عنوان داستان : استمساک
نویسنده داستان : محمدجواد طاهری کیا
صدای نیلبک با صدای غرش شکم و شیطنت گربههای ولگرد کوچه پس کوچههای آن حوالی ترکیب شده و طنین نه چندان دلنوازی پدید آورده است. این اولین صدایی است که مرد میانسال میشنود. پلکهایش به زحمت خون خشکیدهی جاری شده از پیشانیاش را میشکافد و چشم باز میکند. تاریکی وسیعی میبیند. چند بار پلک میزند که در اثر همین کار، خون خشکشده از پوستش کنده میشود و داخل چشمهایش میریزد. دوباره پلک میزند. صدای نیلبک برای لحظاتی قطع میشود و خندهای مرموز که بیشتر به ناله شباهت دارد؛ به گوش میرسد. دست راستش را بلند میکند تا چیزی را – که خودش هم از چیستی آن بیخبر است – جستجو کرده و انگار از نبودنش مطمئن شود. با همین هدف میخواهد دست چپش را هم بالا بیاورد که هرچه تقلا میکند؛ موفق نمیشود. دستش را بستهاند گویا به میلهای پشت صندلی. پاهایش مثل مرداری منجمد در سردخانهی یک بیمارستان، قفل شدهاند و حرکت نمیکنند. هرچه بیشتر تلاش میکند پاهایش را حرکت دهد؛ سوزش عمیقتری در عمق گوشت و استخوانش احساس میکند. درگیر و دار همین کوششهای بیفایده، از تحرک پذیر بودن خود ناامید شده و فریاد میکشد.
- کسی اینجا نیست؟ کدوم حرومزادهای داشت نیلبک میزد؟ به دادم برسید. از تشنگی دارم خفه میشم. صدام در نمیاد.
دوباره صدای خندههای مرموز به گوش میرسد. اینبار کمی بلندتر. به نظر میرسد صدا در دل تاریکی پیچیده و پژواک میشود. تکرار اصوات خارج شده از گلوی فردی ناشناس که شبیه ضجههای زنی باردار هنگام زایمان است؛ او را میترساند. ضربان قلبش تند میشود. نفس نفس میزند. صدای نیلبک دوباره بلند میشود ولی این مرتبه برخلاف دفعههای قبل، انگار نوازنده بدون انگشت گذاشتن روی سوراخ های نی، فقط نفسش را ممتد از آن خارج میکند. صدا قطع میشود. بعد از چند لحظه، حرارت حضور کسی را نزدیک خود احساس میکند. نور ضعیفی به چشمهایش میتابد و دوباره پلک میزند. صورتی که مقابلش قرار گرفته واضح نیست و چون نور از پشت این صورت میتابد؛ سایهی محوی میبیند که چند مستطیل کوچک سفید داخلش قابل تشخیص اند.
- به دوزخ خوش اومدی فرعون کوچولو!
- تو کی هستی؟ من توی این خرابشده چه غلطی میکنم؟ اینجا کجاست؟
- گفتم که! اینجا جهنمه! و من فرشتهی مامور عذاب تو هستم.
نفس در سینهی مردِ محبوس، حبس میشود. سنگینی قدم برداشتن صاحب صورت خندان به گوشش میرسد. اگر غرور لعنتیاش مانع نمیشد؛ هزار بار و هر بار هزار قطره اشک ریخته بود. صدای روشن شدن فندک میآید و بوی سیگار مشامش را نوازش میکند. از آنجا که خودش هم به سیگار اعتیاد دارد؛ از بوی تند وینستون اذیت نمیشود. در همان تاریکی، برای چند لحظه، نقطهی نورانی نارنجی رنگی بالا و پایین میرود و ثانیههایی پس از هر بار پایین آمدنش؛ وکیل عذاب، سوت میزند. مرد میانسال کلافه از صداهای متعدد، دوباره فریاد میکشد.
- فقط دعا کن هیچوقت از روی این صندلی بلند نشم. اگه برگردم پشت میز لعنتیم؛ اول از همه میدم تو رو پشت و رو کنند. شکمتو پاره کنن و عین پاکت دسته دار، جای امعاء و احشائتو با پوست و موی بدن نجست عوض کنن مرتیکه بیهمه چیز.
نقطهی نارنجی ثابت میماند و تکان نمیخورد. فقط صد و هشتاد درجه دوران پیدا میکند.
- خوبه! اینطور که معلومه، من اولین کسی هستم که اینقدر مودبانه باهاش صحبت میکنی. فکر کنم منظورت از صندلی، همین توالت فرنگی پلاستیکی سیار دربسته باشه که الآن روش نشستی و احتمالا منظورت از میز لعنتی، اون یه تیکه چوب خشکی بود که قاطی بقیه آت و آشغالات سوخت.
- میدونم کی اجیرت کرده حروملقمه. کار طرفدارای اون حیوونه. شرف ندارن کثافتا که توی روشنایی باهام چشم تو چشم بشن. آره؛ منو بکش؛ اگه میخوای برق نگاهم مثل اون عوضیا نابودت نکنه.
سایهی محو به صورتش نزدیک میشود و بوی سیگار تندتر میزند به پرههای دماغش. دود غلیظی در صورتش دمیده میشود و چشمهایش را میسوزاند.
- برق؟ کدوم برق؟ من برقی توی این چشما نمیبینم! بیشتر از اینکه برق ازشون ساطع بشه؛ بخار داره بلند میشه. اینقدر مغزت جوش آورده که چشمات داره بخار میشه.
سایه، دور میشود و صدای خندهی زنجمورهوار، دوباره همهجا میپیچد.
- اسمت چیه بی ناموس؟ من حق دارم بدونم کی این بلا رو سرم آورده.
- همونطور که تو با لقبت بیشتر از اسمت شناخته شدهای؛ منم از طریق اسم مستعارم بین ولگردهای آسمونجل، شهرت بیشتری دارم. به من میگن "غیظ اللیل". عربی بلدی؟ فارسیش میشه "خشم شب". خوشت اومد؟ از "کفاش" که بهتره! مگه نه؟
تصاویر گنگی در ذهنش، موجوار تلاطم میکنند. سعی میکند تمرکز کند تا به خاطر بیاورد که این اسم را کجا شنیده؛ ولی چیزی به جز دورنمای تارِ یک مرد غریبه که پشت میز رستوران، مشغول سالاد خوردن است از فکر پریشانش عبور نمیکند.
- میدونی فرق من و تو چیه؟ تو برای پول کار میکنی ولی من برای دل خودم. تو وادار به کثافتکاری شدی ولی من با عشق و علاقه توی مدفوع خوک غوطه میخورم. انگار هردوی ما از بالای یه ساختمون بلند خودمون رو پرت کرده باشیم پایین. تو برای خودکشی؛ من برای لذت بردن از حس شیرین سقوط و تعلیق و رهایی.
علیرغم تمام مقاومتش، دو قطرهی شور از گوشهی چشمش روی صورتش میچکد و مثل رودی که به دریا میریزد؛ وارد دهانش میشود. طعم تلخ و شور اشک، حالش را بدتر میکند ولی به طور کاذب و صرفا برای لحظات کوتاهی، عطشش رفع میشود.
فرشتهی عذاب با یک چاقوی کند، پاچههای شلوار کفاش را از پایین زانو میبُرد. پاهای مرد میانسال از کمی بالاتر از زانو تا نوک انگشتان، برهنه شده است. غیظ اللیل یک سطل متوسط بدون دسته را برعکس روی زمین میگذارد و آرام هل میدهد زیر زانوی کفاش. یک شمع کوچک از جیبش بیرون میآورد و با ته سیگار، روشن میکند. مایل روی سطل نگهش میدارد. چند قطره پارافین داغ که روی سطل میریزد؛ شمع را میچسباند روی آن. شعله خفیفی زیر زانوی کفاش میسوزد. انگار به جسدی که از سردخانه بیرون آورده باشند؛ حرارت دادهاند. جمود پاهایش از بین میرود و سوزش را رفته رفته بیشتر احساس میکند. جیغ میکشد. التماس میکند. با دست آزادش صورتش را میخراشد. کمی که به خود زخم میزند؛ غیظ اللیل یک سطل بیدستهی دیگر زیر زانوی دیگرش میگذارد و همان کار را تکرار میکند.
- سوختم... سوختم... قَسمِت میدم... آخه گناه من چیه؟ خاموشش کن.
تلاش میکند که با دست راستش شمع را بگیرد و خاموش کند. هربار دستش فقط به کنار شمع میرسد و هردفعه هم میسوزد. به انگشت¬های پایش نگاه میکند که از هم باز شدهاند و میلرزند. یاد انگشتهای پای متهمانی میافتد که از آنها بازجویی میکرده است. وقتی با پتک روی پایشان میکوبید و بعد نعلشان میکرد. اصلا به همین دلیل است که به او میگویند کفاش. حکومت اجازه نداده بود خانوادههای زندانیان کشته شده؛ قبل از خاکسپاری، نعل را از پای جنازهشان جدا کنند. گاهی پس از گذشت چند سال از آزادی برخی زندانیان، دوباره درخواست پیگرد آنها را صادر میکرد و مجددا نعلشان میکرد. بین مردم جا افتاده بود که "جمشید خانهزاد" برای همهی اُسرایش کفش میدوزد و نعلشان میکند و این نعلها تا پایان عمر آن افراد ازشان جدا نمیشود.
بوی گوشت سوخته سرتاسر خرابه میپیچد. درست مثل زمانی که کباب درست میکرد و ذرهای از ران چرخ شدهی گوسفند به ذغالهای مانده در منقل میچسبید. از در هم آمیخته شدن رایحه¬های مختلف سردرد میگیرد.
- تو خشم شب نیستی... . جلادی... . جللللاد... .
جلاد پایهی زنگزدهی میکروفون را مقابل دهان جمشید میگذارد. میکروفون کهنه را روی پایه تنظیم میکند و بعد به کمک دستگاه، به صدای او اکو میدهد. چندین بلندگوی بوقی صدایش را به شکل موجدار پخش میکنند و سرسام میگرد. کسی در این حوالی نیست انگار تا صدای این بختبرگشته را بشنود. یادش میآید که برای آزار چریکها و اعضای گروههای چپگرا، همیشه روی سر آنها آپولو میگذاشته تا بازتاب صدایشان حین شکنجه شدن به گوش خودشان برگردد. نمیتواند درک کند چرا جلاد به جای استفاده از روش قدیمی خود او، به این شیوه متوسل شده و علاوه بر شکستن مقاومت زندانی، خودش هم زجر میکشد. زیاد طول نمیکشد که خشم شب با نی بلند خود روی فریادهای مرد میانسال ضرب میگیرد و مینوازد. هرگاه که صدای او بلندتر میشود؛ صدای نی خفیفتر به گوش میرسد و هر لحظه که آرامتر نعره میزند؛ ضربآهنگ نی را بهتر میشود شنید. یاد حرفهای زندانبان میافتد: " میدونی فرق من و تو چیه؟ تو برای پول کار میکنی ولی من برای دل خودم. تو وادار به کثافتکاری شدی ولی من با عشق و علاقه توی مدفوع خوک غوطه میخورم." در شغلش، با آدمهایی از این قبیل زیاد سر و کار داشته است. برخی شکنجهگرهای ساواک بر خلاف خود او، افراد مبتلا به بیماری دگرآزاری بودهاند و کار شکنجهگری را بسیار دوست میداشتهاند. جمشید اما شستوشوی مغزی شدهبود. این باور را که شاه، فره ایزدی دارد و سایهی خدا روی زمین است؛ به شکل عجیبی به او خوراندهبودند. به همین دلیل، یعنی تحمیل اجباری عقاید نادرست حکومت در پوشش حقایق باورپذیر، خانهزاد حاضر شدهبود برای حفظ رژیم پهلوی، دست به هرکاری بزند و از هیچ شقاوت و جنایتی دریغ نکند.
درد، حالا جزئی از وجود شکنجهگر ساواک شده است. از مرحله بیباوری، به جایگاه خودباوری رسیده و از آنجا که گیرندههای حسی سطح پوستش تقریبا نیمسوز شده و از بین رفتهاند؛ کمتر از قبل درد میکشد. کمی با خودش فکر میکند و کم کم به این نتیجه میرسد که همیشه درد و سوزش، علت و معلول یکدیگر نیستند و گاهی یکی از دیگری تحمل ناپذیرتر است.
غیظ اللیل جلو میآید و موهای زندانیاش را نوازش میکند. اخم میکند و با همان حالت عبوس چهرهاش شروع میکند به خندیدن. چهرهاش به دیوانههای فراری از مریضخانههای روانی شبیهتر است. حرف میزند ولی صدایش حسابی میلرزد.
- متنفرم. متنفرم از شرایطی که یه نفر مجبوره با گذشتهی خودش روبرو بشه. من به تناقض رسیدم جمشید. یه زمانی تا یه قدمی آجان شدن جلو رفتم و فاصلهی چندانی با ورودی شهربانی نداشتم. ولی خوب که فکر کردم؛ دیدم پلیس شدن – در بهترین حالت – یعنی مواجه کردن آدمهای گناهکار با گذشتهی تباه شدهشون. اون لحظه که اسلحه رو به سمت شقیقهی یه مجرم نشونه میگیری و ازش میخوای دستاشو بذاره رو سرش و زانو بزنه؛ همون لحظه یه فیلم طولانی از تمام اتفاقات خوب و بد زندگی اون آدم جلوی چشماش پخش میشه. یه فیلم که فقط خودش میتونه ببینه. وقتی بهش دستبند میزنی و به زور میکشونیش سمت ماشین ادارهی شهربانی، تو خیالاتش، خودشو از طناب دار، آویزون میبینه. بعد که زندانیش میکنی؛ هر شب و هر شب خواب اعدام شدن میبینه. دیگه نمیتونه غذا بخوره؛ چون با هر بار فروبردن قاشق توی بشقاب، شک داره که فرصت میکنه این لقمه رو به دهنش برسونه یا نه. حالا همهی اینا به کنار. میدونی بدتر از این مصیبتا چیه؟ فاجعه اونجاست که از شدت سوء هاضمه و بیخوابی و بعضا کابوسهای مکرر و گاهی هم شکنجههای مخصوص ردهی جرم مجرمینی مثل خودش، مردن میشه آرزوش. التماس میکنه که زودتر خلاصش کنن. با چنگالی که کنار ظرف غذاش گذاشتن؛ سعی میکنه پوست روی رگش رو خراش بده. نمیتونه! مچ دستشو گاز میگیره. اونقدر محکم گاز میگیره که خون بیاد و خلاص بشه از این همه بدبختی. مامورا میفهمن و میبرنش توی بهداری و میبندنش به تخت. شروع میکنه جیغ کشیدن و داد و هوار راه انداختن. یه برش عمودی از یه تیکه کهنهی کثیف و روغنی رو از وسط چند بار گره میزنن و میذارن توی دهنش. بعد امتداد پارچه رو از دو طرف، پشت سرش گره میزنن. واسه اینکه بیشتر به هم بریزه و مقاومتش بشکنه؛ بیرون اتاق بهداری، دریل و مته و چرخ گوشت و موتور دیزلی و هزار کوفت و زهر مار دیگه روشن میکنن که صداش بره رو اعصاب اون ننهمرده. سه تا پرژکتور روشن میکنن توی صورتش. نور کوفتیش به کنار. گرمای لامپ پرژکتورها کبابش میکنه. حالم به هم میخوره وقتی مجبور میشم یه نفرو بذارم توی همچین شرایطی که وادار بشه بیشتر یا اقلا اندازهی خطاهایی که کرده تاوان بده. حتی وقتی میبینم توی اون شهربانی کثیف، یا توی ساواک با اون آدمای خبیث و پستش یه همچین بلایی سر یکی غیر از من هم میارن بازم حرصم در میاد. ولی بیشتر که فکر میکنم میبینم ریشهی این فاجعهها، وجود آدمایی مثل توئه. آره تو. تو بودی که همچین غلطی میکردی... . حالا من واسه اینکه بتونم جلوی مشمئز شدن حال خودمو بگیرم؛ باید تو رو ادب کنم. ولی دلم نمیخواد آدما رو با گذشتهشون روبرو کنم. حالا میفهمی چرا میگم به تناقض رسیدم؟
جمشید آه و ناله میکند و با التماس میگوید: "بذار برم. به جون مادرم دیگه دور این غلط کاریها رو خیط میکشم. با تو هم هیچ کاری ندارم. اصلا نه من نه تو. شتر دیدی؛ ندیدی. فقط بذار برم... ."
- من با این جماعت انقلابی سر و سرّی ندارم. ولی کتاب این آدما یه حرف قشنگ میزنه. زبون اصلیشو بلد نیستم چون سر در نمیارم. همین لقبی رو هم که دارم یکی دیگه واسم انتخاب کرده. ولی به زبون کوچه بازاری، میگه اگه امثال تو رو هزار بار دیگه هم ول کنن و برتون گردونن سر جاتون، هزار بار دیگه همین کثافت کاریا رو میکنید و عین خیالتونم نیست. نه جمشید جون! اینجا واسه وعده وعید، دیره! دیره که فرعون توی جهنم بخواد خودشو اصلاح کنه. این جا دوزخ توئه. نه از مرگ خبری هست نه از برگشتن به دنیا. فقط عذابه. عذاب و دیگه هیچی.
زندانبان برای لحظاتی سکوت میکند.
- میخوام دست و پاهات رو باز کنم. به گمونم با سوختن سلولهای عصبیت دیگه نای راه رفتن نداری و به همین دلیل مجبورم تن لشتو خودم تکون بدم. البته چارهای نیست. فقط تکون زیادی نخور. دست و پا نزن و واسه در رفتن هم تلاش الکی نکن. بد میبینی جمشید خان. بد میبینی اگه بخوای بری روی اعصاب کسی که شبا عادت داره بره روی اعصاب کسایی مثل تو.
غیظ اللیل دست خانهزاد را باز میکند. البته اول پاهایش را باز میکند و بعد دستش را. پاهای زندانی حسابی سوخته و توان حرکت ندارند. از شدت تشنگی و گرسنگی، توانی در دست¬هایش هم باقی نمانده است. به زحمت چند فحش رکیک به زبان میآورد و اسباب خندهی خشم شب را فراهم میکند. شکنجهگر حالا خانهزاد را روی دوش خود سوار میکند و به سمت یکی از دیوارهای ساختمان سوت و کور به راه میافتد. قطرات خون و عرق، مسیر حرکت آن دو را کاملا قابل تشخیص میکند. درست است که فضا تاریک است و سرخی خون و سیاهی حاصل از چکیدن عرق روی موزائیکهای کف ساختمان به خوبی دیده نمیشود اما اگر مثل داستانهای کودکانهی اروپایی، توالت فرنگی سیار پلاستیکی را مبدا حرکت یا مثلا خانهی خانهزاد بینوا بدانیم؛ صبح روز بعد، پس از آزادی از چنگال جادوگر شوم یا همان خشم شب، میتواند مسیر رسیدن از جنگل به خانه را با طی کردن خطوط ترسیم شده توسط لکههای رنگی دنبال کند؛ اصولا اگر صبحی در کار باشد ... .
زندانبان، زندانی را روی یک سطح صاف میخواباند و دستها و پاهایش را از دو طرف، شبیه یک قیچی نیمه باز به چهار ستون موازی که انگار با فروکردن میلگرد داخل گچ ساخته شدهاند؛ میبندد.
- خب خب خب! رسیدیم به بخش هیجان انگیز ماجرا! اون حرفایی که در مورد آرزوی مرگ زدم یادته؟! یادته همیشه کاری میکردی که مرگ واسه زندانیات بشه آرزو؟! حالا وقت توئون پس دادنه. حسرت مرگ چه مزهایه رئیس؟! ههه ههه ههه ههه ههه ههه ... .
خشم شب یک دکمه سبز رنگ را فشار میدهد و یک وزنهی خیلی سنگین آرام آرام از بالای سر جمشید به سمت صورت و بدنش حرکت میکند. جمشید جیغ میکشد. خشم شب نی مینوازد. وزنه مماس با بدن جمشید و در حالیکه کمی بینی، شکم و سینهاش را فشرده کرده؛ با فشار یک دکمه قرمز توسط خشم شب، متوقف میشود.
- میبینی عوضی؟ این یعنی همون آرزوی مرگ. یعنی فشار قبر. یه جا خوندم وقتی آدمایی مثل تو میمیرن؛ قبرشون هی تنگتر و تنگتر میشه تا همهی استخونهاشون خرد بشه. توی اون لحظاتی که آروم آروم داری خرد میشی مدام با خودت میگی کاش از ترس سکته کنم و قلبم متوقف بشه تا تموم شه این شرایط لعنتی. ولی از این خبرا نیست ... . باید مثل شمع چیکه چیکه آب بشی. هر قطرهی آب شدنت هم باید بریزه روی دامن خودت. خودت باید خودتو بسوزونی. جنگ اعصاب. جنگ نرم. جنگ بیبو. آپولو یه نماد کوچیک از همین مدل شکنجه است. خب ... . اون زیر هوا چطوره عزیز آقا؟!
جمشید زیر دستگاه پرس به سختی نفس میکشد. در شرایطی که تنفس هم به خودی خود مشکل و طاقت فرسا است؛ حرف زدن اعصابش را بیشتر به هم میریزد. امواج صوتی کلمههای خروجی از دهانش به سطح صیقلی وزنهی دستگاه پرس برخورد میکند و پژواک میشود. حالت تهوع به او دست میدهد. استفراغ میکند اما هرچه بالا میآورد دوباره روی صورت خودش میریزد. به زحمت چند کلمه صحبت میکند.
- مگه نمیگی قبر اینقدر تنگ و تنگتر میشه که استخونهای گناهکارا رو خرد کنه؟! خب استخونهام رو خرد کن کثافت. منتظر چی هستی؟! راحتم کن دیگه ... .
بوی نان کپک زده مشام هر دوی آنها را آزار میدهد. خشم شب گریه میکند. برای اولین بار است که اشک میریزد. صدای حزن آلود او با صدای نالهی خانهزاد ترکیب میشود و فضا را غمانگیزتر میکند.
- آره ... . حق با توئه. تو حق داری که بمیری. اگه از من بپرسی؛ میگم هیچکس غیر از خود خدا حق نداره از بندهها انتقام بگیره. منو ببخش. تقصیر خودت بود که همهی این بدبختیها اتفاق افتاد. ولی الآن یه مسئلهای هست. اونم اینه که اگه تو بمیری و من زنده بمونم؛ دیر یا زود پیدام میکنن و بلایی سرم میارن که اگه سر نون بیاری و پیش سگ بندازی؛ فرار میکنه. یعنی اول خودشو خیس میکنه و بعد فرار میکنه. شایدم اول فرار کنه و به سایهی یه درخت که رسید خودشو از اضطرابش خالی کنه. نمیدونم. اصلا مگه چندتا اوراقی توی این شهر صابمونده هست؟ مهم اینه که منم نباید زنده بمونم. خبر ندارم که بعدش چی میشه. ولی اگه آخرش به اصلاح مذهبیا، بهشت هم باشه؛ یا حتی اگه ساواک و شهربانی دستشون به من نرسه؛ بازم بابت کارایی که با تو کردم؛ باس توئون پس بدم. (با فریاد: ) آره من باس توئون پس بدم ... .
خشم شب سرش را زیر دستگاه پرس میگذارد. نی را با دست چپش در دهانش میگذارد و با دست راستش دکمهی سبز را فشار میدهد. صدای نیلبک شاید آخرین صدایی باشد که پیش از رسیدن وزنه به کف دستگاه، به گوش میرسد.
با نام و یاد خدا و با سلام خدمت شما دوست عزیز.
من نوشته شما را خواندم. هرچند شما توانستهاید یک داستان بنویسید، اما این داستان مشکلاتی دارد و شاید به زور بشود اسم داستان را بر این نوشته گذاشت. اول از همه چون فرموده بودید کتاب معرفی کنم باید بگویم کتاب «داستان» نوشته «رابرت مککی» را حتماً باید بخوانید. این کتاب را هر نویسندهای باید بخواند. از ایرانیها هم من کتاب «حرکت در مه» نوشته «محمدحسن شهسواری» را به بقیه ترجیح میدهم. یک کتاب جامع و کامل است. این کتابها اصول اولیه داستاننویسی را به شما یاد خواهند داد. هرچند درستتر و بهتر این است که در کلاسهای نویسندگی ثبتنام کنید و در آنجا زیرنظر یک استاد جلو بروید اما این کتابها هم میتوانند کمک بسزایی به شما بکنند.
اما برویم سراغ داستان شما. از طرح آغاز کنیم. طرح شما چیست؟ «یک شکنجهگر ساواکی در دست یک آدم روانی اسیر است. این آدم روانی شکنجهگر را شکنجه میکند. نهایتاً نظر روانی در لحظه آخر عوض میشود و خودش را میکشد.» فکر کنم با من موافق باشید که این طرح داستانی شماست. ببیند این طرح در همین جا معلوم است که مشکل دارد. شما با کمبود داستان مواجه هستید. در واقع شما فقط بستر را فراهم کردهاید و داستانی نگفتهاید! ما یک شکنجهگر داریم که در دست یک روانی اسیر است. این ماقبل داستان است. الآن اتفاق و حادثه نیاز داریم. آیا شکنجهگر میخواهد از دست این روانی فرار کند؟ آیا میخواهد وقت تلف کند تا مامورین برسند و او را نجات دهند؟ آیا نقشهای دارد؟ چرا اینها درگیر نمیشوند؟ آیا میشود کاری کرد که داستان برعکس شود و فرد روانی به دستان شکنجهگر بیافتد؟ آیا ما میخواهیم داستان پشیمانی شکنجهگر را بنویسیم؟ در واقع هیچکدام نیست و داستان جلو نمیرود.
شما وقتی میخواهید یک داستان طراحی کنید باید با خودتان بگویید: «من داستان یک شخصی را میگویم که هدفی دارد و میخواهد به آن هدف برسد. اما موانعی جدی سر راهش هستند.»
شما موقعیت داستانی را فراهم کردهاید ولی هدف مرد روانی از این شکنجه را نگفتهاید. آیا او میخواهد انتقام بگیرد؟ انتقام برادرش را؟ دلیل شخصی برای اینکار دارد؟ یا شکنجهگری که در دستان یک روانی اسیر شده است چه هدفی دارد؟ میخواهد فرار کند؟ میخواهد دل او را به رحم بیاورد؟ از کردههایش پشیمان است؟ هیچکدام را اشاره نکردهاید.
مساله مهمتر دیگری هم هست. این داستان مال کیست؟ شما داستان چه کسی را میگویید؟ آیا داستان شکنجهگر را میگویید؟ ابتدای داستان با شکنجهگر آغاز میشود. اما در ادامه داستان به سمت مرد روانی میرود. در واقع داستان بین این دو در حرکت است. ما به عنوان نویسنده باید موضعمان را مشخص کنیم. داستان چه کسی را میگوییم؟ داستان یک شکنجهگری که در دستان مرد روانی اسیر است؟ یا داستان یک آدم روانی که یک شکنجهگر ساواک را به چنگ انداخته است. این ایراد دیگری است که باید در داستانهای بعدیتان رفع کنید.
داستان شما پتانسیل خوبی دارد. چرا که اولاً داستان درباره فردی است که خودش به مشکلِ شغلِ خودش دچار شده است. مثلاً پلیسی که خودش به دزدی متهم میشود. یا مثلاً یک قاضی که خودش در دادگاه در مقام متهم قرار میگیرد. الآن داستان شما اینگونه است. شکنجهگری که خودش زیر شکنجه است! این داستانها جذابیت ذاتی دارند. دوم اینکه شکنجه خودش ذاتاً مخاطب را جذب میکند. چرا که همه از شکنجه میترسند و مخاطب منتظر است ببیند آخر این شکنجهها چه میشود. شما پتانسیل بسیاری برای گفتن داستان دارید اما استفاده لازم را از آنها نکردهاید و داستان تقریباً تخت جلو میرود. البته باید بگویم داستان جلو نمیرود و راکد است. علتش هم همان هدف است که در ابتدا عرض کردم. شما بیهدف جلو میروید.
در مورد شخصیتپردازی هم باید عرض کنم که شخصیتهای شما خوب ساخته نشده است. اسمی که برای روانی انتخاب کردهاید خوب است. غیظالیل. اما درون این غیظالیل تناقض میبینیم. او ادعا میکند که آدم مذهبی نیست و حتی اسمش را هم یکی دیگر برایش انتخاب کرده است و او کاملاً با این فضا و این زبان حتی بیگانه است. درصورتی که در عمل میبینیم اینطور نیست. او از بهشت و جهنم صحبت میکند و میگوید اینجا برزخ است. او حتی میداند که در برزخ مرگ نیست و فقط عذاب است. در ادامه او به فشار قبر اشاره میکند. «این یعنی همون آرزوی مرگ. یعنی فشار قبر. یه جا خوندم وقتی آدمایی مثل تو میمیرن؛ قبرشون هی تنگتر و تنگتر میشه تا همهی استخونهاشون خرد بشه.» این روانی کجا خوانده؟ آیا او کتابخوان است؟ آیا کتاب مذهبی میخواند؟
بعلاوه شما به گذشته مرد روانی هم اشارهای نکردهاید؟ او ادعا دارد: «میدونی فرق من و تو چیه؟ تو برای پول کار میکنی ولی من برای دل خودم. تو وادار به کثافتکاری شدی ولی من با عشق و علاقه توی مدفوع خوک غوطه میخورم.» چرا او اینگونه شده است؟ باید اتفاقی بیافتد و او به این شکل دربیاید. شما به این اشاره نکردهاید.
در مورد شخصیت شکنجهگر نیز شما خوب پرداخت نکردهاید. گذشتهاش چیست؟ جز اینکه یک شکنجهگر است چیزی از او نمیدانیم. خانوادهاش چه کسانی هستند؟ چه هدفهایی داشت؟ چند ساله است؟ آیا او میخواست به خارج فرار کند و نتوانسته؟ نگاهش به زندگی چگونه است؟ خانهاش کجاست و کلی سوالات دیگر. شما میتوانستید در قالب اتفاقات به اینها اشاره کنید.
باز به توصیه اولم برمیگردم. به کلاس بروید و به کتابهای داستاننویسی رجوع کنید. اینها شما را به موفقیت خواهند رسانید. ضمناً به یاد داشته باشید که باید کتاب داستان بخوانید. هم رمان و هم داستانکوتاه. حتماً روزانه حداقل بیست صفحه بخوانید. هم ایرانی بخوانید و هم خارجی. هم کلاسیک بخوانید و هم جدید. منتظر داستانهای بهتری از شما هستم. موفق و سربلند باشید. با احترام.