عنوان داستان : بر لب گور
نویسنده داستان : مجتبی رنجبر
اوایل هفته بود امامزاده در گرمای تابستان خلوت بود و ارواح هنرمندان مدفون در آن فرصتی داشتند تا از قبور خود بیرون بیایند و در کنار همدم و همسایه خود بنشینند و نفسی چاق کنند و گپ و گفتی داشته باشند، پنجشنبه نبود اما احمد محمود نمی دانست که این اجازه برای آزادی به خاطر چیست، هنرمندان زیادی آنجا دفن شده بودند، شاید کسی از خویشان او یا هنرمندی دیگر، خیرات و مبراتی نثار آنها کرده اند که باعث شده امروز اینچنین خوش و خرم نور آفتاب را ببینند، نوری که با وجود امامزاده طاهر دو برابر شده بود، همدم و همسایه او احمد شاملو بود، از شاعران برجسته ای که مبدع شعر سپید بود، احمد محمود آرام به طرف او خزید و دست بر شانه اش زد و گفت: «می بینی شاملو جان، چه سکوت خوب و معناداری اینجا حاکمه، نمیدانم این همسایگی ما به خاطر این است که هم نام هستیم یا اینکه از لحاظ فکری قرابتی داریم؟! هرچه هست الان که با هم صحبت می کنیم ناراحت و نگرانم، نگران از فرو ریختن خانه ای که سالها آنجا زندگی کرده ام، آنجا بود که دست به قلم بردم و طعم خوب زندگی را چشیدم، اما الان از بیخ و بن کنده اند، امروز که به من نشان دادند حالم ناجور شد، ما که چیزی ننوشتیم که مستوجب این بی حرمتی باشیم. احمد محمود با گفتن این جملات خود را تکانی داد و سعی کرد کنار درختی بنشیند و زل بزند به گنبد امامزاده، مکان خوبی بود، پر از درخت و معنویت خاصی که در سایه حضور امامزاده طاهر ایجاد شده بود، قبرستان مشرف به امامزاده بود و او و احمد شاملو همسایه بودند، احمد شاملو مصاحب و همسایه او هنوز در فکر بود، فیلتر سیگاری نصف و نیمه را برداشت به امید اینکه روشن باشد و بتواند پکی بزند، اما مایوس شد و آهی از ته دل کشید. با اینکه میل به سخن گفتن نداشت با اکراه رو به احمد محمود کرد و گفت: زمانی شعر سپید می نوشتم و فکر می کردم برای خودم کسی هستم، اما الان گورم تاریک تاریک است، مبارزاتی هم که داشتم به دردم نخورد همه را به حساب خودخواهی و منیت و خودنمایی نوشتند، خیلی در عذابم، هیچ چیزی عایدم نشد نه در دنیا و نه اینجا. این حجم از سرخوردگی کلافه ام می کند" از لب گور به سختی برخاست و نگاهی به سنگ قبرش کرد، تهی بود و ساده، دلش سوخت، برای خودش گریست. چقدر از خودش دور بود. شنیده بود وقتی آدم ها می میرند جوان تر می شوند اما او هنوز هم پیر بود و از بیماری دیابت که منجر به قطع شدنش پایش شده بود رنج می برد، یاد این شعرش افتاد
« گر بدینسان زیست باید پست
من چه بیشرمم اگر فانوسِ عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچهی بنبست.
گر بدینسان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمانِ خود، چون کوه
یادگاری جاودانه، بر ترازِ بیبقایِ خاک»
در مقابل احمد محمود سرزنده تر بود، شق و رق بر درخت تکیه داده بود و متعجب به شاملو نگاه می کرد شاید دوست داشت با گلشیری، مختاری، پوینده و یا آغاسی و مازیار همسایه و قرین باشد، از اخم و سکوت شاملو چندان خوشش نمی آمد و حتی سعی داشت طعنه ای به او هم بزند اما جلوی خودش را گرفت.نیم نگاهی به قبرهای اطراف و هنرمندان انداخت، آغاسی حس گرفته بود و به زیبایی واویلا لیلی می خواند، هنرمندان زن و مرد می رقصیدند و مازیار با آغاسی همراهی می کرد، باورش نمی شد که آنها اجازه همچین کارهایی داشته باشند هرچند رقصشان مثل سماع صوفیه بود و شاید هم رقص نبود و در نگاه او اینطور ظاهر می شد، بیش از پیش دلش گرفت و با اخم و تخم به شاملو گفت: حالا که اینجا هستیم ادای فیلسوف ها و شاعرها را در نیار، خودمانی حرف بزن، ببین آنها چه کیفی می کنند، کاش ما هم آنجا بودیم» و آهی از ته دل کشید. شاملو از حرف های احمد محمود بسیار ناراحت شد، دوست نداشت با او هم کلام شود با اینکه می دانست آنجا و در آن دنیا این بحث و دعواها جایی ندارد نگاه طعنه آمیزی به او کرد و با اکراه و آهسته گفت: سر به سر من نذار، حوصله این حرف ها رو ندارم. شاملو از وقتی مرده بود بسیار احساس تنهایی می کرد، شعرهایش نیز حالش را بدتر می کرد، همیشه با خودش و در خودش درگیر بود، درگیر افکار در هم و برهم و داستان های بی سر و ته. از همه چیز بیزار بود حتی از قبر محمود نیز تنفر داشت، حسادت در قاموسش جایی نداشت اما نسبت به قبر او حالت غبطه آمیزی داشت، قبر او خوش و طرح و نقشه بود و شعری در وصف پدر بر رویش حک کرده بودند، ولی شاملو هیچ کس را نداشت، همین مسائل ریز هم او را اذیت می کرد. اما احمد محمود داستان سرای خوش مشربی بود و همیشه دوست داشت شاد باشد، با اینکه داستان های معنادار و اجتماعی زیادی نگاشته بود اما در دلش شوری جنوبی وجود داشت، خونگرم بود، و از این رفتار شاملو دلزده و دلگیر شده بود. برای همین در حالی که دو دست را به پشتش قلاب کرده بود با ناراحتی از جایش بلند شد و به طرف قبر گلشیری رفت، گلشیری که از تاثیرگذارترین داستان نویسان معاصر بود هنوز اجازه حضور نیافته بود و یا شاید اجازه داشت به جای بهتری برود و سیر کند، احمد محمود می خواست از او گله کند و بخواهد تا جواب شاملو را بدهد، اما چون نتوانست مستمسکی پیدا کند به شاملو گفت: ببین همسایه ما جنوبی ها زیاد اهل غم و ناراحتی نیستیم، سعی کن اینجا خوش باشی، با این رویه هم خودت را اذیت میکنی هم من را. شاملو پشت به او چمباتمه زده بود و روی قبرش نشسته بود، جوابی نداشت و حوصله ای برایش نمانده بود، از نظر او جواب دادن به مخاطب سمج به معنای اهمیت دادن به اوست، به همین خاطر سکوت کرد و همچنان بر لب گور نشست… او شاعر کوچکی نبود اما این رفتارش احمد محمود را افسرده می کرد، با اینکه احمد محمود خود نویسنده توانمندی بود اما در این برزخ نمی خواست به اشعار ناامیدکننده شاملو گوش دهد، شاملو فقط به خودش فکر می کرد و اینبار از روزهای پیش نیز رفتار عجیب تری داشت، به گنبد امامزاده خیره می شد، از وقتی که اینجا خفته اند امامزاده به دیدارشان نیامده و آنها نیز اجازه ملاقات با او را نداشته اند. شاملو که از درد پا رنجور بود و این درد همچنان با وجود رها شدن از جسم مادی اش در روحش جاری و ساری بود به سمت امامزاده رفت، اینبار افتاده تر و خمیده تر بود، احمد محمود همچنان خیره به او نگاه می کرد و از اینکه هیچ واکنشی از شاملو ندیده بود دلسرد شده بود و وقتی این رفتار را از شاملو می دید به گذشته و آینده خود با انکار و تردید نگاه می کرد و با خود می گفت: وای به حال من، باید تا قیامت این شاعر زبان نفهم را تحمل کنم.» اگر بین او و محفل آغاسی حائلی نبود مشتاقانه به سمت آنها می رفت اما این اجازه را نداشت و نمی دانست که این حائل چطور ازمیان برداشته می شود.در مقابل شاملو دنبال همنشین خوبی می گشت تا بتواند زندگی جدیدش را دوباره از نو بسازد. شاید اگر نیما بود فکر تازه ای را در ذهنش به وجود می آورد اما نیما از او فاصله داشت و او هم اجازه نداشت فراتر از نرده های زنگ زده قبرستان گام در جاده کرج به شمال بگذارد و به نور برسد و اینبار نه برای سبک جدید شعری بلکه سبک جدیدی در زندگی. شاملو آن روز دائما در این اندیشه ها بود که هرم آفتاب رو به سردی رفت و آسمان میل به غروب گرفت و ارواح دوباره در مغاک نیستی فرو رفتند تا شاید دیگر بار با شفاعت کسی بتوانند کنار هم بنشینند و صحبت و مغازله ای داشته باشند.
دوست عزیز سلام. داستان شما را خواندم و نکاتی را که در ارتباط با آن به ذهنم میرسد با شما در میان میگذارم. امیدوارم که این نکات راهبردی باشد و به شما در بازنویسیهای بعدی این داستان کمک بکند. حرفم را با یک سؤال شروع میکنم. میدانید که چرا اهمیت شروع داستان زیاد است؟ لطفاً پیش از آنکه ادامهی یادداشت من را بخوانید بادقت به جواب سؤالم فکر کنید و کاملترین پاسخ را به خودتان بدهید و بعد ادامهی یادداشت را بخوانید. در مورد قراردادهای داستانی چقدر میدانید؟ مجبورم برای توضیح قراردادهای داستانی کمی پرحرفی کنم. تابهحال به ساختمان داستانهای وحشت یا علمیتخیلی بادقت نگاه کردهاید؟ بااطمینان میگویم که همهی آنها از یک الگوی ثابت پیروی میکنند. داستان با یک موقعیت وحشت یا علمیتخیلی یا اکشن شروع میشود و بعد به یک آرامش نسبی میرسد و تازه گرهی اصلی در امتداد این آرامشنسبی حاصل میشود. حالا سؤالم را مطرح میکنم: آن صحنهی وحشت یا هیجانانگیز یا علمیتخیلی اول داستان چه وظیفهای بر عهده دارد؟ در حقیقت آن صحنه همان قرارداد داستانی است که حدود خیالورزی را در داستان مشخص میکند و به مخاطب میفهماند که این داستان در ادامه در چه بازهی خیالی سیر میکند. در حقیقت اگر بخواهم آن را مهندسی معکوس بکنم این قرار میگوید گونه یا ژانر کار نباید مخاطب را شگفتزده بکند. یعنی مخاطب نباید در اواسط مسیر بفهمد که با یک داستان وحشت یا علمیتخیلی یا طنز یا هرگونهی دیگری سروکار دارد وگرنه داستان در همهی این گونهها یا ژانرها از همان آرامش نسبی اتفاق میافتاد. داستان شما بههیچوجه به قراردادی که با مخاطب میگذارد احساس تعهد نمیکند. من نه به عنوان منتقد که به عنوان مخاطب در اواسط داستان شما بود که حس کردم با یک داستان طنز مواجهم و این از آن اتفاقهایی است که نباید در یک داستان بیفتد. من به عنوان مخاطب با یک چرخش بدون پشتوانه در داستان شما مواجهم و چرخش بدون پشتوانه به معنای شناخت زیاد یا غلبه بر آن نیست که برای من چنین چرخش بدون پشتوانهای نشان از شناخت ناکافی نویسنده به دنیای داستانش است. آنچیزی که من در ادامهی داستان میبینم مصالح کافی برای شکلگیری یک داستان نیست. من تنها چیزی که در داستان شما میبینم یک لحظهی بانمک است یک آن داستانی که در قالب کلمات کش آمده است اما تبدیل به داستان نشده است. بیایید و برای خودتان یک مرتبه این داستان را به سادهترین شکل ممکن تعریف بکنید. مگر نه اینکه داستان در حرکت معنی میشود. یعنی شما به واسطهی داستان از مختصاتی به مختصات دیگر سفر میکنید هیچ داستانی همانجایی که شروع میشود تمام میشود. داستان یعنی توالی رویدادهایی که بر شخصیت داستانی میگذرد و باعث شکلگیری تحولی در او میشود. داستان در حقیقت به واسطهی این تحول شکل میگیرد. سؤالی که از شما دارم این است که این توالی رویدادها در داستان شما کدام است. چه تحولی در احمد محمود شکل میگیرد؟ تازه اینجا قرار است به نکتهی اصلی داستان شما اشاره کنم. احمد محمود و احمد شاملو برای یک داستان مثل یک تیغ دولبه هستند. یعنی همانقدری که میتوانند به بهترشدن یک داستان کمک بکنند، میتوانند باعث زمینخوردن آن بشوند و متأسفانه در داستان شما اتفاق دوم افتاده است. طبیعتاً ایجاد تحول برای احمد محمود یا احمد شاملو که ما بهعنوان مخاطب در ظرف ذهنی خودمان آنها را میشناسیم کار سختتری است. چرا ادعا میکنم که سختتر است. چون شما بهعنوان نویسنده و خالق دنیای داستانی خودتان باید بهخوبی آنها را بشناسید و این شناخت تنها ابزار شما در ارائهی این داستان است. آن احمد محمود یا احمد شاملویی که من بهبهانهی داستان شما با آنها سروکار دارم یک تصویر کاریکاتوری از آنهاست. نه گویش ادیبانهی آنها گویش ادیبانهی شاملو و محمود است و نه جهانبینی آنها جهانبینی بزرگانی است که ما میشناسیم. میتوانم ادعا کنم که این شناخت یک شناخت دمدستی و ویکیپدیایی از آنهاست که منطق باورپذیری داستان را به کل زیر سؤال میبرد. معمولاً در نقد به مشکلات داستانی دوستان داستاننویس اشاره میکنم تا در بازنویسیهای بعدی تا حد ممکن آن مشکلات برطرف شوند و ما با نسخهی کاملتری از آن داستان مواجه باشیم. این به شرطی است که داستانی اتفاق افتاده باشد و سوار بر ساختمان داستان این گفتگوی رفت و برگشتی شکل بگیرد. اما در مورد داستان متأسفانه باید بگویم که به نظرم داستان شکل نگرفته است. همهچیز در حد یک لحظهی بانمک است که سروشکل داستان به خودش نگرفته است. به همین خاطر است که خیلی موافق بازنویسی آن نیستم چون نظرم این است که این نوشته برای داستانشدن کار زیادی دارد و به همین راحتی و با همین شخصیتها نمیشود در آیندهای نزدیک از آن یک داستان بیرون کشید. اگر به این ایده علاقه دارید یعنی ایدهای که میگوید میتی از میت قبر همسایه بنا به دلایلی راضی نیست و باقی ماجرا آن را میان دو آدم معمولی بنویسید و دلیل این اختلاف را بسازید و در ادامهی داستان بنویسید که میت ناراضی چه تمهیدی برای مشکلش میاندیشد. اما اینکه احمد محمود از همسایگی شاملو راضی نیست نیاز به جهانبینی دارد که از میان مجموعه آثار او با دقت و وسواس بیرون کشیده باشد و در مقابل جهانبینی که از آثار شاملو بیرون کشیده قرار بگیرد. یعنی چند سال تحقیق و تفحص در آثار این دوستان. اسم محمد و شاملو برای داستان اعتبار نمیآورد، این شناخت نویسنده از آثار آنهاست که داستان را معتبر میکند. اینکه احمد محمود دوست دارد جای شاملو همسایهی آغاسی باشد فکر محمود نیست فکر یک آدم معمولی است و داستان شما هم هیچ تلاشی در توجیه این فکر نمیکند و آن را دلیلمند و معتبر نمیکند. نظرم این است که نویسنده جای شخصیتهای داستانش فکر کرده و تصمیم گرفته و اسم محمود و شاملو هم هیچ کمکی به این داستان نمیکند. اگر اصرار بر بازنویسی این داستان دارید نظرم همان است که گفتم. شاید با من همقول نباشید. شاید نویسندهی دیگری نظر دیگری داشته باشد و مطمئن باشد که این مشکل این داستان با بازنویسی رفع میشود. ممنونم که داستان مینویسید و ممنونم که آن را برای پایگاه نقد داستان میفرستید. امیدوارم که نظر من کمکی به شما کرده باشد.