عنوان داستان : زندگی الی...
چشمانم را که باز کردم تازه متوجه شدم که در بیمارستان هستم، همه نگران و رنگ و رو پریده بالای سرم هستم، انگار موفق نبودم باز هم همان زندگی لعنتی را باید ادامه بدم، چشمانم را بستم اما صدای اطرافیانم را می شنیدم که با هم نجوا می کردند. دوست نداشتم بشنونم که چه چیزی می گویند. کمی بعد متوجه شدم دکتر با همسرم دارد صحبت می کند که بیشتر مراقبم باشد و چند قلم دارو برایم نوشته و توصیه می کند که به یک روانشناس مراجعه کنم!
یعنی من دیوانه شده ام؟
اره اگر نبودم خب مثل بچه آدم زندگی می کردم!
مگه از زندگی چی می خوام؟
کاش بخوابم نمی تونم فکر کنم دیگه
بعد از یکی دو روز که از بیمارستان مرخص شدم همسر برایم از یک روانشناس وقت گرفته بود من که اصلا دوست نداشتم پیش روانشناس بروم اما نتوانستم مقاومت کنم رفتم.
(از اینجا به بعد جلسات مشاوره و فلش بک به دوران کودکی و نوجوانی راوی داستان پرداخته می شود)
نقد این داستان از : آناهیتا آروان
سلام
هم «زندگی الی...» را خواندم و هم یادداشتی که برای منتقد گذاشته بودید. از اعتماد شما به پایگاه نقد داستان سپاسگزارم. نوشتهاید دوست دارید زندگی پر فراز و نشیب یکی از مراجعان خودتان را به داستان تبدیل کنید و آنچه برای ما فرستادهاید در واقع بخش ابتدایی همان داستان است و میخواهید بدانید بهتر است داستان را از زبان شخصیت اصلی روایت کنید (منظور من راوی) یا از زبان یک نفر دیگر و ... پس میشود گفت با سه پرسش مواجه هستیم: یک اینکه آیا میشود از دیدهها وشنیدهها برای نوشتن داستان استفاده کرد؟ بله میشود و بسیاری از نویسندهها سوژههایشان را از دل دیدهها و شنیدههایشان انتخاب میکنند. قرار نیست همهی ما از تجربههای زیستی مستقیم خودمان برای خلق جهان داستانیمان استفاده کنیم. طبیعی است که ما صاحب تمامی تجربههای تلخ و شیرین روی زمین نیستیم بنابراین علاوه بر تجربههای زیستی و مطالعه، گوش شنوا و چشم بینا داشتن کمک بزرگی است برای نویسنده. مگر بسیاری از داستانهای چند لایه و حیرتانگیز بر شناخت درست و عمیق نویسنده از زندگی و رنج مردان و زنان استوار نیست؟ پس اتفاقا تجربههای دیگران هم منبع خوبی برای یافتن فکر اولیه است اما نکته اینجاست که باید ببینیم سوژهی مورد نظر پتانسیل تبدیل شدن به داستان دارد یا خیر. پرسش دوم این است که اگر بنا را بر این بگذاریم که این افتتاحیهی یک داستان است؛ داستانی که شما صد صفحه از آن را نوشتهاید، آیا شروع خوبی است برای داستان؟ خوب تا زمانی که متن کاملی نداشته باشیم نمیتوانیم دربارهی آن حرف بزنیم. بهتر است داستان کوتاه و کاملی بنویسید که بتوان دربارهاش حرف زد؛ اما آنچه من اینجا میبینم داستان نیست و اگر قرار باشد آن را چند سطر ابتدایی یک داستان به حساب بیاورم میتوانم بگویم اصلا خوب نیست هیچ جاذبهای ندارد و ما را برای دانستن باقی ماجرا تشنه و کنجکاو نمیکند. میدانید آغاز داستان در واقع ویترین نویسنده است که اگر درست و خلاقانه چیده شده باشد میتواند خواننده بیحوصله را هم مثل یک رهگذر شتابزده وادار به درنگ کند. آغاز و پایانبندی دو نقطهی طلایی داستان هستند. به ویژه آغاز داستان یا به اصطلاح همان افتتاحیه که فرصت کوتاهی است برای درگیر کردن مخاطب با جهان داستان. اما پرسش سوم دربارهی زاویهی دید است. داستان را چه کسی قرار است تعریف کند؟ داستان را از چه زاویه دیدی به نمایش بگذاریم؟ اول شخص باشد بهتر است یا دانای کل محدود و یا دانای کل نامحدود و یا دوم شخص و ... گاهی زاویه دید از ابتدا در خود داستان هست به این معنی که نویسنده به شکل حسی و تجربی میداند از چه زاویه دیدی استفاده کند اما گاهی ممکن است دست به آزمایش هم بزند و زاویه دیدهای مختلفی را به کار بگیرد و در نهایت بهترین را انتخاب کند. در هر حال شناخت انواع زاویه دید به شما کمک خواهد کرد و همینطور شناخت ویژگیهای هر زاویه دید و محدودیتهایش. از نظر من بیش و پیش از هر تئوری داستاننویسی خواندن داستانهای خوب است که برای شما راهگشاست. داستانهای خوب فراوان بخوانید و به تمرین و تلاش ادامه بدهید و آثارتان را برای ما بفرستید. منتظر آثار فراوان شما هستیم. برایتان آرزوی موفقیت میکنم.