عنوان داستان : پنج و بیست و پنج دقیقه
نویسنده داستان : مائده السادات موسوی دهاقانی
ساعت 5 و بیست و پنج دقیقه... پنج دقیقه وقت هست تا....
صبر کن ببینم...،پنج دقیقه ی باقی چقدر آشناست...
چیزی در من بیدار می شود. ذوق اتفاقیست که هرگز رخ نداده. به شیشه شفاف ساعت نگاه می کنم. به انعکاس چشمانم. در شگفتم از تماشای خودم در حال تماشای منی که به تماشای خویش در انتظار کسی نشسته است...
هی هی هی. همه چیز زیر سر عقربه هاست. بازی در می آوردند.همیشه یک نقش، یک زاویه... خودت را جمع و جور کن پنج دقیقه دیگر قرار کاری مهمی در پیش است...
ساعت خودش کلافه نمی شود از بازی کردن با زمان؟
هرچه می خواهم چشم از ساعت بگیرم نمی گذارد. دست در گردنم انداخته، چنان خیره نگاه می کند که نمی شود از او چشم برداشت. عقربه ها تکان نمی خورند، پلک های من نیز.
ساعت انگار سالهاست در رویای اتفاقی خوش به خواب رفته است.. چند مرتبه خود را در این موقعیت یافته ام؟ احمق نشو. من تابحال در این شهر نبوده ام. پس پنج و بیست و پنج دقیقه چه می گوید؟ آه. پس از این دیگر یقین دارم ذوق پنج دقیقه ی باقی مانده، تکرار ذوقی است نچشیده....
تِک. پنج و بیست و شش دقیقه. این همه فکر و خیال در یک دقیقه؟ساعت به خاب رفته بود یا من؟ به وجد آمده ام. قلب در قفس سینه ام بال بال می زند.این ذوق... آه ولش کن
گویا حقیقیت آینه دو است، یکی در پیش و دیگری در پس. توهمی در گذشته که تکرار امید آفرینش مثل بختک به جان آینده می افتند...
صبر کن صبر کن. یادم آمد. ساعت پنج و بیست دقیقه عصر، من منتظرم، شوق در رگ هایم می دود،عطر، بخیلانه دست به دامان تار و پود پیراهن می شود تا جز مشام تو او را نبوید... یقه پیراهن به دست و پای گردن می پیچد مبادا نامرتب باشد. به این لبخند گل و گشاد خرده مگیر، لب ها می روند تا با گوش ها نجوایی داشته باشند و ذوق مرا به سخره بگیرند. کلاه روی سرم سنگینی می کند وخط اتوی شلوار مرا سرپا نگه داشته است...
صبر کن. من هرگز معشوقه ای نداشته ام...
خسته شدم خسته. این قلب از آن کیست که در سینه من گذاشته اند؟ درش بیاورید. دور بیندازید...
ای بخشکی شانس. باز دیر شد. باز جلسه را از دست دادم. اصلا مگر چند بار جلسه داشته ام...
اولین اثری است که از این نویسنده جوان در پایگاه نقد داستان میخوانیم و در عین حال، اثری پخته را شاهد هستیم. بخصوص در حوزۀ طراحی یک گفتگو یا دیالوگ درونی و ذهنی. شخصیت اصلی داستان با خود در حال کلنجار است و این کشمکش ذهنی بسیار خوب طراحی شده است. بازی با ساعت و سردرگمی در مورد اینکه این تماشای عقربهها و انتظار رسیدن به ساعتی خاص، برای چیست؟ اینجا فقط دو نکته را باید توجه کنیم، یکی فرمی و یکی مضمونی.
در مورد مضمون و محتوا، جملۀ پایانی متن که نشاان میدهد شخصیت اصلی منتظر جلسهای بوده، با آنهمه انتظار و درگیری ذهنی قبلی تناظر ندارد. اینکه آورده شده «اصلا مگر چند بار جلسه داشتهام؟» که یعنی جلسه رفتن برای شخصیت داستان اتفاقی معمولی نیست، کمکی به نچسب بودن پایانبندی نمیکند. اگر چیزی تا این حد خاص و غیرمعمول باشد، قاعدتاً از خاطر نمیرود. از ان طرف هم «ذوق» برای جلسه رفتن، چندان مناسب نیست مگر جلسۀ خاصی، به فرض اولین دیدار با محبوب باشد (که آن وقت دیگر از لفظ «جلسه» نباید استفاده کرد). پیشنهاد میدهم برای پایانبندی داستان فکری بکنید. نسخۀ فعلی شبیه هواپیمایی است که خیلی خوب اوج گرفته ولی یکباره سقوط میکند. انتظار خواننده از داستان در حالت فعلی برآورده نمیشود.
در مورد فرم هم نیاز به مختصری ویرایش هست. لحن این دیالوگ درونی، همه جا یکدست نیست. در جاهایی از متن، لحن بسیار صمیمانه و عامیانهای را شاهد هستیم: «ولش کن»، «صبر کن ببینیم»، «هی هی هی»، «مثل بختک»، ... در باقی متن حالتی ادیبانه داریم و در جاهایی لحن بسیار سنگین و شبیه نثرهای قدیم میشود: «گویا حقیقیت آینه دو است، یکی در پیش و دیگری در پس.» بهتر است با یک نوبت ویرایش، متن یکدست شود. اگر شخصیت اصلی داستان آدمی فاضل و فرهیخته است (که در آن صورت نباید برای جلسه رفتن اینهمه ذوق و انتظار داشته باشد)، همه جا لحنش کتابی باشد و اگر فردی عادی است (که این با انتظار جلسه همخوانی بیشتری دارد) دیگر نباید اینطور لفظ قلم حرف بزند.
با رعایت این دو نکته، داستان از چیزی که حالا بسیار بسیار بهتر میشود.