عنوان داستان : گوشواره های فیروزه ای
نویسنده داستان : حمید نیسی
صدای ناله ای بود یا جیغی و چشم های گشاده که به من خیره مانده، چشمانی که انگار می خواستند از حدقه بیرون بزنند. پیشانی و تمام صورتش از شدت درد چروکیده شده بود. خواب بودم یا بیدار؟ دانه های باران روی اندامش رگبار گرفته، چشم هایش را بستم. آدم ها و حرف هاشان از کنارم رد می شدند، یلدا از میان بوق ها و ماشین ها و آدم ها رد شد و به طرفم آمد، به من و اندام نحیف او نگاه کرد، صدای جیغش همراه گریه بلند شد:
"میلاد، ونوسم ، ونوسم"
با چشمانی پر از اشک به آنها نگاه کردم:
"نمی دونم چی شد ، به خدا نمیدونم"
یلدا عید را خیلی دوست داشت. از اوایل اسفند بوی گل شب بو خانه ی ما را می گرفت. شب عیدی تمام وسایل سفر را جمع کرده بودیم و یلدا دنبال ونوس افتاده بود تا لباس تنش کند:
"مامان جون بیا عزیزم ، دیرمون میشه ها"
ونوس مثل خرگوش می پرید و از این طرف هال می رفت آن طرف، یلدا گوشه ی هال او را گرفت. موهای سیاهش را شانه می کرد و ونوس شعر میخواند:
"یه توپ دارم قل قلیه، سرخ و سفید و آبیه....."
"بسه مامان بسه، سرم رفت ، میلاد بیا بگیرش دستم درد گرفت."
رفتم و از بازوانش دو دستش را گرفتم، همانطور که نگاهش می کردم بوس می فرستادم براش و او جوابم را می داد. تلفنم زنگ خورد ، ونوس را رها کردم تا جواب بدهم:
"الو، آقای مهندس"
"بله، جانم چی شده؟"
"جوشکارها اعتصاب کردن"
"چی می خوان؟"
"حقوق بهمن و اسفند رو"
"بهشون بگو وقتی برگشتم براشون واریز می کنم"
"آخه کار نمی کنند"
"اشکال نداره، پانزده روز رو تعطیل کنید"
تلفن را پرت کردم روی مبل و رفتم سراغ ونوس، اما یلدا موهایش را دو گوشی بسته بود، بلوز شلوار زرشکی که برای تولدش گرفته بودم تنش کرده و یک جفت گوشواره ی فیروزه ای هدیه ی مامان بزرگش را به گوش هاش آویزان کرده بود. چمدان های آماده را بردم گذاشتم صندوق عقب ولی همه ی وسایل جا نشدند مجبور شدم بقیه را بگذارم روی صندلی عقب، یلدا داد زد:
"میلاد، همه ی وسایل رو بردی؟"
"آره، د یالا بجنبم"
تلفن زنگ خورد، به صفحه اش نگاه کردم شماره ناشناس بود جواب ندادم. ماشین را بردم بیرون از حیاط و همانجا ایستادم، باز یلدا داد زد:
"میلاد، حواست به ونوس باشه، اومد پیشت"
تلفن باز زنگ خورد، یکی از جوشکارها بود، رد تماس دادم. ونوس با عروسک باربی اش لی لی کنان آمد طرفم و دور ماشین تاب می خورد:
"بیا عزیزم برو بالا، الان مامانی میاد"
اما به کار خودش ادامه می داد و در ماشین را که برایش باز کرده بودم بست، تلفن دوباره زنگ خورد، مدیر تولید بود:
"بله"
"چرا جواب نمیدی مهندس؟"
"شما؟"
"اکبریم جوشکار آرگون مگه نمی شناسی؟
"خو، چی می خوای؟"
رفتم داخل ماشین پشت فرمان نشستم تا اگر جر و بحثی شد صدا را کسی و مخصوصا ونوس نشنود:
"حقوقمون رو می خوایم، عیدی رو می خوایم"
"هنوز از چند جا طلبکاریم، هر موقع گرفتم بهتون میدم"
مرد تقریبا شصت هفتاد ساله ای زد به شیشه، آوردمش پایین و نگاهش کردم:
"اگه میشه برید جلو، پیاده رو رو بستین"
زنی هم سن و سال خودش روی صندلی چرخ دار بود، گفتم:
"باشه الان میرم"
اکبری داد میزد:
"این نامردیه، ما هم زندگی داریم"
"مگه نمی فهمی،الان ندارم"
صدای پیرمرد که هی می زد به شیشه و صدای اکبری پشت تلفن، تا سویچ را چرخاندم ماشین جهشی به جلو کرد، حواسم نبود که تو دنده بود، تلفن از دستم افتاد و صدای جیغی از جلوی ماشین بلند شد، ترمز دستی را کشیدم و آمدم پایین پیرمرد غر میزد:
"آقا برو جلوتر بذار رد بشیم"
پاهایم سست شدند و دو زانو روی زمین نشستم، موهایش توی صورت خیسش پخش شده، باران تندی شروع به باریدن کرد، رطوبت اشک ها موی سیاهش را چند شاخه کدده و به گونه هایش چسبانده بود. هیچی نمی شنیدم، آدم ها جمع شدند، فقط دهان هاشان را می دیدم می جنبند و با چشم های مضطرب نگاهم می کردند. گوشم پر از حرف بود، گوش هایم را گرفتم تا از حرف ها فرار کنم. خراشی روی گوشش افتاده و خون با آب باران روان شده بود، عمق چشم هایش مرا در خود فرو می کشید، مردم دست از سرم بر نمی داشتند و دور تا دورم جمع شده، چشمم سرگردان روی صورت ها می چرخید، ونوس کوچک من جلوی ماشین افتاده و سرش به جدول خورده بود. یلدا وسایل خوردنی در دستش را پرت کرده و روی ونوس خم شد، همه را سیاهپوش می دیدم با ماسک های جوشکاری به چهره، دو زن چادری جیغ زنان به طرف ونوس آمدند و چادرشان را روی او و مادرش گشودند و بعد از چند دقیقه بلند شدند و از وسط مردم رفتند، صدای خنده های ونوس توی مغزم زنگ میزد، به چهره اش نگاه کردم گوشواره های فیروزه ای را از گوش هایش کشیده و برده بودند.
آقای حمید نیسی عزیز، سلام. تبریک به شما که با این جدیت به نوشتن مشغول هستید و ما را به خواندن داستانهایتان میهمان میکنید.
شاید فکر کنید حساسیت من به عنوان داستان زیاد است که هر بار به این مسئله اشاره میکنم. اما اعتقاد دارم عنوان ویترینی است که با چیدمانی فریبنده و مرتبط با موضوع میتواند مخاطب را به خواندن متن تشویق کند و اتفاقا بعد از تمام شدن داستان او را وا دارد عنوان را زیر لب تکرار کند و بگوید این داستان را با عنوانش به خاطر خواهم سپرد. «گوشوارههای فیروزهای» عنوان بسیار جذابی است اما مسئلهی اصلی داستان نیست. در آغاز مخاطب را به خواندن متن وسوسه میکند، اما در پایان این سوال در ذهنش نقش میبندد که گوشوارههای فیروزهای چقدر در این روایت اهمیت داشتند که برای اسم داستان، برگزیده شدند. با این احوال، تصمیمگیرندهی نهایی نویسنده است. داستانش را با عنوانی میپسندد که خودش را راضی کند.
روایت روش «ضد تعلیق» را پیش گرفته. پایان را به آغاز داستان منتقل کرده و بعد به گذشتهای نهچندان دور از اتفاقِ پایانی فلشبک زده تا دوباره برسد به آنچه در شروع داستان گفته شده. این کار خطرناکی است اما اتفاق این داستان آنقدر بار دارد که مخاطب برای اینکه بفهمد قبلتر چه اتفاقی افتاده با راوی و روایت همراه شود. پیشنهاد میکنم پاراگراف اول داستان را یکبار با صدای بلند برای خودتان بخوانید. لحظهای که تنها فرزند پدر و مادری مرده است، آنهم به دلیل بیدقتی و بیتوجهی پدر. قرار است پدر چه واکنشی داشته باشد؟ مادر که سراسیمه از راه میرسد چه واکنشی دارد؟ آیا مادری در این موقعیت و دیدن چنین صحنهی دلخراش که نه، دیوانهکننده میگوید: «میلاد، ونوسم. ونوسم؟» این صحنه اوج داستان است جایی که باید با جزئیات بیشتری روایت شود. لحظهی غمانگیزی که تحملش ناممکن است. این صحنه را بارها و بارها در ذهن بازسازی کنید. شما این پدر و مادر را میشناسید و میدانید که در مواجهه با چنین وضعیتی چه واکنشی نشان میدهند. قرار است پدر و مادر در این صحنه برای مخاطب ساخته شوند.
نویسنده قصد داشته با نوشتن این داستان، پیامی اخلاقی بدهد، اما هوشمندانه عمل کرده و اجازه داده که مخاطب خودش از میان سطرها و نشانهها این پیام را کشف کند. کارگران کارخانهی آقای مهندس دو ماه است که حقوق نگرفتهاند و شب عیدی نمیخواهند شرمنده و دستخالی به خانه بروند، اما آقای مهندس برایش مهم نیست که کارگرها در چه وضعیتی هستند. او مست بوی شببوهاست و بیتوجه به مشکلات کارگرهایش میخواهد با همسر و دخترش به سفر برود، اما گاهی تقدیر اتفاقات را جور دیگری رقم میزند و کار خودش را میکند. میلاد به دردسر و گرفتاریهای کارگرها و خانوادههایشان اهمیتی نمیدهد و فقط به سفر با خانوادهاش و تعطیلاتی که پیش رو دارند فکر میکند و دستی میآید و مصیبتی به زندگیاش مینشاند که باقی عمرش به حسرت و رنج بگذرد.
در پایان یلدا ونوسش را در آغوش گرفته و ضجه میزند. راوی میگوید دو زن چادری روی آنها چادر میگشایند و بعدتر که میروند گوشوارههای ونوس را بردهاند. این صحنه به داستان ننشسته. مرگ ونوس برای چنین داستانی کافی است. اینکه دخترک تقاص کارهای پدر را پس داده، اینکه پدر خودش دخترش را زیر گرفته و او را کشته برای این روایت کافی است. دزدیده شدن گوشوارهها دیگر مخاطب را کلافه میکند و مرگ دختر را به حاشیه میبرد. پیشنهاد میکنم در بازنویسی به این مسئله توجه بیشتری داشته باشید، اما در نهایت تصمیم با شماست.
بخوانید و بنویسید و باز هم برای ما داستان بفرستید که مشتاق خواندن هستیم.