عنوان داستان : آدانسونیا
نویسنده داستان : امیر حسین ریاسی
میگن بین کادن و پردیسان علف زار طلایی رنگ بزرگی بود که به قلمرو شیرهای طلایی معروف بود قلمرویی به پادشاهی شیر یال سیاه پادشاه همه حیوانات در قلمرو شیرها هیچ شیری بدون فرمان شاه کاری نمیکرد هم جز شاهدخت جوان تنها فرزند یال سیاه ماده شیری که به هیچ قانونی احترام نمیگذاشت سرکش بود و یاغی در شکار پر شور بود و بی رحم ، جسور بود و مغرور ولی با همه اینکار هایش محبوب بود در نزد تمام شیرها نرهایی که هر کاری برای بدست آوردن دل شاهدخت میکردند ولی هرگز به چشم او نمی آمدند ولی شاهدخت چیز های رویا های بزرگتری در سر داشت دوست داشت کار هایی کند که هیچ شیری تا به حال انجام نداده بود همیشه زیر سایه درخت آدانسونیا دراز می کشید و رویا های بزرگی در سر می پروراند روزی از همان روز های گرم که باد سر علف های طلایی بلند قامت را داشت شانه میزد به فکر شکاری افتاد ، شکاری که هیچ شیری صید اش نکرده بود صیدی که در تمام علفزار نبود و برای گرفتن اش باید تا جنگل نقره ای میرفت جنگلی که پدرش ورود به آنرا ممنوع کرده بود ولی اون شاهدخت بود دختر سرکشی که هیچ چیزی را منع نمیدانست درست زمانی که خورشید داشت خودش را پشت علف های بزرگ پنهان میکرد علف زار ها را به سمت جنگل نقره ای ترک کرد وقتی علف زار طلایی رو ترک کرد با تمام توانش به سمت جنگل نقره ای دوید آنقدر دوید تا به مقصدش رسید شکوه جنگل مبهوت اش کرده بود درختان انبوه کاج را با تک درخت های علفزار مقایسه میکرد سرسبزی جنگل را با خشکی علف زار ها آنقدری از خودش بی خود شده بود که برای مدتی یادش رفته بود چرا پا به این جنگل گذاشته وقتی به خودش آمد سرش را در هوا چرخی داد و چشمانش را تیز کرد میان درختان آهسته قدم میگذاشت و به هر سمتی نگاه میکرد شکاری که میدید باب دندان اش نبود به شکاری احتیاج داشت دندان گیر و چشم گیر به اواسط جنگل که رسیده بود هوا کامل تاریک شده بود ماه نقره فام نور نقره ای خودش را روی کاج های سر به فلک کشیده انداخته بود نور نقره ای ماه میان این درختان چقدر زیبا بود ماده شیر درخت به درخت پیش میرفت ولی چیزی باب دندان اش نبود رفت صدای ضعیفی مثل خورشیدن آب به گوشش خورد به سرعت به سمت صدا حرکت کرد صدا از برکه بزرگی می آمد که آبشار بلندی به آن میریخت همه چیز زیر نور ماه نقره ای رویایی بود درک نمی کرد که چرا پدرش ورود به این جنگل زیبا را ممنوع کرده بود خواست زبان خشکیده اش را با آب برک تر کند که چشمش به زیباترین موجود جهان افتاد گوزن سفید موجود افسانه ای شاه شکار همه موجودات شکاری که اگر میزد هیچ شیری به گرد پایش هم نمیرسید خواست جهشی بلند بردار تا مار شکار را در دم تمام کند که متوجه شد در این جنگل تنها نیست نورهای سرخی در میان درختان حرکت میکرد و به سمت او می آمد بوی خوش جنگل به یکباره بشکل تعفن آوری شد خوب میدانست که در لای درختان چه حیوانی دارد می خزد گرگ های سیاه در دل تاریکی جنگل به سمت برکه هجوم آورده بودن نمیتوانست کاری نکند و به تماشا بنشیند تا شکار افسانه ایش از چنگ اش بپرد تا خواست به خودش بیاید گوزن سفید را دید که از روی تخته سنگ ای که در وسط برکه بود با خیز بلندی پرید بر روی خشکی به جای آنکه شمار باشد شکارچی بود با شاخ های بلند اش شکم پیش قراول گرگ ها را درید و لاشه اش را به سمت مابقی گرگ ها پرت کرد که لای درختان پر شمار کاج ایستاده بودن زوزه گرگ ها سکوت جنگل را در هم شکست پشت زوزه چیزی نبود جز هجوم .
هجومی دهشتناک هزاران گرگ از دل تاریک جنگل و لای درختان پرشمار به سمت شکار می دویدن هر گرگی که زودتر به گوزن سفید میرسید زودتر حکم مرگش را صادر میکرد ماده شیر چیزی که میدید رو نمی توانست باور کند تازه فهمیده بود چرا هیچ حیوانی تا به حال نتوانسته بود یک گوزون سفید را شکار کند بی دلیل نبود که به گوزن سفید شاه شمار همه موجودات میگفتن شاهدخت شیرها حالا دیگر از ایستادن در سایه و منتظر ماندن خسته شده بود وسط خودش را میان گوزن و گرگ ها انداخت اون شاهدخت بود دختر شاه و در مرام یک شاهزاده نبود که در سایه به ایستد و نظاره گر این باشد که پست زادگان شکار به حق اورا از آن خودشان کنند هر حیوان دیگری جز گرگ بود با دیدن دختر شاه دندان غلاف میکرد ولی ذات بی حیاء گرگ شاه و شاهدخت نمی شناخت ماده شیر جوان گرگ پشت گرگ میکشت و می درید یکی را با پنجه به سر میزد و هلاک میکرد دیگری را شکم پاره میکرد و آن یکی را حلقوم می درید جنگل نقره ای خونین رنگ شده بود تمام برکه از خون گرگ ها به رنگ سرخ در آمده بود یکی را که می کشت دو گرگ بر می خواست گوزن سفید بی رمق شده بود با اولین لغزش اش جای اولین پنجه روی بدنش افتاد خون سرخ روی سفیدی تنش جاری شد آنقدر زخم خورد که از پا افتاد ولی ماده شیر هنوز ایستاده بود هنوز میجنگید و گرگ میکشت به قدری گرگ کشت تا دیگر هیچ گرگی نمانده بود زیر پنجه هایش تا دست خونش چیزی جز تله ای از لاشه گرگ نبود وقتی کارش با گرگ ها تمام شد لاشه ها را یک به یک کنار میزد در پنجه هایش توانی نبود ولی با آخرین رمق هایی که برایش مانده بود بین مردار گرگ ها به دنبال گوزن نقره ای میگشت بدن نیمه بی جان گوزن کنار برکه افتاده بود غرق خون بود به سختی نفس می کشید گوزن چشمان درشت سیاهش را به چشمان شاهدخت دوخته بود گویی التماس این را میکرد که ماده شیر خلاصش کند از این جان کندن و تقلا زدن خلاص شود موجود به آن زیبایی حالا بیشتر شبیه به تکه گوشت سلاخی شده ای بود که از همه طرف دریده شده بود شاهدخت پیشانی اش را به پیشانی گوزن چسباند با سر پنجه اش به زیر گلوی گوزن زد و گوزن سفید را از جان کندن خلاص کرد خون گرم گوزن سفید روی صورت ماده شیر پاچید حیوان خر خری کرد و در دم جان داد تاریکی رخت سیاهش را از روی جنگل نقره ای کم کمک داشت برمی چید ماده شیر گوزن سفید را به دندان گرفت تا به علف زار برگردد هنوز چند قدمی بر نداشته بود که صدای ضعیفی در سکوت جنگل طنین انداخت در میان انبوه لاشه ها، توله گرگ خاکستری رنگی کنار جسد مادرش خیمه زده بود و پستان خشک مادر را مک میزد .
دختر شاه توله گرگ را تماشا کرد که چگونه برای زندگی تقلا میکند با خودش گفت اگر توله گرگ را رها کنم مرگ در انتظار اوست اگر با خودم به علف زار ببرم بازم هم خشم پدرم شامل حال اوست بین دو راهی مانده بود یک طرف شکار بزرگ بود و طرف دیگر توله گرگ بی پناه او دختر شاه بود نمیتوانست از کنار موجودی بی پناه به راحتی رد شود حتی اگر کارش جزای سختی داشته بشد پس تصمیم بر آن گرفت تا خشم پدرش را نادیده بگیرد و به جای تحفه دندانگیری کار درست را انجام دهد .
وقتی به علف زار رسید خسته تر از هر زمان دیگری بود خورشید نورش را روی علف های طلایی ای پهن کرده بود میخواست قبل از هر چیزی تنی به برکه بزند تا سرخی خون روی تنش را بشوید ولی هنوز وارد علف زار نشده بود که پدرش را دید در صف اول ایستاده بود و پشتش انبوه شیران صف کشیده بودند یال سیاه دخترش را دید که سرخ جامه شده بود خواست نعره ای بکشد تا که از حماقت دخترش کمی کم شود تا شاید این ماده چموش هم کمی رام شود ولی دهانش را هنوز برای غرش باز نکرده بود که توله گرگ را در دهان دخترش دید خشمی وجود سیاه یال را گرفته بود که تا به حال هیچ شیری در علفزار ندیده بود نعره ای کشید بلند تر از هر نعره ای که تا به حال هر شیر نری کشیده باشد وارثش دشمن را به خانه آورده بود جرمی که برای یال سیاه بخشودنی نبود شاهدخت که خشم پدرش را دید سکوت کرد آنقدر سکوت کرد تا نعره های شاه پایان بگیرد دخترک رگ خواب پدرش را همیشه در دست داشت پدر که ساکت شد دخترک خودش را به یال های سیاه پدر کشید یال سیاه هر بار که دختر اینکار را میکرد سرش را در هوا می چرخاند دندانی نشان میداد دخترک آنقدر این کارش را ادامه داد تا پدر آرام گرفت بعد تمام داستان را برای یال سیاه گفت جز به جز حتی کمله را از قلم ننداخت در تمام مدتی که داستان را تعریف میکرد چهره ای نادم به خودش گرفته بود وقتی داستانش تمام شد علف زار در سکوت رفت شاه رویش را از شاهدخت برگرداند و گله نگاه کرد و از بین گله گذشت شاهدخت خوب میدانست که چه اتفاقی قرار است رخ دهد پس پشت پدر به راه افتاد در آن دشت وسیع تخته سنگی بزرگی بود به اسم سنگ پادشاه که درست در وسط علفزار قرار داشت یال سیاه از تخته سنگ بالا رفت گله شیرها زیر تخته سنگ رفتند و شاهدخت سمت چپ پدرش پایین تخته سنگ ایستاد هنوز توله گرگ را به دندان داشت .
هیچ شیری حق ورود به جنگل نقره را نداشته و ندارد و نخواهد داشت تمرد تمرد است حتی اگر تمرد کننده دختر من باشد تنها وارث تاج و تخت پادشاهی مجازات تعیین میشود و گناهکار مستلزم به اجرای حکم است .
شیر یال سیاه شاهدخت اش را به سختی مجازات کرد ولی از روی ترحم توله گرگ را در قلمروی خود پذیرفت و همه مسئولیت توله گرگ را به شاهدخت سپرد روز ها در پی روزها گذشت شاهدخت تغییر کرد و ماده شیری سر به راه شد ازدواج کرد و صاحب فرزند شد توله گرگ در میان شیران قد کشید و شکار کرد رشد کرد تا به گرگ نر بالغی بدل شد همه چیز در بیشه زار خوب پیش میرفت تا زمانی که یال سیاه پیر و فرتوت شد و خواست از بین نوادگانش بهترین را برای جانشینی خود انتخاب کند وقتی این خبر به گوش گرگ جوان رسید در فکر فرو رفت و در خیالش تاج شاهان را بر سرش تصور کرد خودش را شاه همه شیران دانست ولی رویاهایش خیلی زود از بین رفت وقتی فهمید جانشین فقط از میان شیران انتخاب خواهد شد آن زمان بود که او فقط یک گرگ است و همین و نه بیشتر جنون وجودش را گرفت و علیه پادشاهی طغیان کرد .
خاموش باش پست زاده چطور جایگاه ات را فراموش کرده ای تو فقط یک پست زاده ای همین توله گرگی که شاه از سر ترحم جانش را بخشید حالا بزرگ شدی دندان تیز کردی و سودای پادشاهی در سرت پرورانده ای یک پست زاده چطور خودش را هم ردیف پاکان دانسته تو چیزی نیستی جز یک گرگ نیستی اگر میخواهی زندگی رقت انگیزه ات را ببخشم همین الان علف زار را ترک کن که اگر برای ترک اینجا لحظه ای درنگ کنی مثل شمار شبانه شکم ات را خواهم درید .
گرگ خاکستری بینی اش را بالا برده بود و دندان هایش را به شاه نشان میداد جسور بود ولی احمق نبود پس سکوت کرد و به سمت شاهدخت برگشت زوزه ای بلند کشید و با تمام توان به سمت جنگل دوید در تمام مدت مسیر که میدوید تنها به یک چیز فکر میکرد تاج پادشاهی .
از رفتن گرگ زمان زیادی گذشته بود یال سیاه مرده بود و بزرگترین پسر شاهدخت حالا شاه شده بود شاه جوان ابهتی داشت در خور شاهان مانند تمامی شاهان پیش از خودش همه چیز به خوبی پیش میرفت تا اینکه در اولین روزهای بارندگی زمانی که علف ها سبز رنگ و بلند قامت تر از همیشه شده بودند گرگ خاکستری با هیبت بزرگ خودش وارد علف زار شد در نهایت آرامش علف های سبز را زیر پنجه هایش خم میکرد و پیش میرفت درست نزدیک سنگ پادشاه ایستاد و شروع کرد به زوزه کشیدن همه شیرهای قلمرو به سمت صدا دویدن شاهدخت ولی متفاوت تر از همه با اینکه پیر و فرتوت شده بود ولی صدای زوزه جان تازه ای در وجودش کاشت همه شیرها گرگ خاکستری را دوره کرده بودند شاهدخت گله را پس زد چند قدمی جلوتر از بقیه شیر ها روبروی گرگ جوان ایستاد دلش برای پسر خوانده اش پر میکشید ولی زمان زیادی بودی که او دیگر آن ماده شیر سرکش نبود فقط ایستاد و قامت کشیده پسرکش را تماشا میکرد همگی زیر سنگ پادشاه بودند تا اینکه شاه جوان آهسته و خرامان رفت و روی سنگ پادشاه ایستاد .
دیدم بوی کثافت در علفزار پیچید اول متوجه نشدم ولی حالا فهمیدم که این بوی کثافت از کجاست پست زاده چطور جرات کردی در کنام شیران قدم بگذاری .
گرگ جوان سرش را به نشان ادب پایین برد بعد گفت پوزش این پست زاده را بپذیرید عالیجناب من زمانی در این علفزار زندگی کردم و درست زمانی که می بایست بخاطر همه خوبی هایی که به من کردید تشکر کنم مانند باقی نیاکانم جسارت کردم و حرمت شکستم حالا بعد از گذشت مدت ها آمده ام تا شاید ذره ای ناچیز از تمام مهربانی که در تمام طول عمر شما پاکان به من کردید را جبران کنم اگر شاه جوان اجازه دهد میخواهم ضیافتی برپا کنم هم برای عذر خواهی هم برای عرض تبریک .
شاه جوان روی تخت پادشاه مغرورانه ایستاده بود خوش رقصی گرگ شادمان اش کرده بود حس خوبی برایش درست کرده بود پس با همه غروری که در وجودش بود خواهش گرگ را پذیرفت .
گرگ هزاران شکاری را که زده بود را در پهنه بزرگ علفزار پهن کرد از گور و فیل و زرافه تا آهو و میش و بز هر شکار را برای یک شیر کرد ولی درست زیر بزرگترین درخت علفزار شکار بزرگ خودش را گذاشته بود و رویش را پر کرده بود از علف تا زمان ورود شاه پرده از شکار بزرگش بردارد وقتی شاه جوان به همراه مادرش زیر درخت آدانسونیا جمع شدن گرگ با احترام خاصی به آنها نزدیک شد .
من پست زاده ای بیش نبودم پست زاده ای که زندگی اش در مقابل زندگی یک شیر چیزی به حساب نمی آید ولی شاهدخت دختر پادشاه از کنار من پست زاده نگذشت و جان این حقیر را به شکار بزرگش ترجیح داد و من را به قلمروی پادشاهی آورد جایی که هیچ پست زاده ای نباید باشد برای همین خاطر من شکاری را که شاهدخت سالها پیش در جنگل نقره ای جا گذاشت امشب به او تقدیم میکنم .
شاه جوان علف های بلندی را که گرگ با آن شکار را پوشانده بود را کنار زد چیزی که زیر علف ها پنهان شده بود برای همه غیر باور بود شاهدخت آنچه میدید را باور نمیکرد گوزن سفید شکاری که سالها پیش رهایش کرده بود اینجا بود درست زیر درختی که همیشه رویا شکارش را در سر میپروراند با نعره بلند شاه جوان ضیافت شروع شد شیرها هر چه را که گرگ جوان برای آنها شکار کرده بود را خوردن جز استخوان چیزی نمانده بود ضیافت که تمام شد همه شیرها به پهلو روی زمین افتاده بودن از بس خوردن بودن نای تکان خوردن نداشتن وقتی آخرین شیر هم به پهلو افتاد گرگ خاکستری روی سنگ پادشاه ایستاد کمی پنجه اش را روی تخته سنگ کشید سرش را بالا داد و از انتهای گلویش زوزه کشید بعد آرام بالای سر بی حال شیر ها میرفت یک به یک گلویشان را میدرید یکی بعد از دیگری در انتها کسی نمانده بود جز شاهدخت و پسرش شاه جوان هرچه تقلا میکرد توان تکان خوردن نداشت مانند باقی شیرها خاموش شده بود آخرین چیزی که دید پوزه خونی گرگ بود وقتی شاه جوان را کشت کنار بدن بی حس شاهدخت دراز کشید چشمان غمبار شاهدخت را تماشا میکرد دستش را روی صورت شاهدخت کشید .
همه شکار ها را گیاه بلادن داده بودم گیاه فلج کننده ای که سلطان را هم خاموش میکند میخوای بدونی چرا اینکار رو کردم بهت میگم شاهدخت چون مستحق دانستن هستی روزی که بی اجازه به علف زار را ترک کردی یادت هست اون روز روز مسخ ماه بود روز برکه همه گرگ ها اون روز مسخ ماه میشن و به برکه هجوم میبرند تا ماه را در برکه شکار کنند گوزن سفید میدانست که گرگ ها کور میشوند و نمیبینند پس خیانت کرد و چند گرگ را کشت تا شاید ماده شیری را که پشت درختان خودش را پنهان کرده برای شکارش از این حرکت بترسد و جنگل را به سمت علف زار ترک کند غافل از آنکه ماده شیر ما هیچی جز حماقت را نمیدانست تو همه خانواده منو در بیهوشی سلاخی کردی و منو برای یک زندگی کثیف بین دشمنان ام بزرگ کردی حالا من کاری رو کردم که تو سالها پیش کردی تو به زندگی من رحم و من هم به زندگی تو رحم میکنم .
گرگ رفت و در میان علفزار های قد کشیده محو شد.