل به داستان نمیشود. اتفاق در پی اتفاق است که داستان میشود. چند کنش سلسلهوار تبدیل به محموعهای واحد میشود که یک قصه را بیان میکند. هیچ اتفاقی خاصی در داستان شما، صورت نگرفته است که مخاطب منتظر اتفاق بعدی باشد. اتفاق خنثی، به عمل و کنش جدید نمیانجامد. اول ایده شکل میگیرد، بعد برای ایده، مکان، زمان، فضا و شخصیت ساخته میشود و بعد از تازه پرداخت درست که نوشته را از آب و گل در میآورد. ساختار هر چیز ساخته یا سامانیافته مثل ساختمان یک گنبد، ترکیب یا رابطه متقابل اجزای یک کل، هر چه به طور قرینه کنار هم گذاشته شده باشد، آرایش اجزاء یا عناصر در کنار هم» و نیز به صورت «یک سیستم پیچیده و بغرنج که با دیدی کلی و نه جزئی مد نظر آید، هر چیز مرکب از اجزاء به طریقی در کنار هم سامانیافته، یک سازمان، رابطه سازمان اجزای متشکله یک اثر هنری یا ادبی» تعریف شود. به طور خلاصه، ساختار یعنی رابطه بین اجزاء و کل. شما جزء (ایده) را نخواستید و کل نیز، به طبع در میماند. دوست عزیز داستان، عوالمی دارد و عواملی. ایدهٔ اولیه، پلات و شخصیت، موقعیت، کنش و الی آخر. داستان «منِ افسون شده» فارغ از تمام المانهای مذکور است. اولین کار داستاننویس برای نوشتن یک داستان خوب، پرسش از ایدهٔ داستان خود است. آیا هر ایدهای تبدیل به داستان میشود؟ آیا هر ایدهای کشش تبدیل شدن به داستان را دارد؟ آیا جذابیت دارد؟ آیا قصه دارد؟ آیا کنش دارد؟ و... داستاننویس «منِ افسون شده»، طرح یک خطی این داستان را چگونه مطرح میکند؟ چه چیزی را بیان میکند؟ چه حالتی و موضوعی را پیش خواننده باز میکند؟ شخصیت کجای این داستان قرار میگیرد؟ و قصه شخصیت چیست؛ و حالاتش؟ مقیاس و متراژ و معیار این آدم وجود داشته در داستان چیست؟ کیست؟ چه میکند؟ بُعد ندارد؟ جسم ندارد؟ رنگ ندارد؟ حالات جسمانی و روانی ندارد؟ تخت است؟ حرکت ندارد؟ مکث ندارد؟ سکوت و سکون ندارد؟ این کشمکش -وجود نداشته در داستان- موقعیت نمیخواهد؟ چه زمانی است؟ کجاست؟ درباره چه شیئ - چونکه موجودیتی ندارد- حرف میزند؟ مادامی که خواننده طرح سوال کند و برای پرسشهایش پاسخ منطقی و دراماتیکی پیدا نکند، قصهای کل گرفته است. اولا هر امر ذهنی، تبدیل به داستان نمیشود و ثانیا هر امر ذهنی تا درست بیان نشود، کنش داستانی نمیشود. برای زنده و جاندار بودن شخصیتها، باید او را دل ماجرایی نشاند، تا اکتش را دید. کنشها، مثل نبضند. به داستان جان میدهند. اتفاقات بیرونی، محرکهی ذهن هستند برای نوشتن داستان. داستاننویس باید از ذهن خارج شود، به بیرون کشیده شود، قصه را صید کند و دوباره و به نحو بهتری آنها را در ذهن، قصهپردای کند. این رفت و برگشت، مستلزم این نکته است که داستاننویس خود را در موقعیت بگذارد، نگه دارد و از آن موقعیت نتیجه خود را بگیرد. این نوشته در حیطه داستان کوتاه قرار نمیگیرد، چون جهان داستانی را رسم نکرده است. تجربه کردن و زیست انسانی، کمکیار هر نویسندهای است. برای اینکه داستانی جدی انگاشته شود از طرف مخاطب، لحن و نثر داستان باید به سمت نوشتاری سوق داشته باشد. در این داستان هر دو - لحن و نثر- گفتاری و به اصطلاح خودمانی هستند. نوشته بیشتر شبیه یادداشتهای روزانه شده تا یک داستان. نثر طوری است که فرق بین دیالوگ و غیرش در این نوشته مشخص نیست. وقتی نوشتهای به زبان محکم و شسته و رفته، پایبند نباشد، حد و اندازهی نوشته تا مرحلهی یادداشتنویسی پایین میآید و مخاطب به راحتی از کنار نوشته خواهد گذشت. زبان داستان، زبان نوشتار است. شکستهنویسی، نوشته را میشکند. فکر میکنیم با یک یادداشت اینستاگرامی طرفیم که نگارنده قصد پست گذاشتن دارد. نثر که نباشد، لحنی نیز در داستان وجود ندارد. شخصیتها سادهانگارانه نوشته میشود و روایت نیز به صورت گفتاری و گذرا از حد گنارش گذشته میشود. هر موضوع و مسالهی جدیای که هم نویسنده قصد بیانش را داشته باشد، چون درست بیان نشده است، مخاطب جدی نمیپندارد. زبان و داستان، لازم و ملزوم یکدیگرند. بگذریم! تم این داستان، نیز تکراری است. مادامی که نویسنده بگوید «همیشه خنده قشنگ، آدم ها را زیبا می کند و باعث زیبایی می شود. دلم می خواهد تمام آدم ها بخندند و شاد باشند. وقتی یکی را میبینم که ناراحت بگویم غصه نخور، هیچی ارزش ناراحتیت را ندارد، هیچی ارزش یک قطره اشکت را ندارد. یک وقت برای آدم های دیگر گریه نکنی، آن آدم ها اگر لیاقتت را داشتند باعث نمی شدند اشک از چشم هایت بیاید. زندگی را سخت نگیر: بگو، بخند، شاد باش، عاشق زندگی کن اما هیچ وقت عاشق نشو.» چیزی در مخاطب ایجاد نمیشود. نه حس عشقی و نه حتی اتفاق عاشقانه. اتفاقات افتاده میشوند. یعنی کنش انسانی صورت میگیرد، کسی عملی میکند و این اکت، تصویری برای مخاطب میسازد. این اتفاق است. گفتن، اتفاق نیست. کنش، اتفاق است. یا به تعبیری «با حلوا حلوا کردن، دهان شیرین نمی شود.» نکته دیگری در این نوشته، حذف است. به راحتی میتوان یک سوم نوشته را حذف کنید. خللی در نوشته ایجاد نمیکند. یکبار امتحان کنید. روی بعضی از پاراگرافها خط بزنید و دوباره بازنویسی کنید. ببینید چه اتفاقی صورت میگیرد. نکته دیگری در این نوشته این است که: اگر نویسنده، با همین فرمانی که دست گرفته است، یک یا حتی دو پاراگراف دیگر به این متن اضافه میکرد، چه اتفاقی میافتاد. این نکته را نیز امتحان کنید. نوشتهای که به راحتی بتوان از آن کم کرد و یا به آن اضافه کرد، هنوز نتوانسته است، خوب نپخته است. یا نمک کم دارد، یا اضافه. بهعنوان یک دوست و کسی که سنش از شما بزرگتر است پیشنهادی دارم -اگر میخواهید واقعا داستاننویس شوید: تا جای ممکن بنشینید و در خلوت و جلوت داستان بخواهید. تابستان نزدیک است. اگر واقعا قصد نوشتن دارید، حالا به هر دلیل و مقصودی و منظوری، شروع کنید از اولین کتاب داستانی که دم دستتان است به خواندن. بعد دوباره برگردید و دوباره شروع کنید به کتاب خوب خواندن. آنوقت است که تازه قلم در دست شما مثل موم میچرخد و به راحتی میتوانید داستان محکم و سرپایی بنویسید. نوشتن داستان، مترصد این است که شما تکنیک نوشتن را یاد بگیرید و در داستانتان آن را به کار ببرید. تکنیک نوشتن هم فقط و فقط از خواندن داستان به دست میاید نه از کتابهای درباره تکنیک. تا داستان نخواندید، داستان ننویسید. داستاننویسی اصلا و ابدا امری ذوقی نیست. صد البته به یادگیری نیاز دارد. دوباره میگویم: اگر قصد دارید به صورت جدی نوشتن را آغاز کنید و دوست دارید اندیشههایتان را در قالب داستان بنویسید، از همین حالا که در حال خواندن داستان هستید، روی این نوشته خط بزنید و آن را کنار بگذارید و شروع کنید به خواندن داستانهای مختلف. بنده نیز در سوادم به شما در همینجا کتاب میکنم. هاکلبری فین و توم سایر از مارک تواین را شروع کنید. و بعد دون کیشوت سروانتس. بعد کتاب دیکنز. سن شما حیف است. راه زیادی و تجربههای مختلفی پیش رو دارید. حیف است. حیف است. حیف است. تصمیم را سریعتر بگیرید. اگر خوب داستان خواندید، قول میدهم حداقل تا ده سال دیگر یک نویسنده مطرح میشوید.