عنوان داستان : یک تکه نان خشک
نویسنده داستان : علیرضا نژادصالحی
مه صبحگاهی سبکی جنگل را فرا گرفته بود. صدای آواز پرندگان غمگینتر از همیشه مینمود. بوی خاک نمدار و درختان جنگلی توی دماغشان میپیچید. سخت گرسنه بودند. آخرین باری که چیزی خورده بودند دو هفتهی پیش بود؛ قبل از سقوط شهر. زن گفت:
«از شدت گرسنگی خوابش برد.»
و به دخترش که روی پایش خوابیده بود اشاره کرد. مرد پرسید: «مطمئنی خوابش برده؟»
زن دستی به صورت دخترک کشید. صورتش خاکی و کثیف بود؛ مثل صورت پدر و مادرش. موهایش چرب و آشفته بود. رنگ صورتش هم پریده بود. زن جواب داد:
«خوابش برده. بیهوش نیست.»
مرد از جا برخاست و گفت:
«برمیگردم شهر.»
زن با آشفتگی گفت:
«شهر؟ مگر عقلت را از دست دادهای؟ دشمن تا الان تمام شهر را گرفته است. محال است زنده برگردی...»
مرد به دخترش، که هنوز هم شک داشت خوابیده یا بیهوش شده، اشاره کرد.
«اگر هم نروم از گرسنگی خواهیم مرد.»
زن سرِ بچه را از روی پایش برداشت و روی زمین گذاشت. دخترک بیچاره بیدار نشد. زن گوشهی پیراهن مرد را گرفت.
«این دیوانگیست. شهر نابود شده و دشمن همهجا هست. هیچ چیز برای خوردن پیدا نمیشود. خودت هم این را میدانی.»
آنها جزو آخرین نفراتی بودند که شهر را ترک کردند. مرد به همراه تعداد زیادی از همشهریهایش تا لحظهی آخر از شهرشان دفاع کردند، اما ضعیفتر از آن بودند که بتوانند با ارتش تا دندان مسلح دشمن مقابله کنند. زن حرفش را تکرار کرد.
«این دیوانگیست.»
مرد در چشمان زن، که نگرانی در آن موج میزد چشم دوخت. دستان زن را گرفت و گفت:
«تا از این جنگل خارج شویم و خودمان را به شهر بعدی برسانیم دو روز طول میکشد.»
نگاهش را از چشمان زن گرفت و به انگشتان دستش خیره شد.
«ممکن است دخترمان از گرسنگی بمیرد.»
زن چانهی شوهرش را گرفت و سرش را بالا آورد. گفت: «مراقب خودت باش. منتظرت میمانیم.»
مرد گفت: «قول بده اگر تا شب برنگشتم، از اینجا بروید.»
منتظر جواب زن نماند. او را محکم بوسید و گفت:
«دوستت دارم...»
زن هم زمزمه کرد: «دوستت دارم.»
چند لحظه بعد مرد در میان انبوه درختان ناپدید شده بود.
به ساعتش که نگاه کرد فهمید سه ساعت تمام راه رفته است. از شهرشان، که تا چند هفتهی پیش صدای آمد و شد خودروها و همهمهی مرد و زن و پیر و جوان در آن شنیده میشد، حالا فقط صدای شلیک گلوله و حرکت تانک در خیابانهایش به گوش میرسید. دیگر از بوی نان و شیرینی تازه خبری نبود؛ بوی خون و دود و باروت میآمد. هر طرف را که نگاه میکرد اتومبیلهای آتش گرفته و فروشگاههای ویران شده و سربازان به خاک افتاده را میدید.
وارد اولین فروشگاه شد و مطابق انتظارش چیزی برای خوردن پیدا نکرد. قفسهها روی زمین پخش بودند. شیشههای شکسته، قوطیهای خالی کنسرو و بوفههای کاملاً خالی، تنها چیزهایی بودند که به چشم میخوردند. از فروشگاه بیرون نیامده بود که یک نفربر به همراه دهها سرباز دشمن وارد خیابان شد. بلافاصله روی زمین دراز کشید و منتظر ماند تا از خیابان خارج شوند. صدایشان را میشنید که به آرامی نزدیک و نزدیکتر میشدند. چند لحظه بعد صداها به قدری واضح بودند که مطمئن بود درست روبروی فروشگاه هستند. دستهایش را در هم قلاب کرد و آرزو کرد که وارد فروشگاه نشوند. از مرگ نمیترسید. نگران گرسنگی فرزندش و تنهایی همسرش بود. تکهای شیشهی شکسته در ران پای چپش نشسته بود و آزارش میداد، اما تکان نمیخورد تا مبادا متوجه حضورش شوند. دقایقی بعد نیروهای دشمن از خیابان خارج شدند. با احتیاط خودش را به ساختمان مسکونیِ روبروی فروشگاه رساند. درون هیچ خانهای چیزی برای خوردن پیدا نکرد؛ یا قطرهای آب برای نوشیدن. زانوهایش میلرزید. پاهایش دیگر تحمل وزنش را نداشتند. احساس میکرد هر لحظه ممکن است استخوانهایش زیر فشار بشکنند. گرسنگی بیش از پیش او را کلافه کرده بود. درون خانهی بعدی که رفت با صحنهی هولناکی روبرو شد. کف اتاق سراسر سرخ بود؛ سرخی تندی که به سیاهی میزد. بویِ آهنِ خونِ دلمه بسته باعث شد عق بزند. اما معدهاش خالیتر از آن بود که چیزی بالا بیاورد. یک مرد جوان، یک زن جوان و دو کودکِ پسر، هم سن و سال دختر خودش، غرق به خون بودند. نوشتهای روی دیوار خانه به چشم میخورد:
«Forgive us. We had to»
دریافت پیام سربازان دشمن است. مشتش را با تمام قدرت به دیوار کوبید، روی زمین نشست و چند دقیقهای یک دل سیر گریه کرد. این خانوادهی چهار نفره، مثل بقیهی اهالی شهر، نقشی در شروع جنگ نداشتند. سربازان دشمن هم همینطور. آنهایی که آغازگر جنگ بودند حتماً در اتاقهایشان نشسته بودند و توی کت و شلوارهای اتو کشیدهیشان نظارهگر ماجرا بودند.
بیش از سه ساعت دیگر به جستوجو ادامه داد. تمام خانهها و مغازهها را زیر و رو کرد و سرانجام در یک فروشگاه، اندازهی یک کفِ دست، نان پیدا کرد. یکی از گوشههایش کپک سبز رنگ داشت. خواست با ناخنش آن را بخراشد، اما نان آنقدری خشک و شکننده بود که با کوچکترین فشاری چندین تکه میشد. نان را با احتیاط در دستش گرفت و از فروشگاه خارج شد. قدمی از در فاصله نگرفته بود که سربازان دشمن را در آن سوی خیابان دید. نفهمید که او را دیدهاند یا نه. به فروشگاه برگشت و در انتهای آن پشت پیشخوانی مخفی شد. قلبش آنقدر تند میزد که با خودش فکر کرد اگر سربازان دشمن کمی دقت کنند حتماً صدای تپشهای قلبش را از توی فروشگاه خواهند شنید! معدهاش میسوخت. احتمالا معدهاش، از شدت گرسنگی، درحال تجزیه شدن بود. به نان توی دستش نگاه کرد که ترک برداشته بود و به دخترش فکر کرد که از شدت گرسنگی... خوابش برده بود یا بیهوش بود؟
صداها که نزدیکتر شد یکی از سربازها گفت:
«I sow someone going to the store.»
نفسش بند آمد؛ او را دیده بودند. صدای قدمهای سرباز دشمن را به خوبی میشنید. رعشه گرفته بود. سرباز وارد فروشگاه شد؛ این را از صدای خرد شدن شیشه زیر پوتینهایش فهمید. یک چیز دیگر را هم فهمید؛ آخرین لحظات عمرش بود. نان را تکهتکه کرد و توی دهانش ریخت. با ولع تمام آن را نصفه نیمه جوید و قورت داد. سرباز دشمن که پشت پیشخوان رسید، مرد چشمهایش را بست و منتظر صدای شلیک شد. ثانیهای بعد صدای شلیک آمد، اما او دردی حس نکرد! صدای شلیک از بیرون فروشگاه بود. سرباز دشمن دوید و صدای پایش به سرعت دور شد. آن بیرون چند ثانیهای صدای شلیک ادامه پیدا کرد و سپس قطع شد. مرد ربع ساعت در فروشگاه مخفی شد. وقتی خیالش از رفتن سربازان دشمن آسوده شد، از فروشگاه بیرون آمد. جوانکی در چند متری فروشگاه روی زمین افتاده بود. خون گرم و تازهاش زمین را سرخ کرده بود. مرد یک ساعت دیگر هم تلاش کرد، اما هیچ چیزی دیگری برای خوردن نیافت؛ حتی یک کفِ دست نانِ خشک...
وقتی به جنگل برگشت چند ساعتی از تاریکی هوا گذشته بود. فکر میکرد همسر و دخترش رفتهاند، اما نرفته بودند. زن با دیدن شوهرش لبخند بیجانی زد، اما از جایش بلند نشد. داشت موهای دخترش را نوازش میکرد. زن به دستان خالی شوهرش خیره شد و گفت:
«خوشحالم که زنده برگشتی.»
مرد به دختر اشاره کرد.
«بیدار نشده است؟»
زن نگاهش را از مرد گرفت و گفت:
«نه. هرگز بیدار نخواهد شد.»
دوست عزیزم سلام. داستان شما را خواندم و در ادامه نکاتی را که در ارتباط با داستان شما به نظرم رسید با شما در میان میگذارم.
« مه صبحگاهی سبکی جنگل را فرا گرفته بود. صدای آواز پرندگان غمگینتر از همیشه مینمود.»
داستان شما اینطور شروع میشود و این لحن که مربوط به جملهی ابتدایی داستان شماست در ادامه کاملاً ناپدید میشود. ادای سادهی همین جملات چه اشکالی داشت؟ سؤالم را اینطور بپرسم که فکر میکردید اینطور گفتن این جملات چه کمکی به داستان میکند؟ چرا وقتی صحبت از نوشتن داستان میشود فکر میکنیم به لحنی ادیبانه احتیاج است؟ و چرا فکر میکنیم تسلط بر لحن ادیبانه کار راحتی است؟
مه سبک صبحگاهی جنگل را در خودش غرق کرده بود. صدای پرندگان از همیشه غمگینتر به نظر میآمد.
مشکل این لحن چیست؟ چرا فکر میکنیم که سادهترین شکل بیان مفاهیم شکل مناسبی برای نوشتن داستان نیست؟
اما در ادامه... مرد از زن میپرسد: «مطمئنی خوابش برده؟» و چند خط بعد همین مرد به زنش میگوید: «اگر هم نروم از گرسنگی خواهیم مرد.» چرا لحن مرد در معاشرت با همسرش از محاوره به معیار در نوسان است؟ چرا یک زن و شوهر باید با زبان معیار با همدیگر صحبت بکنند. شرط موفقیت داستان شما این است که من بهعنوان مخاطب داستان شما با آن احساس راحتی بکنم و شما به همین راحتی و در همان چند خط اولیهی داستان خودتان کاری کردید که من نتوانم با داستان شما احساس راحتی بکنم. دقت بکنید که شما به عنوان نویسنده کیفیت کار خودتان را با تصمیمهایی که در داستان میگیرید برای من مشخص میکنید و دو تصمیم مرگبار در همان ابتدای داستان ممکن است کار را برای شما آنقدری سخت بکند که من قید خواندن داستان شما را بزنم و فرصت بیشتری به آن ندهم.
البته که در ادامه این مسئله کمی حل میشود. اما برسیم به طرح داستان: مردی در کشاکش جنگ زن و بچهاش را در جنگل رها میکند تا برای آنها غذا بیاورد او دست خالی برمیگردد و بچهاش مرده است. این طرح داستان شماست و من خیلی راحت میتوانم از شما بپرسم چرا این داستان را تعریف کردید؟ برای اینکه احساس من مخاطب را لمس بکنید و تحت تأثیر قرار بدهید؟ فرض که این کار را انجام دادیم اما هنوز مسئلهی چرایی روایت داستان شما پابرجاست. چه تحولی در داستان شما اتفاق افتاد؟ داستان شما از کجا به کجا رسید که من مخاطب را مجاب به خواندن آن بکند؟
دلیل اصلی پیش نیامدن ضرورت خواندن این داستان این است که داستان شما در غیاب عناصر داستانی روایت شده است و جای خالی عناصر داستانی از داستان شما یک هیچ بزرگ ساخته است. داستانی که قرار است احساسات من مخاطب را تحریک بکند خالی از هرگونه پل ارتباطی میان من و شخصیتهای داستانی است. من هیچچیزی از داستان شما نمیدانم. من هیچچیزی از شخصیتهای داستان شما نمیدانم. من هیچچیزی از اتمسفر داستان شما نمیدانم. داستان شما قرار است یک داستان ضدجنگ باشد اما من هیچچیزی از جنگ داستان شما نمیدانم. نمیدانم که این جنگ بین کدام دولتهاست؟ این جنگ بر سر چهچیزی است؟ من برای اینکه با داستان شما ارتباط برقرار کنم باید دانستههایم خودم رجوع کنم به آنچیزی که از جنگ تا پیش از داستان شما میدانم و این برای داستان شما یک نقطه ضعف بزرگ محسوب میشود. من قرار است در انتهای داستان شما از مرگ کسی ناراحت بشوم که اسمش را نمیدانم. اسم پدرش را نمیدانم. اسم مادرش را نمیدانم. شرایط زندگی او را نمیدانم. من باید به واسطهی داستان شما از مرگ کسی ناراحت بشوم که هیچچیزی در مورد او نمیدانم و این ناراحتی برای من غیرممکن است. من قرار است از مرگ یک بچه در کشاکش یک جنگ ناراحت بشوم و مرگ هربچهای در هرکجای دنیا حتی در ناز و نعمت هم ناراحتکننده است. میبینید حتی اگر داستانتان را تعریف نمیکردید هم همینقدر ناراحتی وسط بود پس داستان شما چهکار میکرد؟ کار این چند خط روایت چه بود؟ چرا مرد بیچاره را به شهر برگرداندید و بدون هیچ هیجانی دوباره تا جنگل برگرداندید و بچه را کشتید؟ مگر نه اینکه نوشتن داستان شبیه به کشاورزی است؟ به من بگویید که شما در داستانتان چه چیزی کاشتید و چه چیزی برداشت کردید؟
نقش آن تکه نان کپکزده چه بود؟ من باید در داستان نگران چهچیزی میشدم؟ داستان شما چه ضرورتی را برای من ایجاد کرد؟ میبینید داستان شما نمیتواند به هیچکدام از سؤالهای من جواب بدهد و این یعنی یکجای داستان شما میلنگد. مشکل اصلی داستان شما این است که فاقد دوراهیهاست. آدمهای داستان شما تصمیمشان را از قبل گرفتهاند یا بهتر است بگویم نویسنده برای آنها از قبل تصمیم گرفته است. مرد توی جنگل سر دوراهی برگشتن به شهر یا همراهی زن و بچهاش نمیماند. بچه برای زندهماندن یا مردن هیچ تعلیقی نمیسازد. برگشت به شهر مرد هیچ کمکی به داستان نمیکند. میشود خردهروایت برگشت مرد به شهر را پاک کرد و احتمالاً هیچ اتفاقی هم برای داستان نمیافتد چون این داستان برای شکلگیری هنوز یکچیزی کم دارد. این داستان در دل بحران جنگ روایت میشود اما محیط جنگی شما زیادی امنوامان است جای خالی بحران در دل این داستان به خوبی احساس میشود. مخاطب باید شخصیتهای داستان شما را بیشتر بشناسد. باید با آنها احساس نزدیکی بکند. زندهماندن یا نماندن آنها باید برای مخاطب مهم باشد. آنوقت است که تازه ورود بحران به داستان شما میتواند آن را نجات بدهد. مخاطب تازه نگران شخصیتهای داستان شما میشود و با جدیت داستان شما را پیگیری میکند تا بفهمد در انتها چه بلایی بر سر شخصیتهای داستان شما میآید و آیا آنهایی که برای مخاطب مهم شدهاند زنده میمانند یا میمیرند؟ اما میتوانم بگویم در نسخهی فعلی هیچچیزی برای مخاطب مهم نیست. من مخاطب داستان شما هستم. شخصیتهای داستان شما را نمیشناسم. جغرافیای داستان شما را نمیشناسم. و این جنگ بیرمقی که در داستان شما میبینم نمیتواند من را نگران آدمهایی که نمیشناسم بکند. پس شروع بکنید به شناختن شخصیتهای داستانتان، شروع بکنید به شناختن جغرافیای داستانتان، تحول داستانتان را شناسایی بکنید و جواب این سؤال را بدانید که مخاطب بعد پیگیری داستان شما متوجه چهچیزی میشود؟ آنوقت تازه زمان نوشتن نسخهی اولیهی داستان است. نسخهای که قرار است در بازنویسیهای بعدی شکل بگیرد.