عنوان داستان : گراند هتل
نویسنده داستان : زهرا فلاح
شا باجی با سازی در دستش به ورودی هتل رسید دست روی دیوار کوب های چوبی آن کشید به سمت تالارِدستِ راستی چرخید تالاری که به ایوان منتهی میشد، گرمای خوشایندی به صورتش خورد و پوستش را که از سرما مورمور شده بود کمی گرم کرد. یکی از پیشخدمتها جلو دوید
- دِ، کجا سرتو انداختی پایین با اون کفشای گلی، انگار از آب چین اومده، پاپتی
- اینجا ده نی شهره، مگه نمیبینی برف میاد صاب مردهها رو بیرون در آرم؟
زیر لب با خودش غرید
- نمیدونم رئیسو جادوجنبل کرده چیه، آدم با دست و پای هم نیس بگی کاری ازش برمیاد
کفشهایش را درآورد و کف آنها را بههم چسباند، زیر یکی از ستونهای چوبی نشست و کفشهایش را زیر رانش گذاشت شروع کرد به کوک کردن سازش. نگاهش به رفتوآمدها بود، یک زن و مرد جوان از پلههای چوبی انتهای سالن پایین رفتند و وارد حیاط شدند شاخههای درختها زیر برفها شانه خم کرده بودند کموبیش میزها پر بودند، تکنفره یا دونفره اما نگاه او روی هوشنگ ثابت ماند مشغول سالات بود غرق بازی، سیگارهایی که پشت هم میکشید میز آنها را در هالهای از دود فرو برده بود، شا باجی به هوای او اینجا میآمد از وقتیکه فهمید اینجا پاتوق عصرهایش است. ولی هیچکس باورش نمیشد این زن صافوساده با چه نیتی هر روز ساز زدن را بهانه میکند و اینجا میآید وگرنه او را با این ضعف ریال چه به گراند هتل، جاییکه محل رفتوآمد بزرگان بود. کمان را روی سیمها کشید صدای جیغ آنها بلند شد حرکت دستش را تندتر کرد سرها به طرفش چرخید اما دیگر برای بقیه عادی شده بود حتی شاید عادت هم کرده بودند الا آنها که اولینبار بود به اینجا میآمدند. چشم به سقف دوخت سقف طاقی با قوس وقزحهای خمیده تا نیش اشک به صورتش راه باز نکند، از خودش متنفر شد چرا هنوز خاطرخواهی او از سرش نیفتاد بود؟
- شاباجی تا اون سازت کوک شه چشوچارت به این میز باشه من میرم جائی برمیگردم، با یه خانم ظریف مریض حالائی قرار دارم
- باز آبترترو بستی به اون خیکت میخوای واسه دختر بدبخت چاپ بزنی؟
- اگه ناراحتی میخوای کنسل کنم تو یه افتخار مصاحبت به من بدی ظالمبلا
شاباجی بدون معطلی تای کفشش را به طرف او پرت کرد، مردِ زاغ همانطور که داشت خندهاش را کنترل میکرد از جا بلند شد دستی به لباس فاستونیاش کشید از پلههای چوبی داشت بالا میرفت صدایی را از یکی از میزها شنید اما به طرفش برنگشت
- عارت نمیشه دادا با این ضعیفه شوخی میکنی؟
خانمی با کت و دامن سبز مغزپستهای برتن و لچکی که موهایش را زیر آن جمع کرده بود به طرفش آمد یک دست از همان لباسها که تنش بود بهطرف شاباجی گرفت
- بیا خاله چاقچولی لباساتو با اینا عوض کن، رئیس داده گفته رو زمینم نشین یه صندلی میذارم اون طرف سالن برو اونجا
رفتار دختر، بابِ طبعِ شاباجی نبود با دست موهای فرفریاش را که از روسری بیرونزده بود پشت گوشش رد کرد، آستینهای پیراهن گلدارش را تا مچ پایین کشید با چشمان قهوهای و گونههای سرخش وراندازش کرد، نمیتوانست مخالفت کند چند هفته پیش که برای اولینبار قدم به این جا گذاشت رئیس به شرطی قبول کرد بماند که لباس یکدست با بقیه بپوشد و جای مخصوصی که برایش در نظر گرفتهاند بنشیند وگرنه باید میرفت هنوز کارش تمام نشده بود خیلی دلش میخواست چند فحش آبنکشیده به این دختر زارونزار میداد اما باید میماند و کارش را تمام میکرد، بلند شد پشت سر دختر راه افتاد از قسمت تالارها گذشتند و به ردیف اتاقها رسیدند دختر با آنکه بهسختی با کفشهای پاشنهبلند راه میرفت اما خودش را از تکوتا نمیانداخت سینهاش را جلو داده بود و سعی میکرد صاف بایستد، درِ یکی از اتاقها را باز کرد - برو اون تو بپوش
از اتاق بیرون آمد در جای مخصوصش نشست از اینجا هوشنگ را خوب میدید سعی کرد افکارش را سروسامان دهد و دوباره شروع به نواختن کرد، پشت میز روبرویاش یک نفر نشسته بود، مرد زاغ که تا چند دقیقه پیش طبقه بالا بود از پلهها پایین آمد خیلی مشوش بود سر جای قبلیاش برنگشت چشمهایش کم مانده بود از حدقه بیرون بزند اطراف را نگاه کرد تا مطمئن شود کسی زاغ سیاهش را چوب نمیزند چند نفس عمیق کشید نگاهی به میزها انداخت و آمد پشت همان میز روبهرویی شاباجی نشست
- بیا بیرون از تو اون روزنامه داداش
کمی صدایش را پایین آورد آرنجش را رویمیز گذاشت و انگشتانش را دو طرف دهانش حلقه کرد طوری که کسی متوجه صحبتهایش نشود
- چرا پشت میز همیشگی ننشستی؟
روزنامه را به طرفش گرفت
- نخواستم کسی بهمون حساس بشه البته با این تیتری که تو زدی فعلا کاری باهات ندارن
- این خبرِ فرمانده شدنشه ندیدی روزنامههای دیگه چی زدن؟ " ظهور شاید اتفاقی صعود یقیناً مقاومتپذیر"
لبخند کجی گوشهی لبش نشست دستی به صورت بیمویش کشید سرش را نزدیکتر برد - میدونی الان بالا چی شنیدم؟ میدونی کیا پشت کودتای سوم اسفند پارسال بودن؟
لبهای نفر مقابلش بهمعنای نمیدانم پایین آمد
- بیست و سه دی، همین رضا قزاق با اون مردک آیرونساید تو همین هتل جلسه داشتن کلنل باقرخان و المایس هم بودن
مرد زاغ با دیدن تعجب دوستش پیروزمندانه سخنانش را ادامه داد
- منم اول مثل تو تعجب کردم یارو آیرونساید به رضا قزاق گفته اگه تو قدرتو دست بگیری مخالفتی نداریم، خدمتکاری که اینا رو شنیده بود اون روز هیچی ازشون نفهمیده بود نمیدونست قراره چیکار کنن بعدشم که از همین قزوین قشونکشی کردن طرفِ تهران
- معلوم بود این اتفاق دیر یا زود میافته از همون دوازده سال پیش که مجلس رو به توپ بستن، تا بعدش که جنبش جنگل راه افتاد همه میدونستن شاه بیکفایته، فقط آیرونساید این رضا قزاق رو چجوری پیدا کرده؟
- کارِ اردشیر ریپورتره، میشناسیش؟ تابعیت انگلیسی داره، خبرنگاره
- این رو هم خدمتکارِ اینجا گفت؟
- نه، اونو از یکی از همکارام شنیدم که از نزدیک باهاش سر و سر داره
- خیلیها امید دارن این رضا قزاق که حالا فرماندهکل قوا شده یه تکونی به مملکت بده
- یارو نه سواد داره نه چی فقط عروسک دست انگلیسیهاست هر طور بخوان میرقصوننش، این مملکت تا روپای خودش واینسته مملکت نمیشه
شاباجی در حالوهوای خودش بود فضا را پرکرده بود از صدای سازش، به این فکر میکرد که درددلهایش از سازش بیرون میآید همین است که به دل همه مینشیند همه درد را میشناسند. هر دردی در قلبش حفرهای درست کرده بود که با هیچچیز پر نمیشد جز گرفتن انتقام، گمان میکرد انتقام جای خالی حفرهها را پر میکند و دلش آرام میشود، چشمش به ضربی سقف بود کاش سقفی هم بالای سر او بود که مال خودش بود، یاد ضجه مورههایش افتاد، بار آخر که هوشنگ او را از خانه بیرون کرد بدون آنکه حتی یک پاپاسی کف دستش بگذارد، بهانهاش بچه بود بار اول که طلاقش داد به خانهی پدرش برگشت مادرش سر زا رفته بود، چندسالی پیش او ماند اما بعد از اینکه هوشنگ از بچهدار شدن زن دوم هم ناامید شد دوباره سراغش آمد و عقدش کرد آن زن هم نماند. خوشحال بود از اینکه هوشنگ سرش به سنگ خورده و حالا فهمیده که ایراد از خود اوست اما زیاد نگذشته بود که دوباره به سرش افتاد سراغ زن بعدی برود و بازهم او برگشت کنار پدرش. زن دوم وقتیکه فهمید هوشنگ اجاقکور است پا به فرار گذاشت و چون هیچکس تحمل این ظالم را نداشت دوباره رفت سراغش و به خانه برش گرداند اینبار بااینکه دلش از او گرفته بود و غروری برایش نمانده بود با این حال تحمل حرف مردم سخت بود خود را به طبل بیعاری زد و دوباره برگشت دلش قرص بود که دیگر پای زنی به این خانه باز نمیشود اما روزیکه هوشنگ به خانه آمد و گفت طالعبین در تالعاش بچهای دیده نفهمید این دروغ شاخدار را چه کسی به او گفته اما وقتی پای خواهرزادهی اسکندر پاانداز به خانهاش باز شد فاتحه زندگیاش را خواند اینبار پدر و خانهی پدری در کار نبود سه سال پیش در بحبوحه قحطی وبا از پا درش آورد. هوشنگی که تا دیروز غاز چران بود و سهمالارث خواهرهایش را بالا کشیده بود حالا به مقام و منصبی رسیده بود قزاق شده برای خودش اعتباری بههم زده بود و این را مدیون اسکندر پاانداز میدانست که به واسطه یکی از آشناهایش این کار را برای او جور کرد و با وجود خواهرزادهاش به همراه دو تا بچه از شوهر قبلیاش که زن او شده بود بچهدار شدن هم از سرش افتاد. با یادآوری این اتفاقها قلبش پر از آتش شد و سوخت آوارگیهای این چند وقت یادش آمد از اینکه زورش نمیرسید تا انتقامش را از هوشنگ بگیرد از خودش متنفر بود. با صدای دادوبیداد از فکر بیرون آمد از ساز زدن دست کشید مردی با سبیلهای پرپشتی که پشت لبش پیچوتاب خورده بود یقه هوشنگ را گرفت با یک ضرب بلندش کرد، صندلی با صدای بلندی به زمین افتاد
- چته خار شکی؟ خودتو نساختی؟ افسار پاره کردی؟
- افسارو تو پاره کردی تاپه، اون روز بعد باخت زار زدی چند روز دیگه پولتو میدم حالا اینجا با خیال راحت نشستی چاچولباز
هوشنگ با فاتفاتهای که از دهانش بیرون آمد دست کرد و از جیبش دستهای پول بیرون کشید و بهطرف مرد سبیل کلفت گرفت با دیدن پولها چشمانش برقی زد یقهاش را رها کرد و بیرون رفت. هوشنگ فوری خودش را جمعوجور کرد یک قهوه سفارش داد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، شاباجی سریع از جا پرید و بهطرف یکی از اتاقها رفت که آنجا قهوه درست میکردند جلو رفت فنجان را از خدمتکار گرفت دختر با تعجب از کار او بازهم قهوه را به او داد به گمانش شاید شاباجی با پوشیدن این لباسها سر ذوق آمده و میخواهد کمکش کند. شاباجی با تردید نزدیک شد فنجان را رویمیز گذاشت هوشنگ سرش را بلند کرد با دیدنش پوزخندی زد
- چیه افتادی دنبالم موسموس میکنی دیگه تو خواب ببینی زنم شدی
- هیچ دلم نمیخواد اسم یه جهنمی روم باشه ننهت تو رو عاق کرده بدبخت، توی نااهل با کارات دق مرگش کردی، به همین زودیا میری جهنم
احساس پیروزی جای نفرت را در قلبش گرفت از امروز آرام میشد میخواست همینجا بماند ساز بزند پول خوبی به او میدادند اما چند روز بعد که خبر مرگ هوشنگ در محله پیچید فهمید که داراشکنه کار خودش را کرده، قهقهه زد خندید، آنقدر که توان از تنش رفت و روی زمین افتاد، دیگر نه دست به ساز زد و نه آن آدم سابق شد در کوچهها پرسه زنان داد میزد و هوشنگ را صدا میکرد هرکس میگفت او مرده به باد کتکش میگرفت هیچکس نفهمید آن روز هوشنگ با آن سمی که شاباجی درون قهوهاش ریخت مرد اما همه دانستند دیگر حال شاباجی جا نمیآید و همه از آن به بعد شاباجی خُله صدایش میکردند.
دوست عزیز سلام داستان شما را خواندم و نکات مهمی به بهانهی داستان شما به ذهنم رسید که بهتر دیدم آنها را با شما در میان بگذارم. صحبتم را با یک سؤال شروع میکنم. میدانید وظیفهی شما بهعنوان داستاننویس در قبال داستانی که مینویسید چهچیزی است؟ لطفاً پیش از آنکه جواب من را بخوانید با دقت به سؤال فکر کنید و بهترین جوابی را که برای آن سراغ دارید به خودتان بگویید. شما باید برای داستانتان بهترین تصمیمها را بگیرید. در حقیقت این تصمیمهای شما هستند که کیفیت داستان شما و عیار آن را مشخص میکنند پس برای گرفتن این تصمیمها باید تمام دانش داستاننویسیتان را به کار ببرید و بهترین تصمیمها را برای داستانتان بگیرید. اما منظور از تصمیمگرفتن چیست؟ در ادامه و با توجه به داستان شما سعی میکنم به سادهترین شکل ممکن توضیح که شما چه تصمیمهای اشتباهی برای داستانتان گرفتهاید و با عدم پایبندی به این داستان چه خسارتهایی را به داستانتان وارد کردهاید.
داستان شاباجی داستان زنی است که به بهانهی ساززدن مدام به گراند هتل سر میزند تا شوهر سابقش را ببیند و در یکی از دیدارها که اتفاقاً بازهی زمانی انتخابی شما برای داستانتان هم هست او شوهرش را به قتل میرساند.
اولین تصمیم شما برای این داستان این است که چهکسی باید آن را تعریف بکند؟ این انتخاب برای داستان انتخاب بسیاربسیار مهمی است چون هر راوی امکاناتی دارد و محدودیتهایی. شما باید با سبکسنگینکردن این امکانات و محدودیتهای راویهای مختلف پیش خودتان سبکسنگین بکنید و ببینید کدام راوی بدون آنکه از نظرگاه خودش تخطی بکند بیشتر از دیگران میتواند وظیفهی روایت داستان شما را بهصورت تمام و کمال به عهده بگیرد؟ انتخاب شما راوی سومشخص مفسری است که محدود به ذهن قهرمان داستان یا همان شاباجی است. این محدودیت به ذهن شاباجی را از لحن راوی تشخیص میدهم که بهظاهر تا حد ممکن به لحن خود شاباجی شبیه است. اما نظرم این است که این راوی در طول داستان بسیاری از قراردادهای مربوط به خودش را نادیده میگیرد. گاهی شاباجی را رها میکند و به توصیف اتفاقهای پیرامون او میپردازد چون بدون توصیف این اتفاقها داستان کامل نمیشود و نویسنده بهانهای برای حضور شاباجی در آن لحظات در دل داستانش تدارک ندیده است. از طرفی چون هیچ تلاشی در جهت شخصیتپردازی شاباجی در طول داستان انجام نشده است پس ما هیچ شناختی نسبت به شاباجی نداریم و این شناخت ناقص نه در دل داستان که در ذهن نویسنده هم هست و در بیشتر داستان این نویسنده است که جای شاباجی فکر میکند و فکر او باعث میشود که راوی بدون پشتوانه از دایرهی واژگانی استفاده بکند که بیشتر از آنکه به شاباجی مربوط باشد به شعف نویسنده در استفادهی بدون پشتوانه از این دایرهی واژگان مربوط است. چرا شاباجی ساززدن بلد است؟ شاباجی از چه خانوادهای است؟ چرا شاباجی نتوانسته در تمام این سالها هوشنگ را فراموش بکند؟ چه میشود که تصمیم به کشتن هوشنگ میگیرد؟ چرا این راه را برای کشتن هوشنگ انتخاب میکند؟ داستان شما باید به همهی این سؤالها جواب بدهد. نخ تسبیح پاسخ به این سؤالها باید شناخت ما بهعنوان مخاطب از شخصیت شاباجی باشد اما متأسفانه این اتفاق در داستان شما نمیافتد. داستان شما فقط تعریف میکند و ما بهعنوان مخاطب چارهای جز قبولکردن نداریم. انگار که داستان شما با روایت اشتباهش به مخاطب میگوید همین است که هست. من برای تو تعریف میکنم و تو چارهای جز قبولکردن نداری. تو اجازهی تفحصکردن در دل من را نداری. همین است که به اندازهی یک پاراگراف راوی هوس میکند شاباجی را رها کند و به گفتگوی میان دو شخصیت دیگر بپردازد چون راوی با نه قراردادهای مربوط به خودش را میشناسد و نه به همان قراردادهای مندرآوردیاش پایبند است.
اما نکتهی بعدی نرخ روایت است. نرخ روایت یعنی چه؟ داستان شما در صورتی که نرخ موزونی برای روایت خودش داشته باشد شبیه به شربتی میشود که خوب هم خورده است اما اگر نرخ مناسبی برای روایت خودش نداشته باشد شبیه شربتی میشود که هم نخورده است. اول مزهی آب میدهد و در انتها شهد همنخوردهای که آن پایین تهنشین شده است از شدت شیرینی دل را میزند. این ناموزونبودن نرخ روایت که ارتباط تنگاتنگی با انتخاب بازهی زمانی داستان دارد در داستان شما بهشدت به چشم میخورد و تبدیل به بزرگترین نقطهضعف آن شده است. داستانی که از سر حوصله شروع میشود و در ابتدا سعی میکند همهی جزئیات را تا حد ممکن با مخاطب در میان بگذارد، در یکسوم پایانی شتابی بدون پشتوانه میگیرد. راوی شروع میکند بدون هیچ بهانه و انگیزهای گذشته را تعریف میکند. با فلشبکهایی که کاملاً از بدنهی داستان جدا ماندهاند، شتابزده و با عجله گذشته را تعریف میکند چون فکر میکند بدون دانستن گذشتهی هوشنگ و شاباجی مخاطب موفق به فهمیدن داستان نمیشود. راوی درست فکر میکند اما یکسوم انتهایی برای کاملکردن داستان زیادی دیر است. فلشبک از دل زمان حال احتیاج به بهانهای محکمهپسند در زمان حال دارد یعنی باید اتفاقی در زمان حال بیفند که راوی را مجبور به مرور گذشته و برگشت به زمان حال بکند. در غیر این صورت ما با یک روایت بدون پشتوانه سروکار داریم. اگر بخواهم به سادهترین شکل ممکن بگویم داستان شما در دوسوم ابتدایی هیچ ضرورتی نمیبیند که خودش را برای مخاطب تعریف بکند و همهی گفتنیها را برای یکسوم پایانی گذاشته است. همین میشود که در مواجههی اول اینقدر شتابزده به نظر میرسد چون وقت روایت راوی در حال تمامشدن است و او هیچچیز را نگفته است و مجبور میشود با روایتی عجولانه به گذشته سفر بکند و نگفتهها را عجلهعجله بگوید و بعد برای علامت سؤالی که مطرح کرده پاسخی به مخاطب بدهد و در نتیجه با یک پایانبندی خلقالساعه شاباجی را مجبور به کشتن هوشنگ بکند و فقط در انتهای متنش یک نقطه بگذارد. اگر از من بپرسید باید بگویم که همهی تلاش شما برای روایت این داستان باید در جهت این باشد که به مخاطب توضیح بدهید چه میشود که شاباجی تصمیم به کشتن شوهرش میگیرد در صورتی که پیش از شروعشدن داستان شما انگار شاباجی تصمیم خودش را گرفته است. بهتر است بگویم داستان شما پیش از شروعشدن تمام شده است و هیچ دلیلی برای روایت آن وجود ندارد. چون شما تصمیمهای حیاتی مربوط به داستانتان را خیلی عجولانه گرفتهاید همهی وسواستان را در این داستان بر لحن و دایرهی واژگان راوی گذاشتهاید و چون این کار را در غیاب شخصیتپردازی انجام دادهاید پس اتفاقی که باید در داستان شما بیفتد بههیچ وجه نیفتاده است. داستان اگر در عمق شکل نگیرد هیچ اتفاقی در سطح آن نخواهد افتاد.
یک سؤال مهم دیگر هم دارم: چرا به نظرتان آمد راوی سوم شخص محدود بهذهن بهتر دیالوگهایش را نمایشی بگوید؟ آن هم وقتی که نمایشی اداکردن این دیالوگها هیچ کمک زیباییشناسانهای به داستان نمیکند و فقط آن را گنگ میکند. سؤال دیگرم این است که چرا همهی شخصیتها دیالوگهایش را با لحن راوی میگوید یا بهتر است بگویم چرا همهی شخصیتهای داستان شما شبیه راوی حرف میزنند؟ اینجاست که میگویم آن چیزی که باید نقطهی قوت داستان شما میشد تبدیل به نقطهضعف آن شده است. این دومین داستانی بود که از شما میخواندم و گفتنیها را قبل از این به شما گفته بودم هنوز هم نظرم این است که شما نویسندهی خیلی خوبی هستید اما از توان نویسندگیتان در جای اشتباهی از داستان استفاده میکنید. شما دنبال زورآزمایی در دنیای داستان هستید و این اتفاق زیاد به نفع شما نیست. امیدوارم که در آیندهی نزدیک نسخههای بهتری از داستان گراند هتل را بخوانم. ممنونم.