عنوان داستان : دمدمی مزاج
نویسنده داستان : حمزه رضایی
دمدمی مزاج
کوچه خلوت و ارام بود، و در ان ساعت بعد ار ظهر با توجه به گرما، کسی در کوچه دیده نمی شد، تقریبا به اواخر کوچه رسیده بودم که عنایت الله رامقابل خودم دیدم…
عنایت الله در ولایت ما به وسواسی بودن مشهور بود، و ظاهرا همیشه در انجام کارهایش، شک و دو دلی و تردید داشت، تا ان روز عنایت الله را از نزدیک ندیده بودم، ولی با توجه صورت ابله گونه او و چاله چوله هایی که در صورت گرد او وجود داشت، و کلاهی که بر دست داشت و هم چنین، پیراهن دشداشه مانند سفیدی که پوشیده بود، فوری او را شناختم. اون روز با توجه به خلوت بودن کوچه و گرم بودن هوا، عنایت الله کلاه از سر خود برداشته بود، کله طاس و بی موی او زیر افتاب نیمروزی تابستان برق می زد، انعکاس نور خورشید پس از تابش بر فرق بی موی عنایت الله خان، چشم هر بیچاره ای را اذیت می کرد. البته عنایت الله همیشه سعی می کرد، کلاه بر سر داشته باشه و تحت هیچ شرایطی ان را از کله طاسش جدا نکنه، او نمی خواست کله لخت و بی مویش در انظار عمومی بدون کلاه و پوشش باشه، شاید فکر می کرد ابرو و حیثیت خانوادگی او به همین کلاه مخملی او و مخفی بودن کله صاف او در زیر ان بستگی داره، که اگر خدای ناکرده در اثر حادثه ای، بادی، طوفانی، گردبادی، سرش بی کلاه بمونه، ابرویی برای او باقی نمی مونه.
ان روز هم به هوای اینکه در ان موقع روز و در ان گرما کسی از خونه خودش بیرون نمیاد، خیالش راحت بود که کسی او را نمی بینه و کله طاسش در معرض قضاوت دیگران قرار نمی گیره، برای چند لحظه ای کلاه رو از سر خود برداشته بود، که ان کله بی نوای بی مو، هوایی بخوره و سلول های خفقان گرفته در زیر کلاه مخملی او، نفسی تازه کند، که ناگهان و بر خلاف انتظاری که داشت، در ان هوای گرم و کوچه خلوت ولایت، با من ولگرد بیکاری روبرو کرد که مثل خروس بی محل سر راه او سبز شدم
ان روز درست سر پیچ کوچه باریک، با عنایت الله شاخ به شاخ شدم، در وهله اول هر دو نفرمان شانس اوردیم که کله هایمان به همدیگه برخورد نکرد، تصور بفرمایید کله من طاس بود و کله عنایت الله از کله من هم طاس تر، اگر روی کله من بینوا چند تاری مو محض خالی نبودن عریضه باقی مانده بود، روی کله عنایت الله حتی یک تار مو برای نمونه هم وجود نداشت . خلاصه شانس با ما یار بود که کله های بی موی مان در ان گرمای ظهر تابستان ولایت، به همدیگه برخورد نکرد و الا معلوم نبود چه عواقب بدی در انتظار کله های هایمان بود
به محض دیدن عنایت الله سلام کردم، عنایت الله مانند زنی که با دیدن نامحرم روبنده و چاقچورش کنار رفته باشه، با دستپاچگی فورا کلاه را روی سرش گذاشت، ضمن جواب دادن به سلامم گفت : برهان چه خبر، کجایی پیدات نیست ؟ این وقت ظهر تو این هوای گرم اینجا چه می کنی ؟ اصلا انتظاردیدن کسی در این هوای گرم نداشتم
گفتم : خوبم عنایت االه جان، در خدمت شما هستم
عنایت الله گفت : برهان جان خوب شد تو رو دیدم، مدتی است موضوعی فکرم را مشغول کرده، خدا را شکر تو را دیدم دنبال فرصتی می گشتم که با تو مشورتی بکنم، اگرچه در این مورد با چند نفری از همولایتی ها هم حرفهایی زده ام و نظر انها را پرسیده ام، ولی چه اشکال داره که نظر تو را هم بدونم، بالاخره همولایتی هستیم، نظر تو هم شرطه، و از طرفی کار که از محکم کاری عیب نمی کنه، درسته ؟
گفتم : دقیقا صحیح می فرمایید عنایت الله خان… مشورت چیز خوبی است و هیچکس از مشورت کردن و نظر پرسیدن تا حالا ضرر نکرده…
عنایت الله ضمن اشاره به سایه دیوار در ان سوی کوچه گفت : برهان جان، بهتره بریم سایه اون دیوار روبرو تا این نور خورشید بیش از این کله های ما رو اذیت نکنه،
هر دو به سایه ان دیوار پناه بردیم
عنایت الله گفت : برهان جان، اون ماشین لندرور که دارم حتما تا حالا دیده ای ؟ لندرور زرد رنگ رو میگم…
گفتم : خوب معلومه عنایت الله، مگه میشه تو این ولایت باشی و زندگی کنی و تا حالا ماشین لندرور زرد رنگ عنایت الله خان را ندیده باشی و نشناسی، اره که دیده ام و اتفاقا خوب هم دیده ام و یکی دو بار هم سوارش شده ام…
خوب عنایت الله حالا چی شده، خدای ناکرده برای ان ماشین نازنین اتفاقی افتاده ؟
عنایت الله : نه عزیزم، هیچ اتفاقی برای ماشین نیفتاده، راستش تازگی ها در مورد سرنوشت این ماشین می خوام یه تصمیمی بگیرم، پیش خودم فکر کردم بهتره که این تصمیم بدون حساب و کتاب گرفته نشود، اگرچه با چند نفری مشورت نموده ام، ولی فکر می کنم با تو هم صلاح و مشورتی بکنم نه تنها بد نیست، که خیلی هم خوب هست
گفتم : من در خدمتم عنایت الله، هرکاری از عهده من بیاد با جان و دل در خدمتم
عنایت الله : راستش برهان، میدونی که من همیشه ولایت نیستم، کارم شهر دیگه هست که از اینجا هم خیلی دوره، بعضی وقت ها شش ماه، شش ماه هم به ولایت نمیام، با این اوضاع نظرت چیه که ماشینم رو بفروشم…
گفتم : اتفاقا بد فکری نیست، چون خودت که اینجا نباشی، و از ماشین استفاده نکنی، خوب دلیلی نداره ماشینت اینجا عاطل و باطل افتاده باشه، خاک بخوره و خراب بشه…
عنایت الله : اتفاقا خودم هم به این نتیجه رسیده ام و به قول تو چه دلیلی داره خودم چند ماه، چند ماه، اینجا نباشم واستفاده ای از ماشین هم نکنم و ماشینم اینجا عاطل و باطل افتاده باشه… فقط یه مسئله کوچکی اینجا هست برهان، من که برای ابد نمی خوام خارج از ولایت بمونم، بالاخره بعد از چند ماه دو باره به ولایت بر می گردم و دوباره ماشین لازم دارم، یعنی الان درسته که ماشین لازم ندارم و می فروشم ولی چند ماه بعد دوباره ماشین لازم دارم و دوباره باید ماشین بخرم، یعنی به ولایت که برگشتم باید "دوباره کاری" بکنم، یعنی ماشینی که فروخته ام دوباره بخرم درسته؟… یعنی الان ماشین رو می فروشم چند ماه دیگه عین همین ماشین باید بخرم
گفتم : این هم خودش حرفی است، حق با خودت هست با این وضعیت فکر می کنم اگر ماشینت رو نفروشی خیلی بهتره، اخه دلیلی داره ادم بخواد ماشینی رو که داره و از ان راضی هم هست بفروشه و بعد از مدتی بخواد دو باره اون ماشین روبخره، خوب این با عقل جور در نمیاد و به قول خودت دو باره کاری هست، تازه، از این که بگذریم این ماشین، ماشین خوبی است و تو هم از ان راضی هستی، خوب دلیلی نداره که حماقت کنی و اونو بفروشی، تازه از کجا معلوم که بعدا بتونی شبیه این ماشین رو پیدا کنی ؟
عنایت الله : این رو خیلی خوب اومدی برهان جون، واقعا از کجا معلوم که بعدا بتونم ماشین به این خوبی رو پیدا کنم، راست میگی برهان جان فروختن ماشین در این شرایط یعنی حماقت محض، یعنی خریت. با این حساب معلومه که نفروختن ماشین و حفظ کردن ان کاری است عاقلانه و سنجیده، باید این ماشین رو نفروشم و حفظش کنم، حفظ ماشین در این شرایط از نون شب هم واجب ترهست، گفته ات رو باید قاب گرفت و به گردن اویزون کرد. ولی اینجا یه موضوع کوچکی هم هست برهان، که باید در نظر گرفت، فکر نمی کنی شش ماه یا بعضی اوقات هفت ماه، وقت کمی نیست و اگر در طول این مدت ماشین یه جا افتاده باشه و حرکتی نکنه، حسابی درب و داغون میشه، خراب میشه و شاید هم بعدها از کار بیفته و دیگه اصلا قابل استفاده نباشه، یعنی اصلا ماشینی در کار نباشه که من از ان استفاده بکنم یا نکنم فکر اینجاش رو کردی برهان جان! در این صورت فکر نمی کنی به نفعم باشه که از شر این ماشین راحت شوم، بفروشم و دغدغه بی خودی هم نداشته باشم، درست میگم برهان جون ؟
گفتم : احسنت عنایت الله، این یکی رو عالی گفتی، مگه میشه ماشینی شش ماه یا بیشتر گوشه ای افتاده باشه، هی خاک بخوره، هی خاک بخوره، صم بکم یک جا ایستاده باشه، حرکت هم نکنه، و انتظار داشته باشی که خراب هم نشه، و مثل ساعت کار بکنه، گل به جمالت، خراب که چه عرض کنم، اصلا از چنین ماشینی بعد ازگذشت این مدت طولانی، تبدیل به خاک شدنش که حتمیه اگر هم به خاک کامل تبدیل نشه، و فقط چند تا پیچ از ان باقی بمونه، هم باید خدا رو شکر کنی و کلاهت رو بندازی آسمون…فکرت خوب کار می کنه عنایت الله جون، دیگه اصلا معطلش نکن ماشینتو بفروش و خودت رو راحت کن…
عنایت الله : برهان جون واقعا که به تو باید دست مریزاد گفت، یعنی الحق و الانصاف که هم درد رو می دونی و هم درمان را، هم زخم رو خوب میشناسی و هم مرهم ان را، و دقیقا هم میدونی اون مرهم رو باید کجای ان زخم بذاری که فی الفور اثر کند، تو کجا بودی که تا حالا من حیران و ویلان بودم و نمی تونستم یه تصمیم درست و حسابی در زندگی ام بگیرم، برهان جون واقعا حق با خودت هست، و این که گفتی چند تا پیچ اگراز ماشین باقی بمونه باید کلاهم رو بندازم هواعین حقیقت هست، و مو لای درزش نمیره، حالا که خوب فکر می کنم نمیدونم چرا تا حالا به اون حرف گهربارت هم توجه نکرده بودم، تبدیل شدن ماشین به خاک رو عرض می کنم، واقعا راست میگی و از ته دل هم راست میگی، خودت تصور کن این مدت طولانی ماشین بینوای من تک و تنها در یک گوشه افتاده باشه، کسی هم بهش نرسه، خوب معلومه که انتظار داشته باشیم به خاک تبدیل بشه، ذره ای شک نکن اینکه میگی چند تا پیچ از اون باقی می مونه هم برهان اشتباه می کنی، هیچی از اون باقی نمی مونه، حتی بعدا نمیشه ثابت کرد که زمانی اینجا ماشینی هم وجود داشته، برهان تو چقدر حواست جمع هست، و چه خوب سرنوشت این ماشین بیچاره رو پیش بینی می کنی، الحق که نه یک بار که صد بار باید بهت دست مریزاد گفت… ولی برهان جان اینجا یک نکته باریک تر از مو هم هست که الان بادم اومد و اون اینه که اگر این ماشین رو بفروشم میدونی بعد از چند ماه که دوباره بخوام ماشین بخرم، قیمت اون چقدر گرون میشه، به عبارتی و با وضعیتی که الان شاهدش هستیم، همین ماشین خودم رو بعد از چند ماه دیگه باید به دو برابر قیمت فعلی بخرم، همه حرف ها و دلایلی که گفتی بر روی تخم چشمم، همه انها طبق طبق زر هست، که باید مثل حلوا قورتش داد، ولی خودت بگو این مشکل ریز رو چطوری حل کنم، اگه این مشکل پیش پا افتاده حل می شد، دیگه همه چیز نور علی نور می شد، ولی برهان جان تصدقت برم، کله ات رو به کار بنداز ببین چطوری این مشکل رو میشه حلش کرد، خوب با بودن این مشکل به ظاهر کوچک چه فکر می کنی ؟ یعنی بهترنیست و یا به عبارتی به صرفه تر نیست که ماشین رو نفروشم، تو چه میگی برهان جان ؟ نظرت شرطه…
گفتم : عنایت الله جان، الحق که من فقط یک عنایت الله انهم عنایت اللهی که روی زمین هست می بینم و چند تا عنایت الله دیگه در نهان هستند، و پیدا نیست، نمی بینم، گل گفتی عنایت الله جون، دقیقا همین طوره که میگی، اگه ماشین رو بفروشی که دیگه نمی تونی ماشین بخری، قیمت ان بعد از چند ماه ی به اسمون می کشه، حق با خودت هست، اینجا دیگه مثل اون تصمیم قبلی نیست که فقط حماقت تنها باشه، اینجا دیگه اگر ماشین رو بفروشی، حماقت که هیچ، خریت و الاغیت رو هم باید بهش اضافه کنی، ان هم خریت و الاغیت محض، عنایت الله خوب فکری کردی، کاری نکن که با فروش ماشین بعدها هم ولایتی ها لقب دراز گوش رو بهت بدن فهمیدی که چه میگم؟…اصلا فکر فروش ماشین نباش، هیچ ادم عاقلی در این شرایط که قیمت ها مثل فواره داره میره اسمون چنین حماقتی نمی کنه که بیاد ماشینش رو بفروشه…در این اوضاع شلم شوربا قربانعلی خودمون حاضر نیست خرش رو بفروشه، میگه اگر این خر رو بفروشم محاله که دیگه بتونم مثل این خر و با این قیمت خر دیگه رو پیدا کنم، و تو اونوقت فکر فروش ماشینت باشی، استغفروالله، استغفروالله، حواس من هم پرت شد، اصلا چنین کاری جایز که نیست عنایت الله، اتفاقا حرام هم هست، حرام اندر حرام…
عنایت الله : برهان جان حرفات عین در و گهر هست، عین دانه های مرواریدی است که تا حالا تو صدف پنهان بوده و الان زده بیرون، گل گفتی، چه خوب گفتی که اگر این کار رو بکنم و ماشینم رو بفروشم الحق و الانصاف که با ان چهارپای عرعر کن، جفتک انداز هیچ فرقی ندارم، برهان جان درسته که چند تا نال مو بیشتر رو کله ات نیست، ولی می بینیم که طبق طبق در و مروارید هست که از داخل ان کله بی مو داره بیرون میزنه و این ثابت می کنه که اساس کار ان چیزی است که داخل کله هاست، نه ان چند تار نال مویی که روی کله هاست…
برهان جان، حرفات خیلی به دل می نشینه، وقتی که قربانعلی حاضر نیست الاغش رو بفروشه و می ترسه هیچوقت دیگه نتونه همانند ان الاغ رو پیدا کنه، خوب معلومه من باید خیلی احمق و خر باشم که بخوام ماشین نازنینم رو بفروشم، و این ننگ ابدی رو بر پیشونی فراخم بچسبونم، میدونی نسل اندر نسل در این ولایت مردم به من چی میگن، بهتری کار همین نفروختن ماشین هست، والسلام نامه تمام برهان جون…فقط یه موضوع پیش پا افتاده ای اینجا هست که من فراموش کردم که بهت بگم، راستش اگر من ماشین رو همین طوری رها کنم و برم، میدونی پسرای شیطونم چه دماری از روزگار این ماشین در می اورند، اینو حتما فکرش نکردی برهان، باور کن این بچه های اخرالزمان به محض اینکه ببینند پدرشان از ولایت کمی دور شده، با هر ترفندی هست، ماشین رو روشن می کنند و می روند به جایی که نباید بروند و خدا می دونه چه بلایی که بر سر این ماشین که نمی اورند، برهان جان تصورش بکن، شش یا هفت ماه، ماشین بی زبون زیر دست و پای سه چهارتا بچه ولد الچموش لندهور باشه، فکر می کنی چیزی از ماشین باقی بمونه که بعدها که بر گشتم، نصیب من بخت برگشته بشه، تو خودت بگو چیزی از اون ماشین می مونه، نه واقعا میگم مگه این پدرسوخته ها دلشان به حال من بدبخت سوخته، خب این چه کاریه، وقتی که قرار باشه بعدا که برگردم ماشینی در کار نباشه خوب چه فرقی می کنه حالا این ماشین زبون بسته گرون بشه، ارزون بشه، مفت بشه، فرقی که به حال من که نمی کنه، بهتر نیست که ماشین رو بفروشم و خیال خودم رو راحت کنم، تو چه میگی برهان جون، نظر تو خیلی مهمه، تو هرچی بگی من روی دو تا تخم چشام میذارم، چه میگی برهان با این وضعیت فکر نمی کنی که فروش ماشین تصمیم عاقلانه تری است…
گفتم : عنایت الله، راستش من پیش بینی این را نکرده بودم، فکرت خوب کار می کنه، بفروش جانم، بفروش عزیزدلم، بفروش، بفروش تا هم خودت و هم کل ولایت از دست این ماشین و خودت راحت بشیم…بفروش جانم، بفروش باور کن همه اهالی تا عمر دارند قدردان تو خواهند بود…
عنایت الله : با این همه واقعا نمیدونم ماشینم رو بفروشم یا نفروشم، راستش بازهم باید بیشتر فکر کنم و با افراد بیشتری مشورت کنم تا به یک تصمیم قطعی برسم. نظرت چیه برهان…
عنایت الله هم چنان حرف می زد که من از دستش در رفتم، از این به بعد به قبر پدر و مادرم خندیده باشم که بدون احتیاط لازم پا به کوچه بگذارم که با عنایت الله رو به رو شوم…..