عنوان داستان : ماهی بیرون افتاده از تنگ
نویسنده داستان : امیر علی آبادی
به نام خدا
ماهی بیرونافتاده از تنگ
"...الان در سنگر تنهایی¬ام، نشسته¬ام زیر قرص ماه و برایت از عشق می¬نویسم. از رویای روییدن و شکفتن غنچههای این گلِ از خاک درنیامده. آندم که بوی خوشبوتر از گلهای بادام کوهیاش بپیچد در مشام شهر و رنگ سرختر از لبهای لبوی دخترکان تُرکش، رنگ از رخسارهی عاشقان شهر بپراند. دارم برایت از آنچه مینویسم که منِ فرنگیمآبِ تویِ پرِ قو بزرگشده را لای یکمشت یقهبسته فرستاد توی دل خون و آتش. عشقِ بی خون دل، عشق نیست که. خاله¬بازیست. زیبایی¬اش به¬همین فراق و غم و غمش است. به¬همین ثانیههایی که دو¬تکه کاغذ می¬شود دنیای دو¬نفر در دو جای دورِ دنیا از هم.
خوشبهحال منِ لاابالی که طرف نامهپرانم تویی. تو نامه¬های الدنگی مثل من را میخوانی و من نامه¬های تو را. تو نقاشی¬ پروانه-های الکی را نگاه میکنی و من نقاشی تو را. نمی¬دانی پروانه! ازبس به نقاشیات زل زدهام همهجای جبهه تویی. حتی اسیرهای عراقی هم تویی و موقع شکنجهدادنشان دست و پایم به لرزه میافتد از شکنجهدادنت. حالا اینموقع شب، ماه هم تویی. با آن صورت کوچکت آمدهای نشستهای روی صورت ماه و داری با چشمانت بهم لبخند می¬زنی پروانه!... کاش حالا کنارم بودی. همین حالا. پشت ویلچرت را میگرفتم و دوتایی شهر را زیر پا میگذاشتیم. من حرفهای دیوانه¬ای میزدم و تو با ناز میگفتی:(دیوونه¬بازی درنیار امیر...) ببین چه چیزهای ساده¬ای می¬خواهم و دنیا ازم دریغشان میکند... کاغذپاره دارد جلوی پرحرفیام را میگیرد. این هم باشد برای دلتنگی امشب جبهه.
دوستت دارم... به¬اندازه¬ی همه¬ی پروانه¬های الکی دنیا... دوستم داشته باش... به¬اندازه¬ی خودت... که بهتنهایی همه¬ی پروانه¬های دنیایی... خاطرخواهت... امیر"
محبوبه شکست و بسته نامه را تمام میکند. نوک انگشت سبابهام لای موهایش میخزد روی پوست سرش و یک گل پنجپر میکشد. پیشانیاش را میبوسم و رو به در اتاق صدایم را میبرم بالا: پروانه! ببین تو نامه¬هام چه حرفای قشنگی می¬زدم بهت. ببین چقد خوب مینوشتم برات. نه که من نویسندهی خوبی باشم. چون نامهها درباره¬ی تو بودن، خوب میشدن. حالا بیا دست¬وپامو باز کن تو رو خدا.
جوابی نمیدهد بهم. میدانم که میشنود اما خودش را میزند به آنراه که یعنی نشنیده. باز خواریِ صدایم را بالاتر میبرم: اگه زنجیرا رو باز نمی¬کنی، لااقل در رو باز کن که ببینمت.
محبوبه از روی پایم بلند میشود. بلندشدنش شبیه بلندشدنهای باعصبانیتِ دختربچههای هفتساله است. نمیخواهد بیشاز این جلویش کم بیاورم. در را باز میکند و میآید کنارم روی تخت مینشیند.
میگویم: در رو که باز نکردی. لااقل بیا بشین جلوی در، می¬خوام روبهروم باشی.
کلافگی از صدای بازدم پروانه میبارد.
محبوبه میگوید: امیرآقا! تو که چشات نمی¬بینن.
بهش میگویم: ندیدن من برا بقیه¬ست محبوبه. برا پروانه بینام. می¬بینمش همیشه.
تصور میکنم که الان زل زده توی کوری چشمانم و مثل خلوچلها دارد نگاهم میکند. محبوبه خیلی میفهمد. حتی گاهی خیلی بیشتر از خواهرش پروانه. سرم را میاندازم پایین. هیچچیز در مواجهه با یک آدم بدتر از نادیدهگرفتنش نیست. پروانه خیلی راحت دارد نادیدهام میگیرد و خیلی راحتتر اصلا آدم حسابم نمیکند. راه میانبرِ این مواقع، لجبازیست. میگویم: گشنمه... پروانه غذا بیار بخورم.
هنوز یکساعتی تا اذان ظهر مانده. پروانه همیشه سفرهی نهار را نیمساعت بعد از اذان میچیند. اما دلم میخواهد الان گرسنه بشوم. صدای غیژغیژ تایرهای ویلچرش را روی سرامیکهای آشپزخانه میشنوم. بوی عدسپلو و نعنای توی ماست، میپیچد در حفرههای دماغم. اضافهی غذای دیشب را برایم میآورد. وقتیکه دارد زنجیر دستهایم را باز میکند، آنقدر انگشتانم را به خطوط کف دستش میکشم که میفهمم جلوی محبوبه خجالت میکشد و دستش را پس میکشد.
میگویم: با اینکه تو این سهماه همه¬چیزت تغییر کرده، ولی چشمات هنوز همونان... هنوز صادقن... هنوز راست میگن. میگن که دوستم داری...
میگویم: می¬فهمم داری می¬خندی به این حرفم. خوشت اومده...
باز چیزی نمیگوید. حتی ریتم دم و بازدمش هم تغییری نمیکند. ویلچر به حرکت درمیآید.
میگویم: تا نرفتی پاهام رو هم باز کن. خواهش میکنم پروانه. دور مچ پاهام داره میسوزه. تو رو خدا.
محبوبه از روی تخت بلند میشود. دست میزنم توی ظرف ماست و یک قلب سفید نعنایی، سمت چپ سینهام میکشم. میگویم: پروانه! پروانه! ببین! مال توئه. برا تو کشیدم. دیدی؟ خندیدی؟
خندهی باذوق محبوبه بههوا میرود. هرچه دل میدهم توی تاریکی پشت پلکهایم نمیتوانم واکنش پروانه را تصور کنم. حتی نمیفهمم که برگشته نگاهم کند یا بیاعتنا به سمت میز و کتابهایش رفته است.
محبوبه میگوید: میکِشَمت امیرآغا! همینجوری میکِشَمت. با قلب ماستی.
صدای ورقخوردن برگههای دفتر نقاشی و برخورد چوب مدادرنگیهایش را میشنوم. میدانم اینقدر دلنازک است که صد سال دیگر هم چشمان کور و پای علیل و آن پای توی زنجیرم را نمیکشد. سرم را توی قابلمه میکنم و تندتند قاشق برنج را به دندانهایم میکوبم. تلافی بیمحلیهای پروانه را سر قاشق درمیآورم. هر صدایی که میتوانم از دهانم درمیآورم تا بدش بیاید و آدم حسابم کند. اما باز انگار که نیستم. وجود ندارم توی این خانه.
فریاد میزنم: نون می¬خوام... نون می¬خوام...
بالاخره به حرف میآید: نداریم... دیشب که دیدی تموم کردیم... چرا هرچی می¬خوای نعره می¬زنی؟ دارم درس می¬خونم...
_ خب پامو باز کن برم بگیرم... کتاب هم اگه بخوای می¬گیرم برات...
محبوبه میگوید: منم مدادرنگی می¬خوام... آبی ندارم پیراهن امیرآغا رو رنگ کنم...
پروانه باز میزند به در آدم حسابنکردن ما دوتا.
میگویم: من... الان... نون... می¬خوام... همین الانِ الان.
میگوید: امیر دست بردار از این بچه¬بازیا... زشته.
_ خب بعدِ اینکه غذامو خوردم بازم کن، برم بگیرم...
_ دیدی حرفت میاد؟ بعدشم... خودم می¬گیرم...
میگویم: تو با این وضعت؟
میگوید: وضع من از وضع تو بهتره که...
آرام طوری که هم میخواهم بشنود و هم نمیخواهم بشنود، سگ عشق با آن روی سگش زیر پوستم میخزد و با صدای سگیاش، از حنجرهام میگوید: حالا دیگه وضعت رو به رخم میکشی؟
سکوت برزخ بینمان را پر میکند. خوشحالم که حالا مادرم اینجا نیست. وگرنه همین جمله را بهانهی فاصلهی ما دوتا میکرد و برای هزارمینبار از خودسری من و نارضایتیاش از تصمیم بچهگانهیمان و آخر و عاقبت بد ازدواجمان میگفت. دستانم از دو طرف بدنم آویزان میشوند و نفسنفس میزنم.
پروانه با همان فراموشکاری همیشگیاش، انگار که حرفم را در کسری از ثانیه از یاد برده باشد میگوید: بازت کنم که دوباره از قبرستون سردربیاری و بی¬آبرویی کنی؟ بری بجنگی و عراقی بکشی و اسیر بگیری؟ یا برا در امونموندن از ترکشای عراقیا خودتو پرت کنی رو قبرا و با سر و صورت خونی و دندون شکسته بیارنت خونه؟ مردم زنگ بزنن پلیس بیاد از رو قبرا جمعت کنه؟
میگویم: من دوبار تو زندگیم زنجیر رو تجربه کردم پروانه! یه¬بار برا رسیدن به تو. حالا هم برا رسیدن به خودم. کلید اولی دست خودم بود که رفتم و کور و علیل شدم و اومدم و گرفتمت. ولی کلید این یکی دست توئه. چرا این¬زنجیر رو باز نمی¬کنی؟ چرا نمی¬ذاری برم جبهه و خودمو پیدا کنم؟ تکه¬های من اون¬جان... جا موندن تو خاک جبهه... می¬خوام برم گلزارشهدا. دلم برا بچه-ها تنگ شده... آهای مردم! زنم منو اسیر کرده تو این ¬خونه... با زنجیر دست¬وپامو بسته. به یه کورِ علیل هم رحم نمی¬کنه...
اشکم شره میکند روی گونه و چانه و بعد هم قلب ماستی و ماست و نعنا را کش میدهد تا روی دکمههای پیراهنم. صدای پشتهم کشیدن مداد را روی کاهیِ کاغذ میشنوم. احتمالا دوباره محبوبه ته مدادش را لای چهارتا انگشتش گرفته و مرتب دارد کاغذ را خطخطی میکند...
*****
احمد توی کوچه منتظر دیدن سایهی تُنگ است. تنگ ماهیقرمز را از روی میز برمیدارم و آنرا در طاقچهی پنجره میگذارم. بهگمانم امیر به خواب رفته است. داشت نواری از آهنگران را با خودش زمزمه میکرد که کمکم صدایش پایین آمد و قطع شد. هنوز از پشت پنجره کنار نیامدهام که سهبار پشتهم زنگ خانه به صدا درمیآید. به تایر ویلچر مشت میکوبم. سر میکشم سمت اتاق امیر. خوابش عمیق است. آرام در خانه را باز میکنم.
قبلاز اینکه سرش را بیندازد پایین و بگوید: سلام پروانهخانم! میگویم: مگه بهت نگفتم نمیخواد زنگ بزنی؟ اگه بفهمه تو میای، المشنگه به پا میکنه. دوست نداره کسی کارای خونهمونو انجام بده.
خجالت میکشد. دوتا نایلون خوراکی و سفرهی نان را به دستم میدهد.
_ اینم کتابی که گفتی. آدمِ اسکلتی روشه...
کتاب آناتومی را از دستش میگیرم.
میگوید: مامانم میگه می¬خوای دکتر شی. دکتر شدی منم درمون می¬کنی؟
میگویم: آدم سالمو که درمون نمی¬کنن. تو طوریت نیست که...
_ اگه طوریم نیس، چرا بابام همیشه میگه کاشکی به¬جای تو مادرت سگی، شغالی، انتری زاییده بود؟... همین... اصلا چرا نمی-ذارن منم مثل امیر برم جبهه؟
میخواهم به او بگویم که: جنگ خوب نیست و چه بهتر که نمیذارن بری جبهه، که دستپاچه و باشوق میگوید: آها! فهمیدم... همین... می¬خوای دکتر شی، چِشما و پای امیر رو درمون ¬کنی. خوب میشه پس. نه؟
میگویم: نه امیر تا همیشه همین¬طوریه... آدمایی که تو جنگ یه¬طوری میشن هیچ¬وقت خوب نمیشن دیگه. هرچی که بقیه رو هم مریض کنن. بقیه رو هم عین خودشون کنن. جنگ خوب نیست احمد...
انگار کل این ششماه را دنبال کسی میگشتم تا این جمله را در گوشش بریزم. احساس فراغت بهم دست میدهد.
به سر کچلش دست میکشد: احمد؟
_ آره دیگه... مگه اسمت احمد نیست؟
به لکنت میافتد: هست... یعنی نیست... اسمم احمدوئه... همه بهم میگن احمدو. بهجز بابام. اون صدام میزنه گوساله میش غاز. حوصله نداشته باشه هم میگه هووووووی...
_ بابای من وقتی زنده بود بهم میگفت پرپرو... برام یهعالمه پرپرو هم نقاشی میکشید تازه.
_ پرپرو؟ یعنی... یعنی پرپرو بودی شدی پروانه؟ منم یه¬روزی مثل بقیهی احمدا، احمد میشم یعنی؟
با لبخند میگویم: بهت حسودیم میشه. کاش منم تموم دردم احمدشدن بود...
_ تو که احمد نمیشی... پروانه میشی... که اونم هستی...
از سادگیاش خوشم میآید. قبلا هرچه گهگاهی او را توی کوچه میدیدم. دیروز وقتی امیر پیله کرد که نان میخواهد، در خانهشان رفتم و از او خواستم کوپن ما را هم همراه کوپن خودشان بگیرد. وسط امتحاناتم است و اگر بخواهم کارهای بیرونِ خانه را هم خودم انجام بدهم، همین ترم اول باید قید پزشکی را بزنم.
میگویم: پروانهشدن درد داره احمد... پرپرو اینقدر درد نداشت...
انگار که بخواهد مادرش را به رخ بیمادریام بکشد، توی چشمانم زل میزند و میگوید: درد خوبه... مامانم میگه درد آدمو یاد خدا می¬ندازه...
به او لبخند میزنم. او هم قبلاز دزدیدن نگاهش، با شرم لبهایش را از هم باز میکند. کف دو دستم را روی تایرهای ویلچر به جلو میکشم و خودم را به عقب توی خانه هل میدهم. آرام خداحافظی میکنیم. کیسههای خوراکی و نانها را به آشپزخانه میبرم. جلد قطور آناتومی ترس و لذت را در خونم میریزد. سرسری ورقش میزنم. از لای صفحاتش دوتا برگه روی زانویم میافتد. بازشان میکنم. در یک چشمم امیر و در چشم دیگرم احمد مینشیند.
*****
نشسته بودم در دهانهی در خانه و بند پوتینهایم را در سوراخهایشان میانداختم. احمدو برگهی سفیدش را گذاشته بود روی ران پایش و ته مدادش را میجوید.
_ بگو چی¬کارم داری دیگه. باید برم مرغا رو از زیر تخم¬مرغا بردارم بدم بقالی...
حوصلهی کلکل را نداشتم که بگویم: تخممرغا رو باید از زیر مرغا برداری نه برعکس... لنگهی راست پوتین را پوشیدم و بندش را گره زدم.
گفتم: مثل همیشه...
_ پروانه؟ می¬کشم... صدتا می¬کشم... از همه نوعش.
_ یه نوع بیشتر نمی¬خواد بکشی.
چشمانش را تنگ کرد.
گفتم: واقعی! امروز باید پروانه¬ی واقعی بکشی برام.
نگاهش منگ شد. فهمیدم دارد با خودش کلنجار میرود که مگر قبلا پروانهی اسباببازی میکشیدم براش؟
_ منظورم اینه که باید خودِ پروانه رو بکشی. پروانه¬ی اصلی رو.
منگی نگاهش بیشتر شد. مداد را از لای دندانهایش گرفت و روی کاغذ گذاشت.
به یاقوت چشمان گربهی کپیدهی روی چینهی همسایه خیره شدم و گفتم: صورتش تپله... پیشونیِ کوتاهی داره... چشماش خمارن... زبونش تو چشماشه.
وقتیکه دیگر صدای خش مدادش را نشنیدم، از چشمتوچشمی گربه درآمدم و دیدم که باز نگاهش منگ است.
اگر میگفتم: یعنی با چشماش حرف می¬زنه... میخواست تا آخر دنیا همانطور نگاهم کند.
گفتم: ابروهاش مثِ رشته¬کوهن. وقتی از دور به کوه نگاه می¬کنی. مژه¬هاش مث شاخه¬های درخت بیدن... افتادن پایین... آویزون... دماغش لاغر و کشیده¬س... لباش سرخن... سرخ مث غنچه¬ی گل رز... آبدارن مث هندوونه... لپ¬هاش چاقن... اصلا... انگاری دو تا هلو چپونده باشی تو لُپاش... همیشه دو تا هلو تو دهنش داره... موهاش قهوه¬ای¬ین... قهوه¬ای تیره... مث تنه¬ی درخت توت... یه روسری قرمز هم میندازه رو موهاش... تو روسریش گل¬های درشت صورتی و آبی هست... راستی! از تو دهنش بو گل شمعدونی درمیاد...
احمدو سر از کاغذ برداشت و طلبکارانه چشمانش را بهم دوخت که یعنی: الان بوی گل شمعدونی رو چطوری بکشم من؟
به طلبکاریِ نگاهش حق دادم. یکچیزهایی را میفهمید اما نمیتوانست به زبان بیاورد. سرم را خم کردم روی کاغذ. پروانه را دقیقا پروانه کشیده بود. حتی یکلحظه هم شک نکردم که این ناکس دوازدهسال است توی کوچهی ما زندگی میکند و هر روز دل و قلوه دادن و گرفتن من و پروانه را دیده و حالا میداند که چهکسی را دارم برایش وصف میکنم. نقاشی محشرش را گذاشتم پای توصیفِ خوب خودم از پروانه.
گفت: حالا... همین... عکس دختر مردم رو میخوای چیکار کنی؟
نگفت عکس پروانه. گفت دختر مردم. بهروی خودش نیاورد که دختر مردم را دوازدهسالِ تمام، هر روز دارد میبیند.
گفتم: میخوام ببرمش جبهه. هروقت دلم تنگ شد بشینم سیر نگاش کنم.
نیشهایش تا بیخ گوشش باز شد: همین... همین... میخوای بگیریش؟ دوماد بشی؟
چشمانش لغزید روی پوتینهایم و چهرهاش رفت توی هم: ولی... جبهه ترس داره. تفنگ داره...
دو طرف کلهی کچلش را گرفت: بابام میگه تو جبهه با پای خودت میری، تو تابوت میارنت. سالم میری، فلج برمی¬گردی. خوب نیست. نه امیر؟
¬خندیدم: اتفاقا من آرزومه فلج بشم احمدو.
برای اولینبار با همهی احمقیاش داشت مرا به چشم یک احمق نگاه میکرد. عشق در چشم یک عقبافتاده، احمقم کرده بود.
گفتم: یه نقاشی دیگه هم باید برام بکشی. از اون پروانههایی که قبلا میکشیدی...
_ پروانه¬ی اصلی؟
_ پروانه¬ی اصلی که اینه. بقیه¬ی پروانه¬ها همه الکین. از اون الکیا بکش.
صاف و سادگیاش بهش اجازهی اعتراض نمیداد. غلام حلقهبهگوشم بود. در تمام این سالهای رفاقتمان.
_ اون نقاشی رو که کشیدی، فردا عصر میری در خونه¬ی پروانه اینا...
نوک سبابهام را گرفتم رو به در آبی تکلنگهی ته کوچه.
_ سه¬بار پشت¬سر هم زنگ خونه رو میزنی. اگه یه¬بار بزنی در رو باز نمی¬کنه برات.
_ دوبار چی؟
_ دیوونه فقط سه¬بار... فکر می¬کنه منم، در رو باز می¬کنه. پروانه که اومد دم در، نقاشی پروانه¬ها رو میدیش، میگی امیر رفته جبهه، این رو هم یادگاری برات کشیده، گفته تا که برسم برات نامه می¬نویسم می¬فرستم.
_ باشه خیالت تخت...
_ احمدو یه¬بار نگی این نقاشیا رو خودت می¬کشی. نری اون امضای قُلاچت رو بزنی زیر نقاشی. بگو امیر کشیده و داده بدم بهت. بگو یهویی رفته تا مادرش نفهمه. بگو گفته زود برمی¬گردم. یه¬جوری بگو که شوکه نشه.
جلوتر خزید: باشه. ولی به¬خدا نری شهید یا مقفودالاثر شی. تو دنیا فقط تو منو آدم حساب می¬کنی. تو هم بری دیگه برا کی نقاشی بکشم؟
نمی¬خواستم شهید بشوم. فقط میخواستم بروم دستی، پایی، چیزی آن¬جا جا بگذارم و شبیه پروانه بشوم. میخواستم مادرم را راضی کنم. از وقتیکه فهمید خاطرخواه پروانه شدهام، افتاد روی دندهی لجبازی و دیگر به پروانه روی خوش نشان نداد. دوست نداشت تنها پسرش دست دختر فلجی که کل عمر روی ویلچر خواهد بود را بگیرد و عروس خانهاش کند.
*****
روی سنگ گوری نشستهام. خودم را کنار میکشم. اسم حکشده روی سنگ، نفس نگاهم را میگیرد: شهید امیرِ... پر دامنم را روی اسم شهید میاندازم. نمیخواهم فامیلش را بخوانم. بهجز گور هیچچیز در گلزارشهدا نیست. تنهای تنهاام. روی گورها پر شده از تفنگ و پیشانیبند و نارنجک و فشنگ و قمقمه و خیلی وسایل جنگیای که تابهحال ندیدهام.
چهارنفر سیاه¬پوش از دور میآیند. تصویرشان مبهم است. دمی هستند و دمی نیستند. کسی را پیچیده¬اند لای کفن و مثل رژهی سربازهای ارتشی با ریتم پیش میآیند. دست آدمِ داخل کفن روی زمین کشیده می¬شود. یکطوری که انگار دارد قبرها را زیارت میکند. از انگشتانش خون چکه میکند و روی گورها باقی می¬ماند. همهچیز بیرنگ است، بهجز خون. قرمزیاش در بیرنگی همهچیز، قرمزتر شده است. سیاهپوشها کفن را روی زمین میگذارند و با ریتم از راهی که آمدهاند برمیگردند.
کفن باز می¬شود. صورتِ داخلش رنگ میگیرد. بلند جیغ میکشم. سیاهپوشها برنمیگردند که نگاهم کنند. ایستادهام روی قبر و هرچه تلاش میکنم توان پیشرفتن ندارم. ویلچر زیر پایم نیست. روی پاهای خودم ایستادهام. خم میشوم و به پاهایم دست میکشم. سالم سالمم اما ناتوان در جلورفتن. مویه می¬کنم. امیر را صدا میزنم. بارها و بارها. یکهو لای کفن چشمانش را باز میکند. میچرخد و سینهخیز بهسمتم میآید. زانوهایم سست میشوند. مینشینم و برایش آغوش باز میکنم.
به من نزدیک می¬شود. از تمام بدنش فقط صورت و آن دست راست خونین مانده است. توی چشمانش لبخند میزنم. از آغوشم می¬گریزد و از کنارم رد میشود. اسلحه¬ای را از روی قبر کناری برمی¬دارد و به¬طرفم می¬گیرد. صدای باز و بستهشدن دریچههای قلبم در تمام جوارحم میپیچد. اسلحه توی دست امیر و رو به پیشانی من است. عق میزنم. باز عق میزنم. روی عق سوم، قلبم را بالا میآورم. ماهیچهی پرخون انگار که نفسهای آخرش باشد عین ماهی بیرونافتاده از تنگ، روی مگسک تفنگ بالا و پایین میشود. امیر سر اسلحه و ماهی قرمز روی آنرا فرو میکند توی دهان خودش و ماشه را می¬کشد. فقط نگاهش میکنم. آئورت از گوشهی لبش بیرون زده است...
*****
دوباره خودم را به خواب زدهام. محبوبه بهم گفت تا خواب نباشم، احمدوی ناکس نمیآید. اینروزها کارم همین شده است. از ترس آمدنش حتی شبها هم خودم را به خواب میزنم. میدانم شبها نمیآید، اما وسواس آدمیزاد که این چیزها حالیاش نیست. پایش را میکند توی یک کفش و تا صبح اینپهلو آنپهلویت میکند. دیروز چند دقیقهای آمد در خانه. خیلی کوتاه. پروانه در اتاقم را بسته بود و صدایشان را نمیشنیدم. بعدا محبوبه گفت لیست وسایلی را که نیاز داریم پروانه به او داده تا برایمان بگیرد و امروز بیاورد. برای همین هم از صبح خودم را به خواب زدهام. عجب غلطی کردم آنروز سر نهار نان خواستم. همان لجبازیام، پای اینناکس را به خانهام باز کرد. تا حالا به روی پروانه نیاوردهام. او هم ابدا چیزی دربارهاش بهم نگفته.
بهخوابزدن خودت، توی خانهی خودت، برای مچگیری زن خودت، با رفیق خودت، از تظاهر به مردن جلوی سربازهای عراقی صدپله بدتر است. آنلحظه که بین همهی همرزمهای توی خاک و خون غلتیدهات خودت را به مردن میزنی، تا دشمن گمان کند کلکت کنده شده و اسیر نگیردت. خیلینامردهایشان برای اطمینان، به مردهها و تظاهربهمرگکردهها هم رحم نمیکنند و سر و سینهشان را میگیرند به گلوله. کاش همینالان که خودم را روی این تخت به خوابِ مرگ زدهام، یکی میآمد و میگرفتتم زیر رگبار. آنقدر تیربارانم میکرد که تکههای چربی سرخشده و گوشت سوخته و غضروف و استخوانم، قاطی خون، سقف و دیوار اتاق را سرخ میکرد. شاید بعدا که پروانه میآمد تو و تکههایم را پخشِ در و دیوار میدید، از پنهانکاریهایش پشیمان میشد و پای تکهتکهام اشک میریخت.
اولین زنگ! دندانهایم بههم فشرده میشوند. زنگ دوم و سوم هم مجال نمیدهند و میپیچند توی گوشم. ویلچر دارد به سمت اتاقم میآید. مثل هر روز میخواهد اول درم را ببند و بعد با خیال راحت برود با آنیارو لاس بزند.
محبوبه صدایش را بالا میبرد: چیکار به در اتاق امیرآغا داری؟ در رو نبند.
هیس پروانه را میشنوم. منصرف میشود و سمت در خانه میرود. خدا کند خدا دختری مثل محبوبه بهم بدهد. دیگر آدم چه میخواهد از این دنیای لعنتی؟ چفت در باز میشود. به هم سلام میکنند.
اول صدای نکرهی آنناکس قاطی صدای نایلون میآید: بیا. کوپناتونو گرفتم.
پروانه میگوید: این کتاب چیه دیگه؟ اینبار نگفتم که برام کتاب بخری.
_ این رو هم دادن... همین... از این¬به¬بعد کوپنِ کتاب میدن.
_ اگه کوپن کتاب می¬دادن که وضع مردم این نبود. کوپن غذا میدن که دهنمونو ببندن. نه که با کتاب ذهنمونو وا کنن.
_ خودم خریدم برات. از پول تخممرغامون... همین... آغاهه گفت اگه یهدفعه بازش کنی، آرزوهاتو برآورده میکنه.
خرتر از آن است که بخواهد دروغ بگوید. بیهمهچیز برای زن من حافظ خریده است. سرش را میبرم و جلوی پدر و مادرش میگذارم روی سینهاش.
پروانه میگوید: نقاشی¬ای که اون¬هفته لای کتاب بود رو هم خریده بودی؟
نقاشی!؟ کدام نقاشی؟ چرا محبوبه چیزی دربارهی نقاشی بهم نگفت؟ نکند... نکند...
پروانه با همان آرامی صدایش میگوید: نمی¬دونستم نقاشی بلدی. خیلی قشنگ کشیده بودی منو...
_ اون بد شد... این¬بار بهترشو کشیدم.
سرم را محکم به بالشت میکوبم. آشغال پستفطرت! آخر حرف زیر زبانش بند نشد و خنجرش را فرو کرد. تا پروانه یکبار به رویش خندید، نتوانست جلوی دهنش را بگیرد. ناکس برای زن من نقاشی کشیده و گذاشته لای کتاب. بلند میشوم، دستهایش را از مچ قطع میکنم و میاندازم جلوی سگ و گربههای محله. اما نه. نمیخواهم پروانه بفهمد که فال گوش ایستادهام. مطمئنم خودش از پس قضیه برمیآید. الان میزند توی ذوقش و حافظ را پرت میکند توی سینهاش. من آنروی پروانه را زیاد دیدهام.
آرامش صدای پروانه در گوشم میریزد. ذرهای عصبانیت داخلش نیست: پس همه¬ی اون نقاشی¬هایی که امیر برام می¬آورد رو تو می¬کشیدی. همه¬ی اون پروانه¬ها رو...
_ اونا که پروانه¬های الکی بودن. کشیدن خودت سخته... همین... اون نقاشی¬ای که ازت کشیدم و امیر بردش جبهه، خیلی بد شد... امیر خوب توضیح نداد تو رو...
صورتم مچاله شده است. پروانه من را با زنجیر بسته به تخت و خودش دم در دارد با یکمردی که هفتپشت غریبهمان است از نقاشی حرف میزند و حافظ به سینهاش پرت نمیکند و ذرهای هم عصبانی نمیشود. خفگی خفت گلویم را گرفته و ول نمیدهد.
باز پروانه میگوید: این رو هم گذاشتی لای کتاب؟
_ این هم خوب نشده... ببخش... همین... یه خط¬های ناراحتی داری تو صورتت... همین... کشیدنشون کار من نیست... هرکار میکنم نمیشه...
وای از صدای خندهی پروانه... وای... انگارنهانگار که چند متر آنطرفتر لشِ من افتاده روی تخت و دارد قهقههاش را میشنود.
میگوید: کار کیه پس؟
_ کار خدا... آدم وقتی نقاشیِ یه نفر رو می¬کشه، تازه می¬فهمه خدا چقدر خوب صورتش رو اختراع کرده...
این کلمه را دیگر از کجا یاد گرفته ناکس؟
پروانه میخندد: صورت اختراعی نیست که...
_ حالا... همین... هرچی... نمیتونم مثل خدا بکشمت...
کاش دستانم زنجیر نبودند تا گوشهایم را میگرفتم و صدای خندهی پروانه را نمیشنیدم.
_ چرا اینقدر عرق کردی حالا؟
_ نمی¬دونم... وقتی می¬خواستم کوپن¬تون رو هم بگیرم، عرق ¬کرده بودم... مردم نگام می¬کردن... نقاشی هم که می¬کشیدم عرق کرده بودم... دست¬پاچه میشم تازگیا...
_ شاید داری احمد میشی... از احمدو داری درمیای...
_ آدم بخواد از احمدو، احمد بشه این¬طوری میشه؟ تو هم می¬خواستی از پرپرو دربیای این¬طوری شدی؟
نمیفهمم چه میگویند. به ذهنم میرسد که آنها قبلا خیلی حرفها با هم زدهاند، که من حالا نمیفهممشان.
_ تو خیلی مهربونی احمد! آدم از سادگیت خوشش میاد.
_ همین... خداحافظ...
میتوانم پشت قطرههای اشکم لبخندهایشان را توی صورت همدیگر ببینم. بعد به داخل خانه آمدن ویلچر پروانه را، بعد بازکردن لای حافظ را و بعد دیدن نقاشی را.
آخرین جملهی پروانه عین توپ به در و دیوار جمجمهام میخورد. "تو خیلی مهربونی احمد. آدم از سادگیت خوشش میاد." کاش لای اینهمه ترکشی که توی آسمان جبهه ول میگشتند، یکی راه گم کرده بود و یکگوشهی جمجمهام را شکافته بود. آنگاه زمانهایی که خورهی یکچیزی به جان جمجمهام میافتد و از داخل میخوردش، میان برخوردش به در و دیوار جمجمه، یکهو راه شکاف را میگرفت و بیرون میزد از حصار استخوانها. اصلا کاش مادرزادی روی جمجمهی همهی آدمهای دنیا شکافی بود تا بعضی حرفها بیرون بریزند و بعضی دیگر وارد شوند. اگر حالا حرفهای توی جمجمهی من وارد جمجمهی پروانه میشدند، ابدا با من اینکار را نمیکرد... ابدا...
بیآنکه بفهمم کمرم صاف میشود و مینشینم روی تختم. مچالهی صورتم باز میشود: کی بود در خونه؟... پروانه در خونه کی بود؟ محبوبه!
برگهی نقاشی تا میشود و احتمالا لای شعرهای حافظ خودش را پنهان میکند.
_ چیو داری ازم پنهون می¬کنی؟ این چندمین روزیه که داره میاد؟
پروانه میگوید: دوستم بود.
_ نگفتم کی بود... گفتم چندمین روزیه که داره میاد؟
_ از بچه¬های دانشگاهه. کتاب میاره برام. نمی¬شناسیش.
_ می¬شناسم. خوب می¬شناسم. خودم یادش دادم سه¬بار زنگزدن رو. همون پشت در بود. نبود؟... محبوبه تو بگو بود یا نبود؟
نازکِ صدای محبوبه جواب میدهد: بود. خوشحال بود.
طوری که پروانه دلش برایم بسوزد میگویم: پروانه من کور شدم. علیل شدم. ولی خر نشدم. مغزم کار می¬کنه هنوز...
باز پروانه میگوید: نبود...
محبوبه میگوید: دروغ...
میخواهد در ادامهاش هم چیزی بگوید که احتمالا پروانه با اخم ساکتش میکند. بعد خودش میگوید: بود...
میگویم: بود... بود... میدونم... ولی چرا تو نمی¬گفتی که بود؟ چرا دروغ گفتی؟
محبوبه میگوید: تو هم دروغ گفتی امیرآغا!... از اون¬روزی که با پروانه عروسی کردی، براش نقاشی نکشیدی... هرچی بهت اصرار کردم نکشیدی... گفتی کوری نمیبینی، ولی دروغ میگفتی... بلد نیستی... احمدو باید بکشه برات...
پروانه میگوید: محبوبه!
محبوبه ول نمیکند: نقاشی احمدو رو دیدم لای کتابت... زیرش توی یه دایره¬ی کج و کوله نوشته بود: احمدو...
میگویم: نامههام هم رو هم خودم نمینوشتم. یکیاز بچههای جبهه مینوشت برام. من آدم بهدردنخوریام... بیمصرفم... دروغ گفتم... آره... ولی... چون دوستت داشتم پروانه...
توقع دارم که بگوید: من هم دروغ گفتم چون دوستت داشتم... اما نمیگوید. حتی مطمئنم که به ذهنش هم نمیرسد این جمله. با کلافگی فریاد میزنم: بیا زنجیرامو باز کن. میخوام برم دستشویی. استرسی شدم.
میداند که دروغ میگویم اما خجالتش اجازهی کممحلی بهش نمیدهد. وقتیکه دارد زنجیر دستهایم را باز میکند، انگشتانم را به خطوط کف دستش نمیکشم.
میگوید: کاش چشات هنوز سالم بودن... شاید بقیه¬ی آدمای اطرافتم می¬دیدی...
مینشینم لبهی تخت و پای سالمم را ولو میکنم و توی هوا تابش میدهم.
_ من می¬دیدم یا تو؟ تو جبهه وقتی گفتم به¬خاطر دختر همسایمون اومدم فلج بشم، بقیه خندیدن بهم. یکی از بچه¬ها بهم گفت دعا کن تا برمی¬گردی، پات صبر کنه. عوض نشه. گفتم از دیوار خاک بریزه، از پروانه¬ی من نمی¬ریزه. حالا اینقدر خاک ریخته ازت که تو غبارِ خودت دیگه دور¬وبرت رو نمی¬بینی...
پنجره باز میشود. محبوبه بازش میکند. صدای احمدو میآید: آدم از سادگیت خوشش میاد... آدم از سادگیت خوشش میاد.
محبوبه به پروانه میگوید: حالا دیدی دروغ؟؟؟
دخترک میخواهد ثابت کند که توی راستگویی هیچ برتریای نسبت بههم نداریم. عصا را زیر بغلم میگذارم و میایستم. ویلچر پروانه قبلاز علیلیِ من خودش را به در خانه میرساند.
میگویم: برو عقب. نترس کارش ندارم... برو کنار...
میگوید: میخوای دوباره آبروریزی ¬کنی؟
_ حالا اون خره... اون عقب¬مونده¬ست... تو دیگه چرا بهش رو دادی؟ تو چرا بهش محل گذاشتی؟
_ چون اون مث خودمه...
_ یعنی چی؟ منم مث خودتم...
_ تو داری تظاهر می¬کنی به مثل من بودن... من و اون هر دوتامون مادرزادی مشکل داریم... هر دوتامون همینیم... ولی تو هرکار هم که بکنی نمی¬تونی مث ما بشی... نمی¬تونی درکمون کنی... اگه میتونستی اینقد با مادرت منت جبههرفتنتو سرم نمیذاشتین. مگه من ازت خواستم بری؟ ازبس مادرت تو محل بدگوییمو کرده همه به چشم یه سربار نگام میکنن. بدون پدر و مادر، هجدهسال با چندغاز مستمری پدرم با عزت تو این محله زندگی کردم. شماها بیآبروم کردین...
دیگر نمیشنوم چه میگوید. حتی نمیفهمم که خودم چه میگویم. سرم گیج میرود. نمیفهمم ویلچرش کجاست. در را هم گم کردهام. دور سر خودم میچرخم. وسط گیر و دار نفهمیدنهایم یکهو فریاد میزند: باید از رو جنازم رد بشی...
میچرخم سمتش. زن من دارد جنازهاش را برای کسی لگدمال میکند که از آنموقع صدبار جملهاش را توی کوچه با خودش تکرار کرده و امشب تا صبح تمام مختصات چهرهی او را هنگام گفتن این جمله توی رختخوابش تصور میکند و اینپهلو آنپهلو میشود.
احمدو همانطور که با دهن کثیفش جملهی پروانه را تکرار میکند به چشمم میآید. دستم را بالا میآورم و میخوابانم توی دهنش. عصا از زیر بغلم در میرود و پخش زمین میشوم. همهچیز تاریک میشود. تاریکی مطلق. توی دلِ کوری هم، کور میشوم. دیگر کوری را هم نمیبینم. هیچ تصوری از نورِ آنطرف پلکهایم ندارم. صدای پای محبوبه میآید.
_ آبجی پروانه طوری نشد. گریه نکنی آبجی. خب؟ بذار دستمال بیارم برات. یهکم دندونت خونی شده فقط. باشه آبجی؟
به شکم روی زمین دراز میکشم. دستم هنوز میلرزد. میبرمش زیر کش شلوارم. تنم را روی زمین میخزانم جلو. اشکم میچکد روی قالی. میروم توی اتاقم. در را پشتسرم با پا میبندم. از تختم میروم بالا. اول پای سالمم را به تخت زنجیر میکنم و بعد جفت دستهایم را. توی تاریکی هی کف دستم دارد به صورت پروانه میخورد. دوباره قدرت تصور لعنتیام برگشته. هرچه میکنم کوری نمیریزد توی کوریام. از خودم متنفر میشوم.
صدای محبوبه میآید: آبجی ببین چه نقاشی¬ای کشیدم...
پروانه با بغض میگوید: خیلی قشنگ شده!
_ ولی اینکه تمومش سیاهه آبجی.
باز پروانه میگوید: برا همین خیلی قشنگ شده!
****
نور از تنگ ماهیِ توی طاقچه میگذرد، در بلور سرمهدانم میشکند و روی دیوار اتاق امیر میافتد. سرمهدان را توی چمدان جا میدهم. دیروز به مادر امیر زنگ زدم و همهچیز را گفتم. پیرزن صبح بعد از شب عروسیمان چمدانش را برداشته بود و بیخبر رفته بود یزد تا با خواهرش زندگی کند. رفتنش مجازات خودسری امیر در ازدواج با منِ فلجِ ویلچرنشین بود. حالا بعد از ششماه دوباره به خانهاش برگشته. در آشپزخانه دارد از زیر زبان محبوبه حرف میکشد. محبوبه از صبح با من کلامی حرف نزده. حتی نپرسیده که چرا یکهو دارم وسایلم را توی چمدان میچینم. قطعا از یکچیزهایی بو برده است. میآید توی هال، تنگ ماهی را از طاقچه برمیدارد و روی میز میگذارد. دفتر نقاشیاش را برمیدارد و مقابل تنگ مینشیند. خودم را روی ویلچر میکشم. تنگ را برمیدارم و پشت پنجره میگذارم. دوباره محبوبه آنرا روی میز میگذارد.
آهسته میگویم: جاش تو طاقچهست...
صدای تیزش به هوا میرود: دوست دارم رو میز بکشمش.
کممحلش میکنم. چند خط توی دفترش میکشد. بلند میشود، با ته مدادش به در اتاق امیر میکوبد و وارد میشود.
_ بلند شو امیرآغا. بلند شو. یه نقاشی خوشگل کشیدم میخوام نشونت بدم.
امیر بیدار میشود. روی نقاشی دست میکشد و میگوید: خیلی قشنگ کشیدی! چه خوشرنگه.
محبوبه میگوید: امیرآغا لباساتو بپوش. میخوایم بریم گلزارشهدا.
دارد روی اعصابم راه میرود. کدام گلزارشهدا؟
امیر میگوید: آره امروز پنجشنبه¬ست.
بیاختیار میگویم: امروز پنجشنبه نیست.
دوباره میگوید: چرا امروز پنجشنبه¬ست.
کلافه میشوم: هر روز میگی امروز پنجشنبه¬ست. دیروز هم گفتی. پریروز هم گفتی. فردا هم میگی.
میگوید: می¬خواستم ببینم چقد دوستم داری. می¬خواستم ببینم روزایی که پنجشنبه نیست هم منو می¬بری پیش دوستام؟ ولی امروز دیگه پنجشنبه است. پنجشنبه¬ی واقعی.
_ نیست.
_ پروانه فکر کردی جنگ منو خر کرده؟ پنجشنبه¬ست.
_ جنگ اگه کسی رو خر نکنه، آدم هم نمی¬کنه...
_ ولی عاشق می¬کنه.
باعصبانیت میگویم: کاش نمی¬کرد...
و تنگ را توی طاقچه میگذارم و در خانه را باز میکنم. محبوبه سمت تنگ میدود. آنرا برمیدارد و به زمین میکوبد. میایستد وسط هال و فریاد میزند: نمیخوام اون بیاد. نمیخوام.
امیر میگوید: کی؟ کی نیاد؟ من نیام؟ چرا محبوبه؟
محبوبه میگوید: احمدو... اگه تنگ تو طاقچه نباشه، نمیاد...
امیر میگوید: حالا دیگه گلزارشهدا هم میخوای بری با اون میری پروانه؟
محبوبه میگوید: میخواد بیاد ساک و چمدونمونو ببره...
امیر میگوید: کسی با چمدون نمیره گلزار شهدا که.
مادرش همینطور که خردهشیشهها را جمع میکند میگوید: اونا دارن از این خونه میرن مادر. برا همیشه.
تازه امیر متوجهش میشود.
_ مادر! میرن؟ کجا میرن؟ خونهشونو. خونهمونه...
ویلچر را بهسمتش میچرخانم. به پلکهای بستهاش خیره میشوم: من طلاق گرفتم. غیرحضوری.
مادرش میگوید: چون تو مشکل داشتی غیرحضوری گرفت. منم شاهدش بودم.
دهان امیر نیمهباز شده بود که دوباره داد و هوار راه بیندازد. حرف مادرش جلویش را میگیرد. احمد از در خانه داخل میشود. هیچچیز نمیگوید. انگار حرفهایمان را از کوچه شنیده است. چمدانها را برمیدارد. امیر هنوز متوجهش نشده. میگوید: میخوای ولم کنی بری؟ فقط برا یه دروغ؟ حالا دوتا.. اصلا سهتا... اه نمیدونم چندتا اصلا... ولی نرو...
قطرهاشکی گوشهی چشمش است.
_ حداقل بیا بازم کن جلوتو بگیرم... به پات بیفتم... التماست کنم...
میگویم: تموم شده همه¬چی...
_ نشده... هیچ¬وقت نمیشه... هیچی هیچ¬وقت تموم نمیشه... فقط چیزایی که شروع نمیشن، تموم میشن... الان جنگ تموم میشه مثلا؟
_ همینه مشکلت... فقط جنگ رو می¬بینی... فقط خودتو...
_ تو رو هم می¬بینم. اون شال نیلیَ رو پوشیدی الان... چون ناراحتی... ناراحتی داری منو می¬ذاری میری... مگه نه؟
محبوبه میگوید: نه...
_ سرمه¬ایَ رو پوشیدی... اونم تو ناراحتیا سر می¬کنی...
محبوبه میگوید: قرمزه رو پوشیده...
_ قرمزه؟... اونو که وقتی حالت خوب بود می¬پوشیدی. نه؟
مادرش میگوید: من کدوم روسریمو پوشیدم؟
_ تو؟ نمی¬دونم.
مادرش رو میکند به احمد: جمع کن ببر آت و آشغال این دختره رو از این خونه.
امیر متوجه احمد میشود. خودش را به تخت میکوبد. زنجیرها مهارش کردهاند.
_ مگه بهت نگفتم پروانه نفهمه نقاشیا رو تو می¬کشی؟ کثافت!
احمد میگوید: آخه... اون نقاشی¬ای که اونروز کشیدم... همون که توصیف کردی و کشیدم... بد کشیده بودم... خواستم خوب بکشم...
_ خوب بکشی که ثابت کنی من دروغگوام؟ که زندگیمو بپاشونی از هم؟
میگویم: تو از نقطهضعف من سواستفاده کردی. میدونستی نقاشی پروانهها منو یاد بابام میندازه. میدونستی با اونا رام میشم. چرا بهم دروغ گفتی امیر؟
_ میترسیدم. میترسیدم بفهمی احمدو اینا رو میکشه یهوقت عاشقش...
سکوت میکند.
_ اصلا بهش حسودیم میشد... اصلا من دروغ گفتم پروانه!... اصلا اونروز سگ شدم. گه¬ خوردم. ¬گه¬ بالا آوردم. ولی بهخدا من پشت سگ¬شدن¬هام¬ هم یه گه¬خوردمی هست... بیا برگرد...
ساک کوچکم را برمیدارم و از خانه بیرون میروم. آخرینبار قلاب خِفَتش را وسط گریه سمتم میاندازد: کاش گذاشته بودی فردا می¬رفتی... امروز باهم می¬رفتیم گلزارشهدا...
همانجا در دهانهی در قفل میشوم. اجازه نمیدهم خاطراتمان دلم را بسوزاند. فقط نگاهش میکنم. مادرش به اتاقش میرود. ماهی مرده توی دستش است.
امیر میگوید: مامان امروز چندشنبه¬ست؟
_ چارشنبه پسرم...
_ میشه پنجشنبه باشه؟
_ معلومه که میشه...
_ آها...
_ می¬خوای بریم گلزار شهدا؟
_ من اون¬جا آبروتو می¬برم.
_ تو آبروی منی پسرم...
_ مامان! ببخش که کورم و نمی¬تونم رنگ روسریت رو ببینم...
مادرش زنجیرهایش را باز میکند. گونهام خیس میشود. دنبال احمد راه میافتم.
*****
بوی خون میآید. بوی بچهها. بوی باروت. بوی کهنگی و دلتنگی. بوی جبهه. بوی محمد. آخ... محمد. دستم را از نرمی دست مادر بیرون میکشم. چقدر دلم برای محمد تنگ شده بود. مینشینم کنارش. دست میکشد روی پای فلجم. مور مورم میشود. پایم عین روز اولش میشود. بعد دستش را میکشد روی چشمهایم. فشارشان میدهم و بازشان میکنم. بیناییام برمیگردد. دوباره دنیا را میبینم. وسط جبههام. توی دل سنگر محمد. میپرم توی بغلش و شانهاش را میبوسم. بهش میگویم: دیگه برنمی¬گردم تهرون... اینقدر می¬مونم تا شهید شم...
کنارمان مرتضی خوابیده است. حسین کمی آنطرفتر است. بوی پیراهن ابوالفضل هم از آنجا میآید. محمد برایم چای میریزد. از همان چای لاهیجان که عمهجانش میکارد. خیلی با او حرف دارم امروز. ازش میخواهم از جنگ برایم بگوید. از این¬چند وقتیکه نبودهام. میگوید که بالاخره فاو را گرفتهاند. فرماندهمسعود شهید شده و هنوز جنازهاش را عراقیها پس ندادهاند. عباس¬کاظمی وسط یکی از مرخصیهایش دوماد شده آخر.
میخواهم برایش از پروانه تعریف کنم. از پشت پا زدنش. از خاکهایی که ازش ریخت. از نارفیقی احمدوی ناکس. اما محمد دست میگذارد روی بینیاش و به سکوت دعوتم میکند. انگار همهچیز را میداند.
ناگهان صدای شلیک و تیربار می¬آید. اسلحهی زیر بغلم را برمیدارم. پایم به استکان چای میخورد و خالی میشود کف سنگر. دوباره حمله کردهاند. یک¬شب پساز ماهها میخواستیم چای جبهه بخوریم. چایخوردن ما افتاد وسط پاتک این حراملقمهها. پاتک آنها افتاد وسط چایخوردن ما.
محمد را نمیبینم. از سنگر میآیم بیرون. بچهها همه کنارم خوابیدهاند. انگار از ازل در خواب بودهاند و هرگز برای زندگی بیدار نشدهاند. تنها من هستم و یک اسلحه و یک سنگر و بینهایت جوانِ رویِ زمینخوابیده. صدای محمد از دورها میآید. از جایی فراسوی زمان. عراقیها شلیک میکنند. انگار یک لشکر متحد شدهاند تا تیکهپارهام کنند. کم نمیآورم جلویشان. نمیخواهم کم بیاورم جلویشان.
ماشه را میکشم و شروع میکنم به شلیک. چندتایشان را میاندازم. ناگهان پایم میسوزد. همان پایی که فلج بود و محمد رویش دست کشید. بعد چشم چپ و بعد چشم راستم میسوزد و دیگر چیزی نمیبینم. باز کور میشوم. دست از شلیک برنمیدارم. بیهوا تیری زوزه می¬کشد و سینه¬ام را می¬شکافد. تیر دوم هم وارد شکاف تیر اول می¬شود.
صدایی از انتهای سینهام میگوید: نامردا... این¬طرف سینهام مال پروانه¬¬ست... پروانه توشه... پروانه!
عقبعقب میروم و پروانه را صدا میزنم. پایم به چیزی گیر میکند. پرت میشوم روی زمین. سرم داغ میشود. شکافته میشود. خون داغ ازش شره میکند. خیرهی آسمان میشوم. ابرها دارند بههم میپیوندند. محمد و ابوالفضل و مرتضی و حسین میدوند بالای سرم. بالاخره از خواب ازلیشان بیدار میشوند. یکییکی پیشانیام را میبوسند. لبخند میزنند و میروند. میروند تا به خواب ازلیشان ادامه بدهند.
باران میبارد. سرم را به چپ کج میکنم تا باران رد بوسهی بچهها را از پیشانیام نشورد. خیلی آدم دور و برم است. مادرم ضجه میزند و پر روسریاش را دندان میکند. رنگ روسریاش را نمیبینم. پروانه از لای جمعیت پیدایش میشود. می¬نشیند بالای سرم. احمدو هم همراهش است. چتر را روی سر پروانه گرفته است. پروانه چتر را از دست احمدو می¬گیرد و روی صورتم علم می¬کند. دیگر باران نمیتواند رد بوسهی بچهها را بشوید. دستان پروانه روی چشمانم کشیده میشوند. دیگر چیزی را نمیبینم. کور میشوم. کور کور. کور بیتصور. فقط صدای باران است که میآید...
امیر علیآبادی راوری